جدول جو
جدول جو

معنی دیرمسیر - جستجوی لغت در جدول جو

دیرمسیر(مَ)
دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون با 179 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرمسیر
تصویر گرمسیر
منطقه ای که مردمان چادر نشین زمستان ها به آنجا کوچ می کنند، قشلاق، دارای آب و هوای گرم
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ)
دورگرد. (آنندراج). که در مسافتی دور سیر و گردش کند:
غیرت غیر از قدرش دورسیر
پاک چو امکان تغیر چو غیر.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
و رجوع به دورگرد شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ مَ)
معرب هرمز اردشیر. نام سوق الاهواز است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
یکی از دهستانهای چهارگانه شهرستان اردستان. این دهستان در سازمان آمار به نام زواره منظور شده. دهستان مزبور در شمال شهرستان اردستان واقع حدود و مشخصات آن به شرح زیر است:
حدود: از شمال به دشت کویر، از جنوب به دهستان بالا و پائین، از خاور به بخش انارک شهرستان نائین، از باختر به کاشان. این دهستان مسطح بوده و هیچگونه عارضه ای در آن دیده نمیشود و در قسمت شمالی زمین های آن شنزار میباشد. هوای دهستان بواسطۀ مجاورت با کویر گرم بوده و آب زراعتی قراء از قنوات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و مختصری صیفی جات و شغل اهالی زراعت و صنعت دستی محلی قالی و گلیم و عبابافی است. در قصبه زواره صنعت آهنگری معمول است. قراء مهم آن عبارتند از زواره (مرکز دهستان) ، مهاباد، مغار، ملک آباد. معدن نمک در شمال دهستان موجود است. در این دهستان 8 باب دبستان و یک باب دبیرستان دایر است. قصبه زواره در زمان هلاکوخان مغول محاصره و قنوات آن کوبیده شده که قسمتی از آن هنوز هم مخروبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
زمینی که بالخاصه بسیار گرم باشد. مقابل سردسیر. (آنندراج). منطقۀ گرم. جائی که آب و هوای آن در زمستان سرد نیست: و بعضی از وی [از ناحیت تبت] گرمسیر است و بعضی سردسیر. (حدود العالم). و ازوی [ناحیت پارس] هرچه به دریا نزدیک است گرمسیر است و هرچه به بیابان نزدیک است سردسیر است. (حدود العالم). و این [ناحیت عرب] ناحیتی است عظیم و گرم سیر. (حدود العالم). امیر به گرگان رسید و هوا خاصه آنجای که گرم سیر بود... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). گفت [امیر محمد] بوبکر دبیر بسلامت رفت سوی گرمسیر تا از راه کرمان به عراق و مکه رود. (تاریخ بیهقی).
زرّ است علم عمر بدین زر بده
در گرمسیر برف بزر داده به.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 395).
و بر آن نواحی ساخته بعضی نواحی سردسیر و بعضی گرمسیر و غله بوم است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 128).
پیل [را] کز گرمسیر هند بیرون آورند
در خزر بستن به سرما برنتابد بیش از این.
خاقانی.
زمستانش به بردع میل چیر است
که بردع را هوای گرمسیر است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دیرادیر، دیربدیر، با فاصله زمانی، هر از چندی: حکیمان دیردیر خوردند و عباد نیم سیر، (سعدی)،
معشوقه که دیردیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
که دیر مؤاخذه کند، اغماض کننده:
در خطا دیرگیر و زودگذار
در عطا سخت مهر و سست مهار،
سنایی،
در وی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است،
نظامی (هفت پیکر ص 358)،
- امثال:
خدا دیرگیر است لیکن سخت گیر است
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دیرآشنا. دیرجوش. که آسان تن به محبت ندهد. که پس از زمانی دراز ابراز محبت کند. مقابل زودکین:
فلک کو دیرمهرو زودکین است
در این محنت سرا کار وی این است.
جامی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب است به بیرمس که قریه ای از قرای بخاراست. (از انساب سمعانی). و ابومحمد حمد بن عمر بخاری بیرمسی بدانجا منسوب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
هر از گاهی. هر از چندی. دیردیر. رجوع به دیردیر شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
مقابل زودمیر، گران جان، سخت جان، جان سخت، آنکه به سختی میرد، آنکه زود نمیرد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کندگرد: درم دیرمدار، که بسهولت از دستی بدستی نشود. که خرج کردن آن دشوار باشد. (یادداشت مؤلف) :
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیرمدار است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
دیردیر، دیربدیر، مقابل زود بزود، (یادداشت مؤلف) : بدین سبب مردم محرور را شراب دیرادیر باید خوردن و اگر خود نخورد بهتر و زیباترو نیکوتر باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، بدین سبب مباشرت کمتر و دیرادیر باید کرد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب است به دیمس که قریه ای است از قرای بخارا. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرمسیر
تصویر گرمسیر
زمینی که بالخصه بسیار گرم باشد، مقابل سردسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرمدار
تصویر دیرمدار
((مَ))
کهنه، قدیمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرمسیر
تصویر گرمسیر
جایی که آب و هوای آن گرم است
فرهنگ فارسی معین
قشلاق
متضاد: سردسیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لفظی که به هنگام نزدیک شدن زنبور گویند تا زنبور دور شود
فرهنگ گویش مازندرانی