جدول جو
جدول جو

معنی دیردشت - جستجوی لغت در جدول جو

دیردشت
(دَ دَ)
باب دشت. نام محله ای به اصفهان. (از تاج العروس). شاید صورتی از ’در دشت’ باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوردست
تصویر دوردست
جای دور، برای مثال ز بانگ سگان کآمد از دوردست / رمیدند گرگان و روباه رست (نظامی۵ - ۹۶۶)، چیزی که نزدیک نباشد، آنچه در دسترس نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیردست
تصویر زیردست
کسی که زیر فرمان دیگری باشد، فرمانبردار، فرودست، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، خوار، ذلیل
فرهنگ فارسی عمید
شیره و صمغی که از گیاهی که در کوه های البرز و خراسان می روید تراوش می کند، طعمش شیرین و دارای قند و نشاسته و سقز است. در طب به عنوان ملین و مسهل به کار می رود. ۱۵ تا ۶۰ گرم آن را در آب یا شیر حل می کنند و می خورند. در تقویت معده و کبد و رفع سرفه و تب نیز نافع است، شیر خشک، شیر خاشاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیروقت
تصویر دیروقت
دیرگاه، زمان دیر، زمان قدیم، بی موقع، بی هنگام
فرهنگ فارسی عمید
(کُرْ دُ)
به نقل حمدالله مستوفی در نزهه القلوب، از دیه های بزرگ ولایت دزمار است که در شمال تبریز واقع است. (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 88)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ دَ)
دهی است از دهستان گرگانرود بخش مرکزی شهرستان طوالش. سکنۀ آن 1053 تن. آب از رودخانه گرگانرود است. ده کوچک جام کوه جزء این ده منظور شده است. محصول عمده غلات، لبنیات، پشم و عسل میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ)
دهی است از دهات هزارجریب در مازندران. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 164)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی). و چون مطلب و مقصد دوردست بود مدتی مهلت در میان آمد. (سندبادنامه ص 123) ، جایی که رسیدن درآنجا مشکل باشد، بعید و دور. (ناظم الاطباء). مکان دور (لغت محلی شوشتر). جاهای دور. ممالک بعیده. کنایه است از مسافت دراز. (آنندراج). جانب دور: این متاع را از نواحی دور دست می آورند. از نقاط دوردست مملکت به ما می نویسند. (یادداشت مؤلف) :
همی مادرش را جگر زآن بخست
که فرزند جایی شود دوردست.
فردوسی.
یکی رزمگاهی گزین دوردست
نه بر دامن مرد خسروپرست.
فردوسی.
به هر کشوری گنج آکنده است
که کس را نباید شدن دوردست.
فردوسی.
غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برادر مهتر روی به تجارت آورد و سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله ودمنه). امروزی به سفری دوردست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت. (سندبادنامه ص 231). از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رایات سلطان دوردست افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). کس را جرأت آن نبودی که در محلتهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند. (ترجمه تاریخ یمینی). از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی).
ز دریا به است آن ره دوردست
که دوری و دیریش را چاره هست.
نظامی.
گر آید خریداری از دوردست
که با کان گوهر شود همنشست.
نظامی.
ز بانگ سگان کآمد از دوردست
رسیدند گرگان و روباه رست.
نظامی.
رسیدم به ویرانۀ دوردست
در و درگهی با زمین گشته پست.
نظامی.
زهی آفتابی که از دوردست
به نور تو بینم در هرچه هست.
نظامی.
حسابی که بود از خرد دوردست
سخن را نکردم بر او پای بست.
نظامی.
مال و تن در راه حج دوردست
خوش همی بازند چون عشاق مست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
دیرادیر، دیربدیر، با فاصله زمانی، هر از چندی: حکیمان دیردیر خوردند و عباد نیم سیر، (سعدی)،
معشوقه که دیردیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابل زبردست. که . کهتر. فرودست. مرئوس. تابع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رعیت. (دهار) (محمود بن عمر) (زمخشری) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد. فرودست. خدمتگزار. (فرهنگ فارسی معین). مطیع و فرمان بردار. (ناظم الاطباء). ج، زیردستان:
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.
فردوسی.
دگر آنکه دانش نگیری تو خوار
اگر زیردستی و گر شهریار.
