تیرگر، (آنندراج)، کسی که تیر می سازد، (ناظم الاطباء)، سازندۀ تیر، نابل، نبال: چو کوتاهیی بیند از تیرساز کند در زدن همچو رمحش دراز، ملاطغرا (از آنندراج)
تیرگر، (آنندراج)، کسی که تیر می سازد، (ناظم الاطباء)، سازندۀ تیر، نابل، نبال: چو کوتاهیی بیند از تیرساز کند در زدن همچو رمحش دراز، ملاطغرا (از آنندراج)
سوزندۀ پی (پیه)، پیه سوز، چراغی که در آن چربی (پیه) و فتیله بکار برند، قسمی چراغ، جنسی از شمع که در آن پیه سوزند: عدوی تو پیوسته دلسوز باد چو پی سوز اندر دلش سوز باد، (از شرفنامه)، رجوع به پیه سوز شود
سوزندۀ پی (پیه)، پیه سوز، چراغی که در آن چربی (پیه) و فتیله بکار برند، قسمی چراغ، جنسی از شمع که در آن پیه سوزند: عدوی تو پیوسته دلسوز باد چو پی سوز اندر دلش سوز باد، (از شرفنامه)، رجوع به پیه سوز شود
نام روز چهاردهم است از هر ماه شمسی و فارسیان در این روز عید کنند و جشن سازند، در این روز گوشت و سیر برادر پیاز خورند و گویند که خوردن آن ایمن بودن از جن است و جن گرفته را از آن دهند، نیک است در این روز فرزند بمکتب دادن و پیشه و صنعت آموختن، (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، (از: سیر، ثوم + سور، جشن) بقول بیرونی گوش روز (روز چهاردهم) در دی ماه جشنی بوده است موسوم به ’سیرسور’ در این روز سیر و شراب میخوردند و برای دفع شیاطین سبزیهای مخصوص با گوشت می پختند، (آثارالباقیه ص 226 یشتها ص 347) و بنابراین روز چهاردهم هر ماه شمسی است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
نام روز چهاردهم است از هر ماه شمسی و فارسیان در این روز عید کنند و جشن سازند، در این روز گوشت و سیر برادر پیاز خورند و گویند که خوردن آن ایمن بودن از جن است و جن گرفته را از آن دهند، نیک است در این روز فرزند بمکتب دادن و پیشه و صنعت آموختن، (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، (از: سیر، ثوم + سور، جشن) بقول بیرونی گوش روز (روز چهاردهم) در دی ماه جشنی بوده است موسوم به ’سیرسور’ در این روز سیر و شراب میخوردند و برای دفع شیاطین سبزیهای مخصوص با گوشت می پختند، (آثارالباقیه ص 226 یشتها ص 347) و بنابراین روز چهاردهم هر ماه شمسی است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
با ساز دیوان. با ساخت دیو. دیوسازیده. پروردۀدیو، کنایه از شیطان منش: چنین داد بهرام پاسخش باز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. یکی نامه بنویس زی خشنواز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. بخسرو چنین گفت کای سرفراز نگه کن که آن بندۀ دیوساز. فردوسی. بنزدیک قیصر فرستاد باز که شمشیر این بندۀ دیوساز. فردوسی. بدو پهلوان گفت کای دیوساز چرا رفتی از نزدمن بی جواز. فردوسی. چنین گفت پس با سکندر براز که طینوش بی دانش دیوساز. فردوسی
با ساز دیوان. با ساخت دیو. دیوسازیده. پروردۀدیو، کنایه از شیطان منش: چنین داد بهرام پاسخش باز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. یکی نامه بنویس زی خشنواز که ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی. بخسرو چنین گفت کای سرفراز نگه کن که آن بندۀ دیوساز. فردوسی. بنزدیک قیصر فرستاد باز که شمشیر این بندۀ دیوساز. فردوسی. بدو پهلوان گفت کای دیوساز چرا رفتی از نزدمن بی جواز. فردوسی. چنین گفت پس با سکندر براز که طینوش بی دانش دیوساز. فردوسی
دیکنقوز، دنقوز، مولی شمس الدین احمد که در قرن نهم هجری میزیسته مدرس مدرسه سلطان بایزیدخان در شهر بروسا، او راست شرح تصریف احمد بن علی بن مسعود شیروانی و حواشی بر شرح آداب البحث، (از معجم المطبوعات)
دیکنقوز، دنقوز، مولی شمس الدین احمد که در قرن نهم هجری میزیسته مدرس مدرسه سلطان بایزیدخان در شهر بروسا، او راست شرح تصریف احمد بن علی بن مسعود شیروانی و حواشی بر شرح آداب البحث، (از معجم المطبوعات)
