- دیلماج
- مترجم، کسی که سخنی را از زبانی بزبان دیگر ترجمه کند
معنی دیلماج - جستجوی لغت در جدول جو
- دیلماج ((دِ))
- مترجم
- دیلماج
- مترجم، ترجمان، کسی که سخنی را از زبانی به زبان دیگر ترجمه کند
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
تیوری
آنکه از امور سیاسی مطلع است، شغل سیاسی
کسی که عهده دار شغلی در زمینۀ رابطۀ سیاسی با کشورهای دیگر است
ترکی اشکنه از خو راک ها نوعی از کاچی که آش بی گوشت رقیق آبکی باشد اماج
مونث ادلم: سخت سیاه، واپسین شب ماه مهی (قمری)
گودال زیر زمینی
منسوب به دیلم از مردم دیلم جمع دیالمه (ع)
شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه
قد بلند، بی قابلیت
پارچه ابریشمی
دولمه دلمه پارسی است خوراکی که در برگ مو یا درون با تنگان پیچند و پزند
پوست بز که آنرا دباغی کرده باشند
آوردن در آوردن شب. یا ایلاج نهار. آوردن روز. داخل کردن
نماد قمارباز چیره دست، دراصل شهرت ابوالفرج محمدبن عبیدالله (فوت حدود ۳۶۰ قمری) شطرنج باز معروف و زبردست است که در شیراز در خدمت عضدالدولۀ دیلمی می زیست و کتاب منصوبات الشطرنج را تالیف کرد، گویند تمام هستی خود را در قمار از دست داد، لجلاج
رتیل، جانوری شبیه عنکبوت و از خانوادۀ بندپایان، با شکم بزرگ و پاهای کوتاه که بعضی از انواع آن زهری کشنده دارد، دلمک، دیلمک
گودال زیرزمینی، حمام، قبر
نوعی آش آرد، اماج، آش رقیق
قسمت برندۀ تیغ، لبۀ تیغ، ضرب شمشیر
پوست دباغی شدۀ بز، پرنداخ، پرانداخ، اپرنداخ، پرندخ، ساختیان، کوزکانی، سختیان، گوزگانی، لکا
یونانی چشمه زندگی این لغت یونانی است و معنی آن چشمه زندگانی باشد وآن را منجمان فارس کد بانو گویند و آن دلیل جسم مولود است باصطلاح منجمین چنانکه کد خدا دلیل روح بود و کیفیت و کمیت عمر مولود را از این دو دلیل استخراج کنند باصطلاح منجمان دلیل عمر و این یونانی است. رشیدی حسابی است منجمان را که بدان دلیل عمر راشناسند و مجازا زایچه مولود را نیز گویند. بگفته بوریحان هیلاج را ازپنج حجای جویند: نخستین خداوند نوبت روز یا شب دوم قمر بروزو شمس به شب سوم درجه طالع چهار سهم السعاده پنجم جزو اجتماع و یا استقبال که پیش از تولد واقع شده باشد یکی از این امور پنجگانه را وقتی هیلاج نامند که باشرائط مخصوصی که در کتب نجوم مقرر است جمع آید
ترکی پیامبر، راهنما پیغمبر راهنما. توضیح درفارسی بضرورت به سکون لام آمده: هریک عجمی ولی لغزگوی یلواج شناس تنگری جوی. (تحفه العراقین)
در آوردن، داخل کردن
پوست بز دباغی شده
دیبا
پارچۀ ابریشمی