جدول جو
جدول جو

معنی دیباج - جستجوی لغت در جدول جو

دیباج
پارچۀ ابریشمی
تصویری از دیباج
تصویر دیباج
فرهنگ فارسی عمید
دیباج(دَ)
صورتی است از دیباج. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
دیباج
عده ای از خاندان رسول اکرم و غیره بدین نام ملقب بوده اند از جمله محمد بن عبداﷲ بن عمرو بن عثمان بن عفان، مادرش فاطمه دختر امام حسین (ع)، اسماعیل بن ابراهیم العمر بن الحسن بن علی و محمد بن المنذربن الزبیربن العوام ووجه تسمیۀ ایشان جمال و ملاحت ایشان بوده است، (از تاج العروس)، محمد بن جعفر ملقب بوده است به دیباج بسبب تازگی و گشادگی و خوبرویی او، (تاریخ قم ص 223)
لغت نامه دهخدا
دیباج
جامه ای که تار و پود آن از حریر باشد، یکی آن دیباجه، فارسی معرب است، (از اقرب الموارد)، مؤلف تاج العروس گوید ذکر این کلمه در احادیث بمعنای جامه های ابریشمی آمده است و از کلمه دیبای یا دیبا معرب شده و ’ج’ درآخر آن اضافه شده است و در شفاءالغلیل آورده است که کلمه دیباج معرب دیوباف، بافتۀ (دیو = جن) و جمع واژۀ آن دیابیج و دبابیج است و ابن جنی بر اساس همین جمع احتمال داده است که اصل کلمه ’دبابیج’ دباج بوده که بجهت ثقل ’ب’ بدل به ’ی’ شده است و بصورت دیابیج درآمده است، اما در دائره المعارف اسلامی آمده است که این کلمه معرب از دیبا یا دیباه فارسی است و قول ارجح آن است که این کلمه ابتدا از طریق زبان آرامی وارد زبان عربی شده است و کلمه دیباج قبل از اسلام شناخته شده بوده بدلیل آنکه در اشعار حسان بن ثابت یاد شده است و چون دیباج مشهور و زیبا و خوش منظر بوده است لذا این کلمه و کلمه دیباجه را از برای مطلع قصیده یاآغاز کتاب استعاره نموده اند، (از دایره المعارف اسلامی)، دیباه، معرب از فارسی، (منتهی الارب)، الدیباج اعجمی معرب و قدتکلمت به العرب، (المعرب جوالیقی ص 149)، نوعی از جامه است و لغتی مولد است، (از لسان العرب)، معرب دیباه و دیباه بزیادت هاء همین دیبا است و رسالۀ معربات نوشته که دیباج معرب دیبا است بزیادت کردن جیم در آخر، (از غیاث) (از آنندراج) :
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
دیباج شله شله بر از طاقت و یسار،
عسجدی،
عنکبوت آمد آنگاه چو نساجی
سر هر تاجی پوشید به دیباجی،
منوچهری،
دیباچۀ دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج،
سوزنی،
و جامه های دیباج زربافته درو پوشانیدند، (تاریخ قم ص 302)، ابن مسعود کلمه دیباج را بر حوامیم یا حامیم های قرآن اطلاق نموده است و آن سوره ها عبارتند از: سورۀ المؤمن، فصلت، شوری، زخرف، دخان، جاثیه و احقاف، (از تاج العروس)، نوعی از خط عربی، (ابن الندیم)، شتر مادۀ جوان، (از تاج العروس) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دیباج
پارچه ابریشمی
تصویری از دیباج
تصویر دیباج
فرهنگ لغت هوشیار
دیباج
دیبا
تصویری از دیباج
تصویر دیباج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیبا
تصویر دیبا
(دخترانه)
پارجه ابریشمی رنگی، روی زیب، نوعی پارچه ابریشمی معمولاً رنگین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیباجی
تصویر دیباجی
دیباگر، دیباباف، دیبافروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیباجه
تصویر دیباجه
دیباج، آغاز کتاب، مقدمۀ کتاب، دیباچه
روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، دیمه، سج، رخساره، محیّا، غرّه، عارض، دیباچه، خدّ، لچ، چهر، وجنات، گردماه، چیچک، دیمر، رخسار، عذار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیبا
تصویر دیبا
نوعی پارچۀ ابریشمی، پارچۀ ابریشمی رنگین
دیبای مشجر: دیبایی که بر آن نقش درخت باشد
فرهنگ فارسی عمید
نوعی از طعام، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
بانی دیبال پور، نام شخصی است ودیبال پور که قصبه ای است در ملک پنجاب او بنا کرده است، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان میان آب (از بلوک شعیبه) بخش مرکزی شهرستان اهواز با 90 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
معرب از فارسی دیوان، شیاطین، (از المعرب جوالیقی ص 154)
لغت نامه دهخدا
دیبه، دیبا، دیباج، نوعی از قماش گرانمایه است، (برهان)، مزیدعلیه دیبا، (غیاث)، همان دیبا و آن جامه ای است ابریشمین که آن را دیبا نیز گویند و تعریبش دیباج است، (شرفنامۀ منیری)، نوعی از قماش گرانبها و زردار، قماش از حریر الوان، (ناظم الاطباء) :
تابه دیماه شود کوه برنگ مصحف
تا بنوروز شود دشت برنگ دیباه،
فرخی،
ای سیاوخش بدیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه،
فرخی،
کنون چنان شدم از برکت سخاش که من
بناز پوشم توزی و صدرۀ دیباه،
فرخی،
چرا دو چشم تو دیبای لعل پوش شده ست
اگر نپوشند ای دوست زاهدان دیباه،
مسعودسعد،