دهی از دهستان زیرکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان. واقع در 32 هزارگزی شمال خاوری گچساران و 11 هزارگزی شمال راه اتومبیل رو بهبهان بشیراز. کوهستانی، معتدل و مالاریائی. دارای 60 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و روغن و تریاک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی گلیم و عبا بافی و راه آن مالرو است و ساکنین از طایفۀ بابوئی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان زیرکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان. واقع در 32 هزارگزی شمال خاوری گچساران و 11 هزارگزی شمال راه اتومبیل رو بهبهان بشیراز. کوهستانی، معتدل و مالاریائی. دارای 60 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و روغن و تریاک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی گلیم و عبا بافی و راه آن مالرو است و ساکنین از طایفۀ بابوئی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
به یونانی طلق و زرورق و بشیرازی برقک خوانند، (آنندراج) (برهان) (هفت قلزم)، طلق باشدو آنرا در شیراز برفک گویند و بهندی بهترک گویند، (جهانگیری)، بیونانی ائریکسون گویند (اشتینگاس) (حاشیه برهان قاطع چ معین)، رجوع به الفاظالادویه شود
به یونانی طلق و زرورق و بشیرازی برقک خوانند، (آنندراج) (برهان) (هفت قلزم)، طلق باشدو آنرا در شیراز برفک گویند و بهندی بهترک گویند، (جهانگیری)، بیونانی ائریکسون گویند (اشتینگاس) (حاشیه برهان قاطع چ معین)، رجوع به الفاظالادویه شود
مرکّب از: دیر = طویل، دور + یاز = یازنده. کشنده، دراز شونده، دیرکشنده. دراز. طویل پردوام. دیرنده. درازمدت. دیرکش. بعضی از فرهنگ نویسان گمان برده اند که کلمه دیر یاز با باء موحده است به قیاس از دیرباز. (از یادداشت مرحوم دهخدا)، کنایه از زمان دراز باشد و معنی ترکیبی آن بطی ٔ الحرکت بود چه یاز حرکت را گویند و دیرباز بموحده بجای تحتانی دوم چنانکه شهرت گرفته غلط محض بلکه خطای فاحش است. (آنندراج) (بهار عجم) : اگر زندگانی بود دیریاز بدین دیر خرم بمانم دراز. فردوسی. - دولت دیریاز، دولت دراز مدت: سرانجام از این دولت دیریاز سخن گویم این نامه گردد دراز. فردوسی. هرآنگه که اندیشه گردد دراز ز شاهی و از دولت دیر یاز. فردوسی. برستم چنین گفت کای سرفراز بترسم که این دولت دیریاز. فردوسی. - شب دیریاز، شب طویل دراز مدت: همه مست بودندو گشتند باز بپیموده گردان شب دیریاز. فردوسی. بپایین که شاه خفته بناز شده یک زمان از شب دیریاز. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی)، بشادی سرآمد شب دیریاز. چوخورشید رخشنده بگشاد راز. فردوسی. اگر چند باشد شب دیریاز بر او تیرگی هم نماند دراز. اسدی. چو پیلان از آنجای کردند باز شوند آن گره در شب دیریاز. اسدی. چو بر تیره شعر شب دیریاز سپیده کشید از سپیدی طراز. اسدی. کجا گرد مصاف اوجهان شب کرد بر اعدا شب آن قوم چون روز قیامت دیریاز آمد. امیر معزی. بر بوی خیال زودسیرت خواب شب دیریاز بستیم. خاقانی. چو پاسی گذشت از شب دیریاز دو پاس دگر مانده هر یک دراز. نظامی. وگر زنده دارد شب دیریاز نخسبند مردم به آرام و ناز. سعدی. چون کوته است دستم از آن گیسوی دراز زین پس من و خیالش و شبهای دیریاز. خواجو. - شبی دیریاز، شبی دیر کشنده و طولانی: شبی دیریاز و بیابان دراز نیازم بدان بارۀ راه بر. دقیقی. در ایوان شاهی شبی دیریاز به خواب اندرون بود با ارنواز. فردوسی. - شبی دیریازان، شبی دیریاز. طولانی: کنیزان برفتند و برگشت زال شبی دیریازان ببالای سال. فردوسی. - عمر دیریاز، طویل. دیرنده. دراز مدت: در امل تا دیریازی و درازی ممکن است چون امل بادا ترا عمر درازو دیریاز. سوزنی. خضر عمری حیات عالم را مدد عمر دیریاز فرست. خاقانی
