آن زمین که در آن قلمۀ بسیار از درختی خاص زده اند. زمینی که در آن به انبوهی قلمه های بسیار نشانده اند تا پس از مدتی معلوم بیرون کرده در زمینهای دیگر بفواصل بیشتر بنشانند. (یادداشت مؤلف)
آن زمین که در آن قلمۀ بسیار از درختی خاص زده اند. زمینی که در آن به انبوهی قلمه های بسیار نشانده اند تا پس از مدتی معلوم بیرون کرده در زمینهای دیگر بفواصل بیشتر بنشانند. (یادداشت مؤلف)
محل جذب و استقرار و تجمع دلها. جایگاه و قرارگاه دلهای عاشقان و دلدادگان. رجوع به دلکده شود: خاک مشک از روی گندم گون خاتون عرب عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده. خاقانی. سروی ز بستان ارم شمع شبستان حرم رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده ام. خاقانی
محل جذب و استقرار و تجمع دلها. جایگاه و قرارگاه دلهای عاشقان و دلدادگان. رجوع به دلکده شود: خاک مشک از روی گندم گون خاتون عرب عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده. خاقانی. سروی ز بستان ارم شمع شبستان حرم رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده ام. خاقانی
دل ستاننده. ستانندۀ دل. دلربا. ربایندۀ دل. (ناظم الاطباء). معشوق. دلبر. دلبند. زیبا. زیباروی: از آن دلستانان یکی چنگ زن دگر لاله رخ چون سهیل یمن. فردوسی. نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهری. ز بد رسته بد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان. اسدی. پدر دان مرا شاه زابلستان ندارد بجز من دگر دلستان. اسدی. اردبیهشت روز است ای ماه دلستان. مسعودسعد. بهمن روز ای صنم دلستان. مسعودسعد. ای ترک دلستان زشبستان کیستی خوش دلبری ندانم جانان کیستی. خاقانی. ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی دل در هوس جان می دهد، تو دلستان کیستی. خاقانی. مجلس بدو گلستان برافروز دیده بدودلستان برافروز. خاقانی. او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان در مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده. خاقانی. دل از آن دلستان به کس نرسد بر از آن بوستان به کس نرسد. خاقانی. در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک جرعه ای چون اشک و داغ دلستان انگیخته. خاقانی. آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند. خاقانی. جوبجو جور دلستان برگیر دل جوجوشده ز جان برگیر. خاقانی. عاشق آن نیست کو به بوی وصال هستی خود به دلستان بخشد. خاقانی. شبستانیست پردلستان و قصوری است پرحور. (از سندبادنامه). به غمزه گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازی نیز دانم. نظامی. خبر دادند سالار جهان را که چون فرهاد دید آن دلستان را. نظامی. ملک فرمود تا هر دلستانی فروگوید به نوبت داستانی. نظامی. ملک چون کرد گوش این داستان را هوس در دل فزود آن دلستان را. نظامی. غرضی کز تو دلستان یابم رایگانست اگر بجان یابم. نظامی. دیلم کلهیم دلستان بود در جمله جهان ورا نشان بود. نظامی. چو غالب شد هوای دلستانش بپرسید از رقیبان داستانش. نظامی. دگرره راه صحرا برگرفتی غم آن دلستان از سر گرفتی. نظامی. چشمش همه روزه بوسه می داد می کرد ز چشم دلستان یاد. نظامی. چنان در دل نشاند آن دلستان را که با جانش مسلسل کرد جان را. نظامی. بگیرد سر زلف آن دلستان ز خانه خرامد سوی گلستان. نظامی. ملکزاده چون دید کان دلستان به کار اجل گشت همداستان. نظامی. کزغایت عشق دلستانی شد شیفته نازنین جوانی. نظامی. دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن توای دلستان نداد نشان. سعدی. نسیم صبح سلامم به دلستان برسان پیام بلبل عاشق به گلستان برسان. سعدی. نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش گریبان جان می کشد. سعدی. دلداده را ملامت کردن چه سود دارد می باید این نصیحت کردن به دلستانان. سعدی. کاش کآنان که عیب من جستند رویت ای دلستان بدیدندی. سعدی. ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود. سعدی. در بهای بوسه ای جانی طلب می کنند این دلستانان الغیاث. حافظ. با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد. حافظ. دلم خزانۀ اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد. حافظ. چو مرکب فدای بت دلستان شد مرا گفت دلبر که طال المعاتب. حسن متکلم. ، دلکش. (آنندراج). مطلوب. زیبا. جالب. جذاب. قشنگ: به فرخ ترین روز بنشست شاه در این خانه خرم دلستان. فرخی. فرخنده باد بر ملک این روزگار عید وین فضل فرخجسته و نوروز دلستان. فرخی. رخت پیش بد چون یکی گلستان در آن گلستان هر گلی دلستان. اسدی. تا شد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ قمری نزد ز بیم نواهای دلستان. مسعودسعد. وین چنین روی دلستان که تراست خود قیامت بود که بنمایی. سعدی. تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو. حافظ. بزمگاهی دلستان چون قصر فردوس برین. حافظ
دل ستاننده. ستانندۀ دل. دلربا. ربایندۀ دل. (ناظم الاطباء). معشوق. دلبر. دلبند. زیبا. زیباروی: از آن دلستانان یکی چنگ زن دگر لاله رخ چون سهیل یمن. فردوسی. نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهری. ز بد رسته بد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان. اسدی. پدر دان مرا شاه زابلستان ندارد بجز من دگر دلستان. اسدی. اردبیهشت روز است ای ماه دلستان. مسعودسعد. بهمن روز ای صنم دلستان. مسعودسعد. ای ترک دلستان زشبستان کیستی خوش دلبری ندانم جانان کیستی. خاقانی. ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی دل در هوس جان می دهد، تو دلستان کیستی. خاقانی. مجلس بدو گلستان برافروز دیده بدودلستان برافروز. خاقانی. او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان در مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده. خاقانی. دل از آن دلستان به کس نرسد بر از آن بوستان به کس نرسد. خاقانی. در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک جرعه ای چون اشک و داغ دلستان انگیخته. خاقانی. آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند. خاقانی. جوبجو جور دلستان برگیر دل جوجوشده ز جان برگیر. خاقانی. عاشق آن نیست کو به بوی وصال هستی خود به دلستان بخشد. خاقانی. شبستانیست پردلستان و قصوری است پرحور. (از سندبادنامه). به غمزه گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازی نیز دانم. نظامی. خبر دادند سالار جهان را که چون فرهاد دید آن دلستان را. نظامی. ملک فرمود تا هر دلستانی فروگوید به نوبت داستانی. نظامی. ملک چون کرد گوش این داستان را هوس در دل فزود آن دلستان را. نظامی. غرضی کز تو دلستان یابم رایگانست اگر بجان یابم. نظامی. دیلم کُلهیم دلستان بود در جمله جهان ورا نشان بود. نظامی. چو غالب شد هوای دلستانش بپرسید از رقیبان داستانش. نظامی. دگرره راه صحرا برگرفتی غم آن دلستان از سر گرفتی. نظامی. چشمش همه روزه بوسه می داد می کرد ز چشم دلستان یاد. نظامی. چنان در دل نشاند آن دلستان را که با جانش مسلسل کرد جان را. نظامی. بگیرد سر زلف آن دلستان ز خانه خرامد سوی گلستان. نظامی. ملکزاده چون دید کان دلستان به کار اجل گشت همداستان. نظامی. کزغایت عشق دلستانی شد شیفته نازنین جوانی. نظامی. دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن توای دلستان نداد نشان. سعدی. نسیم صبح سلامم به دلستان برسان پیام بلبل عاشق به گلستان برسان. سعدی. نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش گریبان جان می کشد. سعدی. دلداده را ملامت کردن چه سود دارد می باید این نصیحت کردن به دلستانان. سعدی. کاش کآنان که عیب من جستند رویت ای دلستان بدیدندی. سعدی. ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود. سعدی. در بهای بوسه ای جانی طلب می کنند این دلستانان الغیاث. حافظ. با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد. حافظ. دلم خزانۀ اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد. حافظ. چو مرکب فدای بت دلستان شد مرا گفت دلبر که طال المعاتب. حسن متکلم. ، دلکش. (آنندراج). مطلوب. زیبا. جالب. جذاب. قشنگ: به فرخ ترین روز بنشست شاه در این خانه خرم دلستان. فرخی. فرخنده باد بر ملک این روزگار عید وین فضل فرخجسته و نوروز دلستان. فرخی. رخت پیش بد چون یکی گلستان در آن گلستان هر گلی دلستان. اسدی. تا شد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ قمری نزد ز بیم نواهای دلستان. مسعودسعد. وین چنین روی دلستان که تراست خود قیامت بود که بنمایی. سعدی. تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو. حافظ. بزمگاهی دلستان چون قصر فردوس برین. حافظ
نام دهستانی است از بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان محدود از شمال به دهستان سیاهکل از جنوب و باختر به دهستان عمارلو از خاور به دهستان سمام. منطقه دهستان کوهستانی با شیب ملایم و محصور به ارتفاعات منشعبه از کوه درفک هوای آن سردسیر خوش آب و هوا و قسمت عمده اراضی آن مستور از چمن و مراتع و چشمه سارهای متعدد مناظر زیبا و هوای نشاطانگیز دهستان خاصه در فصل بهار بسیار جالب توجه و یکی از نقاط ییلاقی بسیار خوب کشور بشمار میرود سرچشمه رود خانه چاک رود که به پلرود متصل میشود از ارتفاعات شمال، باختر و جنوبی این دهستان است مرکز دهستان قصبه قدیمی دیلمان و قراء مهم آن عبارت است از: اسپیلی که در یک هزارگزی شمال دیلمان واقع مرکز بخشداری و خوانین نشین دهستان بوده دارای ساختمانهای مهم وزیباست قریه آسیا برکه در 9 هزارگزی باختر دیلمان است و مرکزیت دارد. جمع قراء دهستان 134 آبادی بزرگ وکوچک و صدها مرتع. جمعیت آن در حدود 9 هزار نفر است. زمستان قسمت عمده سکنه اولاً برای تأمین معاش در ثانی برای استفاده از هوای معتدل گیلان به سیاهکل و نقاط دیگر شهرستان لاهیجان می روند و گله داران بخش سیاهکل در بهار و تابستان به نواحی مختلف دیلمان آمده بااجاره نمودن مراتع چند ماهی در این دهستان ساکن می شوند و سپس مراجعت مینمایند. شغل عمده سکنۀ دهستان زراعت، گله داری و کسب است. لبنیات دهستان از حیث مرغوبیت در منطقه گیلان بی نظیر است. مهمترین مراتع دهستان عبارت است از: مراتع خلش کوه و سنگ سره و سیاخانی و حیدرسرا و اربستان - شیعه کن. راه به دهستان از هر سمت مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) حدود العالم چنین نویسد: ناحیتی بسیار است. با زبانها و صورتهای مختلف که بناحیت دیالم باز (خوانند) مشرق این ناحیت خراسان است و جنوبش شهرهای جبال است و مغربش حدود آذربایجان است و شمالش دریای خزران است. (حدود العالم). بمعنی دیلم است که شهر باشد از گیلان. (برهان). نام شهری است از گیلان که موی مردم آنجا مجعد باشد و اکثر و اغلب حربۀ ایشان زوبین بود. (فرهنگ جهانگیری) : سپاهی بیامد ز هر کشوری ز گیلان واز دیلمان لشکری. فردوسی. رجوع به دیلم و نیز رجوع به تاریخ سیستان ص 223، 224، نزههالقلوب ص 162، قاموس الاعلام، تاریخ رشیدی ص 164، عیون الانباء ص 17 ج 2، مازندران و استرآباد رابینو، تاریخ بخارای نرشخی ص 116 تاریخ ایران باستان ص 1492، 1491 ج 2 شود، جمع واژۀ دیلم به معنی فردی از قوم دیلم. سپاهیان اهل دیلم: چو دیلمان زره پوش شاه و ترکانش به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجۀ آهنین چنگال. عسجدی. قریب سی سپر بزر وسیم دیلمان و سپرکشان در پیش او (حاجب غازی) می کشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). دیلمان و همه بزرگان درگاه و ولایت داران و حجاب با کلاههای دوشاخ و کمر زر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). از سرهنگان و دیلمان و دیگر اصناف که با وی نامزد بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). چو باد یافته از دست دیلمان زوبین. مسعودسعد