از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب و اطلس و خر و بز و دیباه،
سوزنی،
و رجوع به دیبا و دیباج شود
لغت نامه دهخدا
ضیافت و سور و مهمانی و عروسی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
دیبافروش. (آنندراج) (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء) ، دیباباف. (مهذب الاسماء). ج، دباجون
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی از بخش لشت نشاء شهرستان رشت. با 140 تن سکنه. آب آن از استخر و نورود از سفیدرود تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
ریباس، (ناظم الاطباء) (از آنندراج)، اسم فارسی ریباس است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، رجوع به ریواس شود، پیوند درخت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
امیر دباج، از معظم ترین حکام و امرای اسحاق وند گیلان از معاصران غازان خان است. کتاب درهالتاج لعزهالدّباج تألیف قطب الدین شیرازی بنام اوست. (تاریخ مغول اقبال ص 507). و رجوع به حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 193 و 194 و ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 10 و 11 و 13 شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
دیباجه، بحسب لفظ مصغر دیباج است ودر اصل لغت فرس به معنی جامه ای است نیمچه از دیبای خسروانی مکلل که پوشش خاصۀ پادشاهان عجم بودی آن رابر بالای جامه های دیگر پوشیدندی و در هیچ پوشش چندان تکلف نکردندی که در دیباجه زیرا که آن یکی از علامات پادشاهی است مانند لواجه و سرسر و اکلیل و بعضی گفته اند که دیباجه قطعه ای است که روی کار دیبا باشد. (انجمن آرا ذیل دیبا) (آنندراج ذیل دیبا) ، روی. چهره. (مأخوذ از دیباجۀ تازی) :
آن دقوقی داشت خوش دیباجه ای
عاشق صاحب کرامت خواجه ای.
مولوی.
، خطبۀ کتاب را بطریق مجاز دیباجه خوانند به اعتبار آنکه زینت کتاب در آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). دیباجۀ کتاب. مقدمه کتاب: علی الفور دیباجۀ تألیفی در علم عروض و قوافی و فن نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 301).
دیباجۀ این خجسته دیبا
پیرایۀ این پرند زیبا.
سامانی کاشانی
یکی دیباج. (از اقرب الموارد). رخساره. (منتهی الارب) : دیباجه الخد، پوست رخ. (بحر الجواهر). روی آدمی. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی). دیباجۀ خد، پوست رخ و آن دو دیباجه است. (یادداشت مؤلف). یک رخ. (دهار) : فلان یصون دیباجته و یبذل دیباجته. در اینجا صیانت دیباجه کنایه از شرف نفس است و بذل دیباجه کنایه از دنأت آن است. (اقرب الموارد) : من بکی علی ذنبه فی الدنیا حرم اﷲ دیباجه وجهه علی جهنم. (حدیث) ، روی هر چه باشد. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی) ، دیباجه القصیده، مطلع قصیده: لهذه القصیده دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (اساس البلاغه.) ، دیباجه الکتاب، فاتحه الکتاب، یقال لهذا الکتاب دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (از اقرب الموارد). اول کتاب. (مقدمۀ لغت سید شریف جرجانی)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: دیباج معرب دیبا، دیپاگ + ی نسبت، دیباباف را گویند یعنی هرچه از دیبا بافته شده باشد، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، منسوب به دیباج که صنعت ابریشم بافی و خرید و فروش آن را میرساند، (از انساب سمعانی)، دیباگری، دیبا فروش، (دهار) :
نقشبندیست کنون ابر بهار ای عجبی
که به دیباجی او روی زمین دیباج است،
مسعودسعد،
الاّ از آن لعاب که منسوج کلک تست
دیباجی قضا نکند پود و تار ملک،
انوری،
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوایی فرست،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دیبا)
قماشی باشد از حریر الوان. (برهان). قماشی است ابریشمین در نهایت نفاست. (برهان ذیل طراز). و دیبه حریر نیک و دیباج معرب آن است. (انجمن آرا). حریر نیک. (آنندراج). نوعی از جامۀ ابریشمی و منقش باشد. (غیاث) (آنندراج). جامۀ ابریشمین، دیباه و دیبه نیز گویندش. تعریبش دیباج و تازیش حریربود. (شرفنامۀ منیری). در معیار آمده است که دیباج معرب دیبا است وادی شیر نیز بر همین رأی رفته و گفته دیبا در فارسی مرکب از ’دیو + باف’ است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 140). دیبه. حریر تنک. دیباج معرب آن است. (رشیدی). دیباج. (دهار) ، سندس، دیبای تنک. (دهار) (لغتنامۀ مقامات حریری) : دمقس، ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی ٔ است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب). استبرق، دیبائی ستبر است سندس و برنون دیبائی تنک است. (یادداشت مؤلف) :
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست.
