جدول جو
جدول جو

معنی دیربدیر - جستجوی لغت در جدول جو

دیربدیر(بِ)
هر از گاهی. هر از چندی. دیردیر. رجوع به دیردیر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیر دیر
تصویر پیر دیر
در تصوف راهب پیر، شیخ و مرشد کامل
رهبر، پیشوا
شخص بسیار آزموده و با تجربه، برای مثال مغان را خبر کرد و پیران دیر / ندیدم در آن انجمن روی خیر (سعدی۱ - ۱۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
دهی از دهستان گورک بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 61 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 22 هزارگزی خاور شوسۀ مهاباد بسردشت. کوهستانی، سردسیر، سالم. دارای 35 تن سکنه. آب آن از رودخورخوره، محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی، و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
احمد بن محمد بن احمد عدوی، مکنّی به ابوالبرکات و مشهور به دردیر. از فاضلان و فقیهان مالکی مذهب مصر که در سال 1127 هجری قمری در عدّی مصر متولد شد و در سال 1201 هجری قمری در قاهره درگذشت. او راست: اقرب المسالک لمذهب الامام مالک، منح القدیر در شرح مختصر خلیل، تحفهالاخوان فی علم البیان. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 232 از فهرس دارالکتب و المکتبه الازهریه)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ دَ)
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری سوران و 15هزارگزی خاور راه مالرو ایرافشان به سوران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ دَ)
از این دربه آن در. دری بعد در دیگر. دری متصل به در دیگر. متصل. پیوسته. مجاور. (ناظم الاطباء) ، از درهای مختلف. از همه درها. خانه بخانه:
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
ابوشکور.
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ
دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند.
خاقانی.
من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.
خاقانی.
در فغان و جستجو آن خیره سر
هر طرف پرسان و جویان دربدر.
مولوی.
همچو زنبور دربدر پویان
هر کجا طعمه ای بود مگسی است.
سعدی.
- دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن، تفحص تمام و جستجویی تام کردن. پژوهشی بی رد انجام دادن. از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن:
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو.
خاقانی.
، بی خانمان. بی خانه. بی جای. آواره. آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان. مفلس. پریشان. بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش. سرگردان:
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم.
خاقانی.
سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید دربدرم.
خاقانی.
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت.
سعدی.
- دربدر شدن،بی خانمان گشتن. آواره شدن. پریشان شدن. بی منزل و مأوی شدن. خانه بدوش گردیدن. سرگردان شدن: دربدر شدی زینب، بی پسرشدی زینب، خونجگر شدی زینب، فکرروز فردا کن. (از شعرهای شبیه خوانی در نوحه).
- دربدرشده، بی خانمان. آواره.
- دربدر کردن، آواره کردن. بی خانمان کردن. پریشان ساختن:
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
نظامی.
، فصل به فصل. نکته به نکته. بخش به بخش. باب به باب. بجزئیات. بجزء. بجزئیاته. مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه. طابق النعل بالنعل:
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمدهمه دربدر.
فردوسی.
شود بر جهان پادشا سر بسر
بیابد سخنها همه دربدر.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد اندرو دربدر.
فردوسی.
هم آنگه که شد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر.
فردوسی.
چنان چون ز تو بشنوم دربدر
به شعر آورم داستان سر بسر.
فردوسی.
ز من بشنو این داستان سربسر
بگویم ترا ای پسر دربدر.
فردوسی.
چو گیو اندرآمد به پیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر.
فردوسی.
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که برخوان به پیران همه دربدر.
فردوسی.
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچه بشنید ازو دربدر.
فردوسی.
پیامی فرستم بنزد پدر
بگویم بدو این سخن دربدر.
فردوسی.
بگفتش بر از این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پسر.
فردوسی.
بگویم کنون گفت من سربسر
اگر یادگیری ز من دربدر.
فردوسی.
چنین گفت مر گیو را کای پدر
نگفتم ترا من همه دربدر.
فردوسی.
همی خواندند آفرین سر بسر
ابرپهلوان زمین دربدر.
فردوسی.
، بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا سایر علل. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
یاکوب (1791-1864 میلادی)، آهنگساز آلمانی یهودی الاصل و نام واقعیش یاکوب لیبمان بیر بود، در صورتهای مختلف موسیقی تصنیفاتی دارد ولی شهرت و موفقیتش در نوشتن اپرا بود، از اپراهای اوست: روبرت شیطان، پیغمبر آفریقایی و غیره، واگنر از او تأثیر برداشته است
لغت نامه دهخدا
دیودار، درختی است که آن را شجرهاﷲ و شجرهالجن خوانند و آن صنوبرهندی است و آن را دیودار نیز گویند چه در فارسی بای ابجد و واو بهم تبدیل می یابند، (برهان) (آنندراج)، صنوبر هندی، (ناظم الاطباء)، و رجوع به دیودار شود
لغت نامه دهخدا
(دَ یْ بِ)
دیبادین:
دیبدین است و دین مرد خرد
آن شناسد که لعل باده خورد.
مسعودسعد.
در ماه آبان سنۀ... باز کرمان رسید و در صحرا مقام فرمود تا روز دیبدین ماه آبان من السنه می بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50). و رجوع به دی، و رجوع به کتاب مزدیسنا ص 162و دیبادین شود
لغت نامه دهخدا
تنگ بار، (یادداشت مؤلف)، کسی را گویند که مردم نزد او به دشواری بار یابند، (از برهان ذیل تنگ بار)، رجوع به تنگ بار شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو)
از کواکب، بطی ءالسیر چون کیوان. (آنندراج) (بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
که دیر مؤاخذه کند، اغماض کننده:
در خطا دیرگیر و زودگذار
در عطا سخت مهر و سست مهار،
سنایی،
در وی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است،
نظامی (هفت پیکر ص 358)،
- امثال:
خدا دیرگیر است لیکن سخت گیر است
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ دَ)
دربدربودن. صفت و حالت دربدر. آوارگی. پریشانی. نداشتن جا و محل اقامت ثابت از خود. بی خانمانی. و رجوع به دربدر شود
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ بِ رِ / حِ رَ بِ رَ)
مانند حوربور است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حوربور شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بدباور. مقابل خوش باور، زودباور. شکاک. مرتاب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
مقابل زودمیر، گران جان، سخت جان، جان سخت، آنکه به سختی میرد، آنکه زود نمیرد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کندگرد: درم دیرمدار، که بسهولت از دستی بدستی نشود. که خرج کردن آن دشوار باشد. (یادداشت مؤلف) :
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیرمدار است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون با 179 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ / دِ)
رهبان:
مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر.
سعدی.
، قائد. پیشوا. امام، سخت آزموده در امری سخت با آگاهی در کاری: فلان پیر دیر است، از رموز کارها بس آگاهست
لغت نامه دهخدا
دیرادیر، دیربدیر، با فاصله زمانی، هر از چندی: حکیمان دیردیر خوردند و عباد نیم سیر، (سعدی)،
معشوقه که دیردیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند،
سعدی
لغت نامه دهخدا
دیردیر، دیربدیر، مقابل زود بزود، (یادداشت مؤلف) : بدین سبب مردم محرور را شراب دیرادیر باید خوردن و اگر خود نخورد بهتر و زیباترو نیکوتر باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، بدین سبب مباشرت کمتر و دیرادیر باید کرد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
نوعی است از تیره مخروطیان شبیه سرو دارای چوبی چرب و تند بو و برگهای ساده و پهن چوب آن بمصرف دکل کشتی میرسد، درختی است مانند کاج و شیره ای دارد که سابقا بمصرف علاج لقوه میرسید صنوبر هندی شجره الجن
فرهنگ لغت هوشیار