نام دهستانی است از بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان محدود از شمال به دهستان سیاهکل از جنوب و باختر به دهستان عمارلو از خاور به دهستان سمام. منطقه دهستان کوهستانی با شیب ملایم و محصور به ارتفاعات منشعبه از کوه درفک هوای آن سردسیر خوش آب و هوا و قسمت عمده اراضی آن مستور از چمن و مراتع و چشمه سارهای متعدد مناظر زیبا و هوای نشاطانگیز دهستان خاصه در فصل بهار بسیار جالب توجه و یکی از نقاط ییلاقی بسیار خوب کشور بشمار میرود سرچشمه رود خانه چاک رود که به پلرود متصل میشود از ارتفاعات شمال، باختر و جنوبی این دهستان است مرکز دهستان قصبه قدیمی دیلمان و قراء مهم آن عبارت است از: اسپیلی که در یک هزارگزی شمال دیلمان واقع مرکز بخشداری و خوانین نشین دهستان بوده دارای ساختمانهای مهم وزیباست قریه آسیا برکه در 9 هزارگزی باختر دیلمان است و مرکزیت دارد. جمع قراء دهستان 134 آبادی بزرگ وکوچک و صدها مرتع. جمعیت آن در حدود 9 هزار نفر است. زمستان قسمت عمده سکنه اولاً برای تأمین معاش در ثانی برای استفاده از هوای معتدل گیلان به سیاهکل و نقاط دیگر شهرستان لاهیجان می روند و گله داران بخش سیاهکل در بهار و تابستان به نواحی مختلف دیلمان آمده بااجاره نمودن مراتع چند ماهی در این دهستان ساکن می شوند و سپس مراجعت مینمایند. شغل عمده سکنۀ دهستان زراعت، گله داری و کسب است. لبنیات دهستان از حیث مرغوبیت در منطقه گیلان بی نظیر است. مهمترین مراتع دهستان عبارت است از: مراتع خلش کوه و سنگ سره و سیاخانی و حیدرسرا و اربستان - شیعه کن. راه به دهستان از هر سمت مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) حدود العالم چنین نویسد: ناحیتی بسیار است. با زبانها و صورتهای مختلف که بناحیت دیالم باز (خوانند) مشرق این ناحیت خراسان است و جنوبش شهرهای جبال است و مغربش حدود آذربایجان است و شمالش دریای خزران است. (حدود العالم). بمعنی دیلم است که شهر باشد از گیلان. (برهان). نام شهری است از گیلان که موی مردم آنجا مجعد باشد و اکثر و اغلب حربۀ ایشان زوبین بود. (فرهنگ جهانگیری) : سپاهی بیامد ز هر کشوری ز گیلان واز دیلمان لشکری. فردوسی. رجوع به دیلم و نیز رجوع به تاریخ سیستان ص 223، 224، نزههالقلوب ص 162، قاموس الاعلام، تاریخ رشیدی ص 164، عیون الانباء ص 17 ج 2، مازندران و استرآباد رابینو، تاریخ بخارای نرشخی ص 116 تاریخ ایران باستان ص 1492، 1491 ج 2 شود، جَمعِ واژۀ دیلم به معنی فردی از قوم دیلم. سپاهیان اهل دیلم: چو دیلمان زره پوش شاه و ترکانش به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجۀ آهنین چنگال. عسجدی. قریب سی سپر بزر وسیم دیلمان و سپرکشان در پیش او (حاجب غازی) می کشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). دیلمان و همه بزرگان درگاه و ولایت داران و حجاب با کلاههای دوشاخ و کمر زر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). از سرهنگان و دیلمان و دیگر اصناف که با وی نامزد بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). چو باد یافته از دست دیلمان زوبین. مسعودسعد
نام دهی جزء دهستان ارنگۀ بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 49هزارگزی شمال خاوری کرج و 11هزارگزی راه شوسۀ کرج به چالوس. کوهستان و سردسیر. دارای 208 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان کرباس و جاجیم بافی است. چند درخت کهنسال دارد و راه آن نیز مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