فردوسی.
دل زیردستان ما شاد باد
هم از داد ما گیتی آباد باد.
فردوسی.
هر آنکس که باشد مرا زیردست
همه شادمان باد و یزدان پرست.
فردوسی.
آله است آری ولیکن آسمانش زیردست
قلعه است آری ولیکن آفتابش کوتوال.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ببخشای بر زیردستان بمهر
بر ایشان بهر خشم مفروز چهر.
اسدی.
زیردستانت چونکه بی خردند
چون ترا هوش و عقل و گفتار است.
ناصرخسرو.
ز بس دستان و بی دینی بمانده ست
به زیر دست قومی زیردستان.
ناصرخسرو.
بر درگاه ملک مهمات حادث شود که به زیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه). مشفقتر زیردستان آن است که دررسانیدن نصیحت مبالغت واجب بیند. (کلیله و دمنه).
هم زیردست آنی در هر فنی که گفت
تا زیردست نه فلک و هفت اخترم.
سوزنی.
بادت ز جهانیان زبردستی
کز رنج مجیر زیردستانی.
سوزنی.
زیردستان گله بر عکس کنند
گله شان از پی نفی تهم است.
خاقانی.
و بر اهتمام حال رعیت و اعتنای به مصالح زیردست حریص. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 274).
ترا من همسرم در همنشینی
بچشم زیردستانم چه بینی.
نظامی.
حکایت بازجست از زیردستان
که مستم کوردل باشند مستان.
نظامی.
آب گل خاک ره پرستانش
گل کمربند زیردستانش.
نظامی.
وگر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیردستم.
نظامی.
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان). آورده اندکه یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی و صلاح همگنان جستی. (گلستان).
دل زیردستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست.
سعدی (بوستان).
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار.
سعدی.
زبردست چون سر برآرد بجنگ
سر زیردستان درآید بسنگ.
امیرخسرو.
، مال گزار. (شرفنامۀ منیری) ، پست تر. (ناظم الاطباء) ، شتاب. (غیاث) (آنندراج) ، مغلوب. (غیاث) (آنندراج) (از فهرست ولف) ، مطیع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از فهرست ولف) :
سخن تا نگویی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو رست.
ابوشکور.
بدینگونه تاسالیان گشت شست
جهان شد همه شاه را زیردست.
فردوسی.
ندانی که ایران نشست منست
جهان سربسر زیردست منست.
فردوسی.
تراچون بچنگ آورید و ببست
کند مر جهان را همه زیردست.
فردوسی.
جاه ترا مدح گوی، عقل و زبان خرد
حکم ترا زیردست، دولت و بخت جوان.
خاقانی.
ز ماهی تا به ماه افسرپرستت
ز مشرق تا به مغرب زیردستت.
نظامی.
، خوار و ذلیل. (فرهنگ فارسی معین) ، مخفی. (غیاث) (آنندراج). نهانی. در پرده. در خفا. پوشیده. پنهان. محرمانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کی توان نوشیدن این می زیردست
می یقین مر مرد را رسواگر است.
مولوی (یادداشت ایضاً).
، کنیز. (ناظم الاطباء). در این بیت شاهنامه گویا منکوحه، در برابر دوشیزه و دختر باشد:
بفرمود از آن پس بهنگام خواب
که پوشیده رویان افراسیاب
ز خویش و ز پیوند او هرکه هست
اگر دخترانند اگر زیردست
همه در عماری براه آورید
از ایوان بمیدان شاه آورید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو)
از کواکب، بطی ءالسیر چون کیوان. (آنندراج) (بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تِ کَ دَ)
بتأخیر انداختن: مجاره، دیرداشتن حق کسی را. (منتهی الارب). امتطال، مماحجه، دیر داشتن وام را، مدتی متوقف ساختن: رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و بزودی بر مراد باز گردانیده شود. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
که دیر به خشم آید. بردبار. صبور. حلیم:
بزرگی دیرخشم و زود عفو است
کریمی کامکار و بردبار است.
مسعودسعد.
