جدول جو
جدول جو

معنی دیرپسند - جستجوی لغت در جدول جو

دیرپسند
(صُ)
بدپسند. مشکل پسند. (یادداشت مؤلف) :
به که سخن دیرپسند آوری
تا سخن از دست بلندآوری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دیرپسند
مشکل پسند، بد پسند
تصویری از دیرپسند
تصویر دیرپسند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیرند
تصویر دیرند
دهر، روزگار، دراز و دیرباز، مدت دراز، روزگار دراز، دیر کننده و دیرپای، بادوام، دیرنده، برای مثال شبی دیرند و ظلمت را مهیا / چو نابینا در او دو چشم بینا (رودکی - ۵۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل پسند
تصویر دل پسند
پسندیده، مرغوب، آنچه انسان بپسندد و از آن خوشش بیاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دژپسند
تصویر دژپسند
بدپسند، دشوارپسند، کسی که امر سخت و دشواری را بپسندد، زاهد، پارسا، پرهیزگار
فرهنگ فارسی عمید
(حُجْ جَ نِ)
مخفف گوهرپسند. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(وْ دی دَ / دِ)
دژپسندنده. بدپسند. مشکل پسند. دیرپسند. دشوارپسند. پسندندۀ چیز بد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کسی که امری مکروه و سخت را پسندد. بدپسند و مشکل پسند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
مگر دژخیم ویسه دژپسند است.
(ویس و رامین، از آنندراج).
، زاهد و پرهیزگار. (برهان). متقی. پارسا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ هَِ)
قریه ای از قرای دمشق است از اقلیم بیت الابار. عبدالکریم بن ابی معاویه بن ابومحمد بن عبدالله بن یزید بن معاویه بن ابوسفیان در این دیر سکنی داشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ سَ)
دیری است که میان سرزمین غطفان و شام واقع است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ)
یکی از ایلات پیشکوه از طوایف کرد و دارای دو شعبه است یکی بهاروند مرکب از 1000 خانوار و مسکن ایشان شمال دزفول، کیالان ملایر و دیگری قلابوند مرکب از هزار خانوار مسکن ایشان در کوه طاف و کوه هشتاد پهلو است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ)
از طوایف بالا گریوه و هرو. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 66)
لغت نامه دهخدا
(پَی / پِی وَ)
دارای پیوستگی و اتصال دراز. که پیوستگی و ارتباط قدیم دارد:
کهن دولت چو باشد دیر پیوند
رعیت را نباشد هیچ دربند.
نظامی.
نه عیب تست که بیگانه وار میگذری
کسی که زودگسل نیست دیرپیوند است.
نظیری
لغت نامه دهخدا
پسند دل. دل پسندیده. پسندیدۀ دل. آنچه یا آنکه دل پسندد. دلپذیر. مرغوب و دلاویز. (آنندراج). پسندیده. مطبوع. دلاویز. مقبول. مرغوب. (ناظم الاطباء) :
ازو بستد آن نامۀ دلپسند
برو آفرین کرد و بگشاد بند.
فردوسی.
خود را مپسند دل پسند همه باش
نقصان بپذیر و سودمند همه باش.
خاقانی.
جوابی نبشت آنچنان دلپسند
که بوسید دستش سپهر بلند.
نظامی (شرفنامه ص 189).
چو شه دید در گوهر دلپسند
پسندیده شد کار گوهرپسند.
نظامی.
بساز ای مغنی ره دلپسند
بر اوتار این ارغنون بلند.
نظامی.
اگرچه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است.
نظامی.
بپرسید کان نسبت دلپسند
که هش رفتگان را کند هوشمند.
نظامی.
سخن می شد از هر دری دلپسند
ز خاک زمین تا به چرخ بلند.
نظامی.
رخ چو سیبی که دلپسند بود
در میان گلاب و قند بود.
نظامی.
گفتمش دلپسند کام توچیست
نامداریت هست نام تو چیست.
نظامی.
جوابی دلپسندش داد چون در
که چون پرسید از حال تفکر.
نظامی.
سوم درج را کرد سقراط بند
ز هر جوهری کان بود دلپسند.
نظامی.
- دلپسند آمدن، مطبوع آمدن:
پژوهید بسیار و کوشید چند
نیامدز خوبان کسش دلپسند.
اسدی.
دور کرد آن دم از در آن دمه را
دلپسند آمد آن سخن همه را.
نظامی.
- دلپسند شدن، مطبوع و مقبول واقع شدن:
گر به سمع تو دلپسند شود
چون سریر تو سربلند شود.
نظامی.
- نادلپسند، نامطبوع:
جهان گرچه زیر کمند آمدش
نکرد آنچه نادلپسند آمدش.
نظامی.
، مایل. شائق. خواستار. طالب. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
پری زادگان رزم را دلپسند
به پولاد پوشیده چینی پرند.
عنصری
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیرند
تصویر دیرند
دیر باز مدت دراز، دهر زمانه، دیر پاینده با دوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلپسند
تصویر دلپسند
پسندیده دل مرغوب مطلوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل پسند
تصویر دل پسند
مرغوب، پسندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژ پسند
تصویر دژ پسند
دشوار پسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژپسند
تصویر دژپسند
((~. پَ سَ))
بدپسند، دشوار پسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیرند
تصویر دیرند
مدت دراز، بادوام
فرهنگ فارسی معین
خوش آیند، دلچسب، دلخواه، دلکش، قشنگ، مرغوب، مقبول، موافق
فرهنگ واژه مترادف متضاد