نام دهی جزء دهستان ارنگۀ بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 49هزارگزی شمال خاوری کرج و 11هزارگزی راه شوسۀ کرج به چالوس. کوهستان و سردسیر. دارای 208 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان کرباس و جاجیم بافی است. چند درخت کهنسال دارد و راه آن نیز مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از دهستان بهنام پازوکی ازبخش ورامین شهرستان تهران که دارای 753 تن سکنه است. آب آن از رود خانه جاجرود و محصول عمده اش غله، صیفی و چغندرقند است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان بهنام پازوکی ازبخش ورامین شهرستان تهران که دارای 753 تن سکنه است. آب آن از رود خانه جاجرود و محصول عمده اش غله، صیفی و چغندرقند است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
در نزهه القلوب آمده: تومان لر بزرگ، ولایتی معتبرست و درو چند شهرها: شولستان فارس و کردارکان قهپایه المستان از حساب آنجاست. رجوع به همین کتاب چ لیدن ص 70 و حاشیۀ همان صفحه و ’قهپایه المستان’ شود
در نزهه القلوب آمده: تومان لر بزرگ، ولایتی معتبرست و درو چند شهرها: شولستان فارس و کردارکان قهپایه المستان از حساب آنجاست. رجوع به همین کتاب چ لیدن ص 70 و حاشیۀ همان صفحه و ’قهپایه المستان’ شود
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان ساوه. واقع در 13000گزی جنوب ساوه و دارای 31 سکنه است و محل قشلاقی چند خانوار از ایل بغدادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان ساوه. واقع در 13000گزی جنوب ساوه و دارای 31 سکنه است و محل قشلاقی چند خانوار از ایل بغدادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
نام پدر اردشیر است کسی که اسدی طبق مقدمۀ لغت فرس آن کتاب را بخواهش وی (اردشیر) تألیف کرده است. نیز در خاتمۀ کتاب ترجمان البلاغه تألیف محمد بن عمر رادویانی ذکر وی آمده است. (با اختلاف ضبط دیلمسپاه) بدین شرح: اسپری شد این کتاب به پیروزی و نیک اختری و فرخی بدست ابوالهیجاء اردشیر بن دیلمسپاه ؟ (ویلسپار؟) النجمی القطبی الشاعر اندر اواخر شهرالله المبارک رمضان بر پانصد و هفت از هجرت پیغامبر محمد المصطفی صلی الله علیه و سلم. (از خاتمه کتاب ترجمان البلاغه نسخۀ خطی کتاب خانه فاتح اسلامبول)
نام پدر اردشیر است کسی که اسدی طبق مقدمۀ لغت فرس آن کتاب را بخواهش وی (اردشیر) تألیف کرده است. نیز در خاتمۀ کتاب ترجمان البلاغه تألیف محمد بن عمر رادویانی ذکر وی آمده است. (با اختلاف ضبط دیلمسپاه) بدین شرح: اسپری شد این کتاب به پیروزی و نیک اختری و فرخی بدست ابوالهیجاء اردشیر بن دیلمسپاه ؟ (ویلسپار؟) النجمی القطبی الشاعر اندر اواخر شهرالله المبارک رمضان بر پانصد و هفت از هجرت پیغامبر محمد المصطفی صلی الله علیه و سلم. (از خاتمه کتاب ترجمان البلاغه نسخۀ خطی کتاب خانه فاتح اسلامبول)
دیلمسفار (دیلم + سفار = سپار = اسوار = اسفار = سوار). سوار و فارس دیلمی. در ذیل تجارب الامم تألیف ابوشجاع وزیر در طی حوادث سال 372 هجری قمری از ابراهیم دیلمسفار ذکری بمیان آمده است
دیلمسفار (دیلم + سفار = سپار = اسوار = اسفار = سوار). سوار و فارس دیلمی. در ذیل تجارب الامم تألیف ابوشجاع وزیر در طی حوادث سال 372 هجری قمری از ابراهیم دیلمسفار ذکری بمیان آمده است
دهی است از دهستان چلاو بخش مرکزی شهرستان آمل در 42 هزارگزی جنوب آمل. در کوهستانی جنگلی واقع و معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 145 تن شیعه اند و بلهجۀ مازندرانی فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات و عسل، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شالبافی است. راه مالرو دارد. اکثر سکنۀ آن در زمستان در شهر آمل سکونت میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان چلاو بخش مرکزی شهرستان آمل در 42 هزارگزی جنوب آمل. در کوهستانی جنگلی واقع و معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 145 تن شیعه اند و بلهجۀ مازندرانی فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات و عسل، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شالبافی است. راه مالرو دارد. اکثر سکنۀ آن در زمستان در شهر آمل سکونت میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)