سلطان ارسلان خوب طلعت، نیکوسیرت، باحیا و حمیت بود دیرخشم زودرضا. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
شیره ای که از بعضی اشجار تراوش می کند و مسهل آرام و نیکوییست در اطفال. (ناظم الاطباء) (از غیاث). نباتیست طبی، از گیاهی که در کوه البرز و خراسان فراوان است به دست آید، نام طل است که بر سیه چوب افتد، و معرب آن شیرخشک است. (یادداشت مؤلف). اسم صمغ بعضی از اشجار بلاد هرات است وبهترین نوع آن سفید و شیرین و حبه های بزرگ است و استعمال دارویی دارد و برای تقویت باه و جگر و معده و دفع سرفه و تبهایی که از موارد رقیقه باشد نافع است و مسهل اخلاط رقیقه است ولی برای صاحبان قولنج مضر است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). این ’من’ را در هرات از درختچۀ کاروانکش در ایران از درختچۀ دیگری به نام شیرخشت گیرند. (یادداشت مؤلف). شبنمی است که بر نوعی از درخت نشیند و آنرا گرفته در دواها بکار برند و مایل به شیرینی است، و بعضی گفته اند صمغی است که از درخت مخصوص گیرند، و حق آن است که در کوهستان هرات درختی است که آنرا کشیرو خوانند، و هم درختی است که آنرا کبیرو خوانند صمغی که از درخت کشیرو حاصل آید، پس از حذف کاف تازی و واو آنرا شیرخشت خوانند و آنچه از درخت کبیرو گیرند بعد از حذف کاف و واو از لفظ کبیرو آنرا بیرخشت نامند و عوام ’ر’ را به ’د’ بدل نموده بیدخشت گویند. و در بعضی کتب طبیه آمده که خوشت به معنی مطلق صمغ بود پس شیرخشت به معنی صمغ شیرمانند بود بواسطۀ سفیدی آن، و گفته اند خشت مرادف است با خشک و مؤید آن است که تازیان این دوا را لبن الجامد خوانند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ماده ای است که از ترکیب قندهای مختلف درست شده و درنتیجۀ خراش وارد بر پوست برخی گیاهان از قبیل کاروان کش به دست می آید. از لحاظ ترکیب شیمیایی جزء من ها محسوب می شود و درتداوی به جهت لینت یا به جای مسهل بکار می رود و چون طعمی مطبوع و شیرین دارد مورد توجه است. بهترین نوع آن شیرخشت خراسان و هرات است. در دیگر نقاط ایران نیز از گیاه گپ شیر، شیرخشت به دست می آورند به همین جهت آنرا به نام شیرخشت نیز نامیده اند. شیرخشک. شیرخاشاک. (از فرهنگ فارسی معین) : از او (شهر هری) کرباس و شیرخشت و دوشاب خیزد. (حدود العالم).
گر مزاج تو بود سخت و درشت
بامدادی چند می خور شیرخشت.
یوسفی طبیب (از انجمن آرا).
- امثال:
شیرخشت می گیرند، ابرهای سفید بریده بریده در هوا پیدا شده است. (امثال و حکم دهخدا).
- شیرخشت شهری، شیرخشتی است که از گیاه گپ شیر گرفته می شودو مرغوبیت شیرخشت هراتی را ندارد. (فرهنگ فارسی معین).
- شیرخشت هراتی، شیرخشتی است که از گیاه کاروان کش بدست آید وبهترین نوع شیرخشت است. (فرهنگ فارسی معین).
- شیرخشتی مزاج، نظرباز. (از امثال و حکم دهخدا).
- ، آنکه با همه کس تواند زیست. (امثال و حکم دهخدا).
- طبع شیرخشتی داشتن، با همه کس زیستن توانستن. (امثال وحکم دهخدا).
- ، در تداول عامه، متمایل به جنس نرینه بودن مرد.
- مثل شیرخشت، بدنی سرد بعد از بریدن تب. (امثال و حکم دهخدا).