رهبان پیر کشیش روحانی: مغانرا خبر کرد و پیران دیر ندیدم در آن انجمن روی خیر. (سعدی)، قاید پیشوا، سخت آزموده بسیار مجرب: قلان پیر دیر است. یا پیر سالخورده (سالخورده)، پیر کهن سال. یا پیر سغدی. آلتی موسیقی در قدیم و ظاهرا شهرود (منسوب بابوحفص سغدی) : نخستین شکستند بر خوان خمار پس از بزم و رامش گرفتند کار. شد از ناله آن پیر سغدی بجوش که نامش بخاری بر آرد خروش. (گرشاسب نامه 271)، شراب کهنه. یا پیر سگ. سگ سالخورده، دشنامی است پیران را. یا پیر سگ. دشنامی است پیران را. یا پیر ششم چرخ. مشتری برجیس اورمزد. یا پیر صحبت. مرشد پیر طریقت: نخست موعظه پیر صحبت این حرف است که از مصاحب نا جنس احتراز کنیدخ (حافظ) توضیحدر نسخ دیگر: پیر میفروش این است. یا پیر صفه هفتم. ستاره زحل کیوان: آنکه پیر صفه هفتم سبکدل شد ز رشک از وقار تو بر او چندان گران آمدست. (سنائی) یا پیر طریقت. مرشد شیخ: پیر طریقت گفت: الهی، عارف ترا بنور تو میداند... . یا پیر غلام. غلام پیر خدمتکار سالخورده، کهتر سالخورده برابر پادشاهان و بزرگان از خود بتواضع بدین کلمه یاد کند. یا پیر فلک. فلک کهن سال گیتی سالخورده، زحل کیوان. یا پیر کار. استاد کار دانای کار: کدو خوش بنزدیک نرگس بکار سفارش چه حاجت ک تویی پیر کار. (ظهوری) یا پیر کشته غوغا. عثمان ابن عفان. یا پیر کفتار. کفتار پیر و مسن، پیری پلید و بد. یا پیر کفتار. پیری پلید و بد. (غالبا زنان یکدیگر را بهنگام توهین خطاب کنند)، یا پیر کله پز. طباخی که سر بریان و پاچه پزد. یا پیر کنعان. یعقوب علیه السلام: شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت: فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت. (حافظ) یا پیر گیر. خطابی طنز آمیز گبر و زردشتی کهن سال را، خطابی توهین آمیز کافر را (مطلقا)، یا پیر گرگ. -1 گرگ سالخورده گرگ مسن، اصطلاحی است ستایش آمیز مردی آزموده مجرب و گربز و دلیر گرگ پیر: شنیدستی آن داستان بزرگ که ارجاسب زد آن گو پیر گرگ، (شا. لغ)، دشنام گونه ای پیران آزموده و محیل را: بیامد پس آن بیدرفش سترگ پلیدی سگی جادویی پیر گرگ. (دقیقی) یا پیر گرگ بغل زن. سقرلاط دوز: همه عمر سر گشته گردون دوید چنین پیر گرگ بغل زن ندید. (وحید در وصف سقرلاط دوز) یاپیر مغان. بزرگ مغان پیشوای دین زردشتی، رهبان دیر، ریش سفید میکده پیرمیفروش: گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است گفت: این عمل بمذهب پیر مغان کنند. (حافظ)، رند، پیر طریقت. یا پیر منحنی نالان. -1 سالخورده گوژ پشت زاری کننده، چنگ خمیده. یا پیر میخانه. پیر میکده: پیر میخانه همی خواند معمایی دوش از خط جام که فرجام چه خواهد بودن ک (حافظ) -2 پیر طریقت. یا پیر میفروش. پیر خمار سالخورده باده فروش، پیر میکده: دی پیر میفروش که ذکرش بخیر باد، گفتا: شراب نوش و غم دل ببر زیاد. (حافظ)، پیر طریقت. یا پیر میکده. پیر میفروش: به پیر میکده گفتم که: چیست راه نجات ک بخواست جام می وگفت: عیب (راز) پوشیدن، پیر طریقت. یا پیر و استاد. مرشد کامل و معلم: هر چه از پیر و استاد میدانست بکار برد. یا پیر و پاتال پیر پاتال پیر پاتیل پیر پتال. پیر. یا پیر و پکر. رجوع به هریک از این دو شود. یا پیر و پیغمبر. مرشد و نبی: سوگند به پیر و پیغمبر (قسم مغلظ و شدید)، یا پیر وجوان. شیخ وشاب همه همگان قاطبتا: همه مر گراییم پیر و جوان که مرگست چون شیر و ما آهوان. (شا. لغ) یا پیر هافهافو هفهفو. پیری که دندانهای وی ریخته سخت پیر. یا پیر هشت خلد. رضوان فرشته موکل بر بهشت. یا پیر هفت فلک. زحل کیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دی بدین
تصویر دی بدین
روز بیست و سوم از هر ماه شمسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربدر
تصویر دربدر
دری بعد در دیگر، خانه بخانه، کنایه از شخص آواره و بی پناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرباور
تصویر دیرباور
شکاک، بدباور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرمدار
تصویر دیرمدار
((مَ))
کهنه، قدیمی
فرهنگ فارسی معین
آوارگی، بی خانمانی، خانه بدوشی، سرگردانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آلاخون والاخون، آواره، بی خانمان، خانه بدوش، سرگردان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نگران، آشفته، آواره
فرهنگ گویش مازندرانی