مُرَکَّب اَز: دیر = طویل، دور + یاز = یازنده. کشنده، دراز شونده، دیرکشنده. دراز. طویل پردوام. دیرنده. درازمدت. دیرکش. بعضی از فرهنگ نویسان گمان برده اند که کلمه دیر یاز با باء موحده است به قیاس از دیرباز. (از یادداشت مرحوم دهخدا)، کنایه از زمان دراز باشد و معنی ترکیبی آن بطی ٔ الحرکت بود چه یاز حرکت را گویند و دیرباز بموحده بجای تحتانی دوم چنانکه شهرت گرفته غلط محض بلکه خطای فاحش است. (آنندراج) (بهار عجم) : اگر زندگانی بود دیریاز بدین دیر خرم بمانم دراز. فردوسی. - دولت دیریاز، دولت دراز مدت: سرانجام از این دولت دیریاز سخن گویم این نامه گردد دراز. فردوسی. هرآنگه که اندیشه گردد دراز ز شاهی و از دولت دیر یاز. فردوسی. برستم چنین گفت کای سرفراز بترسم که این دولت دیریاز. فردوسی. - شب دیریاز، شب طویل دراز مدت: همه مست بودندو گشتند باز بپیموده گردان شب دیریاز. فردوسی. بپایین که شاه خفته بناز شده یک زمان از شب دیریاز. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی)، بشادی سرآمد شب دیریاز. چوخورشید رخشنده بگشاد راز. فردوسی. اگر چند باشد شب دیریاز بر او تیرگی هم نماند دراز. اسدی. چو پیلان از آنجای کردند باز شوند آن گره در شب دیریاز. اسدی. چو بر تیره شعر شب دیریاز سپیده کشید از سپیدی طراز. اسدی. کجا گرد مصاف اوجهان شب کرد بر اعدا شب آن قوم چون روز قیامت دیریاز آمد. امیر معزی. بر بوی خیال زودسیرت خواب شب دیریاز بستیم. خاقانی. چو پاسی گذشت از شب دیریاز دو پاس دگر مانده هر یک دراز. نظامی. وگر زنده دارد شب دیریاز نخسبند مردم به آرام و ناز. سعدی. چون کوته است دستم از آن گیسوی دراز زین پس من و خیالش و شبهای دیریاز. خواجو. - شبی دیریاز، شبی دیر کشنده و طولانی: شبی دیریاز و بیابان دراز نیازم بدان بارۀ راه بر. دقیقی. در ایوان شاهی شبی دیریاز به خواب اندرون بود با ارنواز. فردوسی. - شبی دیریازان، شبی دیریاز. طولانی: کنیزان برفتند و برگشت زال شبی دیریازان ببالای سال. فردوسی. - عمر دیریاز، طویل. دیرنده. دراز مدت: در امل تا دیریازی و درازی ممکن است چون امل بادا ترا عمر درازو دیریاز. سوزنی. خضر عمری حیات عالم را مدد عمر دیریاز فرست. خاقانی
نام دیری و معبدی در زمان خسروپرویز و بعضی گویند نام مقامی است که شیرین از دشت انجوک به آنجا رفت. (برهان قاطع) : از آنجا تا در دیر پری سوز پریدندی پریرویان در آن روز. نظامی (از فرهنگ جهانگیری)
نام دیری و معبدی در زمان خسروپرویز و بعضی گویند نام مقامی است که شیرین از دشت انجوک به آنجا رفت. (برهان قاطع) : از آنجا تا در دیر پری سوز پریدندی پریرویان در آن روز. نظامی (از فرهنگ جهانگیری)
دیرپیوند، (یادداشت مؤلف)، دیرآشنا: چو این نامه آمد بسوی گراز پراندیشه شد مهتر دیرساز، فردوسی، چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند پتیاره و دیرساز، فردوسی، اگر چه شود بخت او دیرساز شود بخت فیروز با خوشنواز، فردوسی، چنین داد پاسخ به کسری که آز ستمکاره دیوی بود دیرساز، فردوسی، یکی گفت کای شاه کهترنواز چرا گشتی اکنون چنین دیرساز، فردوسی، - اختردیرساز، بخت دیرساز، بخت نامساعد، بخت ناسازگار: برفتند و نومید بازآمدند که با اختردیرساز آمدند، فردوسی، بتاریخ شاهان نیاز آمدم به پیش اختر دیرساز آمدم، فردوسی، - بخت دیرساز، بخت نامساعد: اگرچه بدی بختشان دیرساز به کهتر نبرداشتندی نیاز، فردوسی، - گنبد دیرساز،آسمان ناسازگار، دیرآشتی: بدیدم که این گنبد دیرساز نخواهد همی لب گشادن براز، فردوسی
دیرپیوند، (یادداشت مؤلف)، دیرآشنا: چو این نامه آمد بسوی گراز پراندیشه شد مهتر دیرساز، فردوسی، چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند پتیاره و دیرساز، فردوسی، اگر چه شود بخت او دیرساز شود بخت فیروز با خوشنواز، فردوسی، چنین داد پاسخ به کسری که آز ستمکاره دیوی بود دیرساز، فردوسی، یکی گفت کای شاه کهترنواز چرا گشتی اکنون چنین دیرساز، فردوسی، - اختردیرساز، بخت دیرساز، بخت نامساعد، بخت ناسازگار: برفتند و نومید بازآمدند که با اختردیرساز آمدند، فردوسی، بتاریخ شاهان نیاز آمدم به پیش اختر دیرساز آمدم، فردوسی، - بخت دیرساز، بخت نامساعد: اگرچه بدی بختشان دیرساز به کهتر نبرداشتندی نیاز، فردوسی، - گنبد دیرساز،آسمان ناسازگار، دیرآشتی: بدیدم که این گنبد دیرساز نخواهد همی لب گشادن براز، فردوسی