، نام درختی که در ایران من شیرخشت از آن گیرند. گونه ای از گپ شیر است که در مناطق خشک کوهستانی جنگلهای مرتفع شمالی ایران یافت می شود. در قوشخانه و هزاربند در ارتفاع 2400 گزی دیده شده است و آنرا گپ شیر، گوژدون چو، سیاه چوب، ارقی، ایرقی، چالقه، بجا، کرچوب، خرپنو، وجل، شویر، آره جورد، زبان گنجشک، ون و اراغی نیز گویند. (یادداشت مؤلف). سه گونۀ آن در جنگلهای شمال و ارسباران یافت می شود و فارسی زبانان شیرخشت و ترک زبانان ارقی یا ایرقی می نامند، در کتول کرچوب، در پل زنگوله خرپنو، در آمل و کجور وجل و در ارسباران چالقه خوانده می شود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 278)، قسمی از نان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت واقع در 9هزارگزی شمال رشت با 259 تن جمعیت. آب آن از خمام رود و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(نَ لِ)
نام مرتعی است از بخش رامسر شهرستان شهسوار. در 12هزارگزی جنوب غربی رامسر و در منطقۀ کوهستانی جنگلی واقع است و آب معدنی گازداری دارد که برای رفع سوء هاضمه مفید است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دهی از دهستان هزارپی بخش مرکزی شهرستان آمل با 140 تن سکنه. آب آن از رود خانه هراز. محصول آن برنج، غلات، پنبه، کنف و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع در 72000گزی شمال ضیأآباد. معتدل و دارای 78 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار، محصول آنجا غلات و لوبیا و نخود، شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راه آن مالروست و سکنه از طایفۀ غیاثوند هستند. زمستان بحدود توت چال رودبار الموت میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
همان زرتشت است که زردشت باشد. (برهان قاطع). بجای نام زرتشت آمده است. (لغات شاهنامه تألیف دکتر شفق ص 152) :
اگر شاه باشم و گر زاردشت
نهالین ز خاکست و بالین ز خشت.
فردوسی.
رجوع به زارتشت و زرتشت و زاردهشت و مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی ص 62 شود
لغت نامه دهخدا
(وْ دَ)
دهی است از دهستان بیشه بخش مرکزی شهرستان بابل با 85 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عنب الثعلب و تاجریزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ زِ دَ)
همان دشت قبچاق است آن را دشت خزر نیز می گویند. (از نزهت القلوب چ دبیرسیاقی ص 22). و رجوع به دشت قبچاق شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مسلط. غالب چیره دست:
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست.
سعدی (بوستان).
، ماهر. توانا. رجوع به چیردست شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رْ دَ / دَ رِ دَ)
نام محله ای است در صفاهان. (برهان) (از آنندراج). محله ای است دراصبهان که آنرا باب دشت نیز گویند. (از تاج العروس). اصفهان... در اصل چهار دیه بوده است، کران، کوشک، جوباره و دردشت. (نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 48). بین اهالی این محله و اهالی محلۀ جوباره یا جویباره همواره اختلاف بود و نزاعهای خونین درمی گرفت، کما اینکه کمال الدین اسماعیل در ابیات زیر بدان اشاره کرده است:
تا که دردشت هست و جوباره
نیست از کوشش و کشش چاره
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که دردشت را چو دشت کند
جوی خون راند او ز جوباره
عدد هر دوشان بیفزاید
هر یکی را کند بصد پاره.
کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 693).
دی بگذشتم چو بیهشان بر دردشت
از بوی گلاب و گل دماغم تر گشت.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ)
تأخیر، تعویق: مماطله، مطل، دیرداشت وام، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شیره ای که از بعضی اشجار تراوش میکند و مسهل و آرام و نیکوئیست در اطفال
فرهنگ لغت هوشیار
رعیت، آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد، مطیع و فرمانبردار، خدمتگزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیروقت
تصویر دیروقت
زمان قدیم، بی موقع، بی هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
((خِ))
شیره و صمغی است که از گیاهی در کوه های البرز و خراسان می روید تراوش می کند، طعمش شیرین و دارای قند و نشاسته و سقز است، در طب به عنوان ملین و مسهل به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیردست
تصویر زیردست
((دَ))
فرمانبردار، خدمتگزار، ذلیل، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوردست
تصویر دوردست
افق
فرهنگ واژه فارسی سره
دونپایه، فرودست، مادون، مرئوس، مطیع، مقهور، نوچه
متضاد: بالادست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دروگر برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
برگش، بازگشت
فرهنگ گویش مازندرانی