رودکی.
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.
ابوشکور.
ایذه شهری است [به خوزستان] ... و از وی دیباهای بسیار خیزد و دیباهای پردۀ مکه آنجا کنند. (حدود العالم) و از این ناحیت [چین] زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوخیر چینی و دیبا و غضاره و دارچینی. (حدود العالم چ دانشگاه ص 60). و از وی [ازروم] جامۀ دیبا و سندس و میسانی و طنفسه و جوراب و شلواربندهای با قیمت خیزد. (حدود العالم).
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا.
کسائی.
بپوشند از ایشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه.
جهان گفتی از داددیباشده ست
شهنشاه بر گاه زیبا شده ست.
فردوسی.
بدیبا و گوهر بیاراسته
بسان بهشتی پر از خواسته.
فردوسی.
یکی خانه او را بیاراستند
بدیبا و خوالیگران خواستند.
فردوسی.
ز دیبای پر مایه و پرنیان
بر آن گونه گشت اختر کاویان.
فردوسی.
زمین را بدیبا بیاراستند
نشستند بر خوان و می خواستند.
فردوسی.
ز دیبا نه برداشتی دوش و یال
مگر چهر گلنار دیدی بفال.
فردوسی.
زین مثل حال من نگشت و نتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت.
عنصری.
تا می ناب ننوشی نبود راحت جان
تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود.
منوچهری.
ابر آزاری چمنها را پر از حورا کند
باغ پر گلبن کند گلبن پر از دیبا کند.
منوچهری.
هرکجا پویی زمینا خرمنی است
هرکجا جویی ز دیبا خرگهی.
منوچهری.
فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون.
منوچهری.
رنگ دیبا دارد او گویی و بوی عود خام.
عسجدی.
بدانجا رفته هر یک خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را.
(ویس و رامین).
بپایان آمد این قصیدۀ غرا چون دیبا. (تاریخ بیهقی ص 281). جامهای دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند. (تاریخ بیهقی ص 298).
که کرد بهین کار جز بهین کس
حلاج نبافد هرگز دیبا.
ناصرخسرو.
ریگ و شورستان و سنگ ودشت وغار و آب شور
کشت و میوستان و باغ و راغ چون دیباستی.
ناصرخسرو.
همچنان باشم ترا من که تو باشی مر مرا
گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن.
ناصرخسرو.
دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان
فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار.
ناصرخسرو.
جامه های دیبا و مشطی و فرخ و مانند این نیکو کنند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 122).
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست.
مسعودسعد.
و دیبا را پیش از ما دیوبافت خواندندی. (نوروزنامه)، [جمشید] دیوان را مطیع خویش گردانیدو بفرمود تا گرمابه ساختند. دیبا را ببافتند. (نوروزنامه).
ز مشک سلسله داری نهاده بر خورشید
ز سبزه دایره داری نهاده بر دیبا.
معزی.
زایدو آید ز فر بخت تو دائم همی
مایۀ دیبا ز کرم و اصل تو زی از گیا.
عبدالواسع جبلی.
خورشید اهل دین ببقای تو روشن است
دیبای آفرین به ثنای تو معلم است.
سوزنی.
از چه خیزد در سخن طبع از خطابینی طمع
از چه آید پرزه در دیبا ز ناجنسی لاس.
انوری.
صحن بستان را ز بهر مقدم سلطان گل
همچو سقف آسمان پر فرش دیبا کرده اند.
هندوشاه نخجوانی.
چون برکشد قوارۀ دیبا ز جیب صبح
صحرا که بر قوارۀ دیبا برافکند.
خاقانی.
برد رنگ دیبا هوا لاجرم
هوا بر درنگی که من داشتم.
خاقانی.
بدست آز مده دل که بهر فرش کنشت
ز بام کعبه ندزدند مکیان دیبا.
خاقانی.
دگرگون زیوری کردند سازش
ز در بستند بر دیبا طرازش.
نظامی.
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید درنوردش.
نظامی.
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا درید.
نظامی.
زشت باشد دبیقی و دیبا
که بود بر عروس نازیبا.
سعدی.
اگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی
که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین.
سعدی.
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم.
سعدی.
خیمه بیرون بر که جماشان باد
فرش دیبا در چمن گسترده اند.
سعدی.
عابد را دید آن هیأت بگردیده... و بر بالش دیبا تکیه زده. (گلستان).
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم.
حافظ.
گاه دیبای هفت رنگ نمود
گاه در جلوه آمد از کمخا.
نظام قاری.
باز جلپاره مرقع صفت طفلی تست
نخ دیبای ثمینت چو شبابت پندار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
بدی ناید ز مردم زاده هرگز
نگردد پای تابه کهنه دیبا.
جامی.
- امثال:
دیبا بروم بردن.
دیبا کهنه شود لیکن پای تابه نشود.
دیبا بقسطنطین بردن.
- دیبای ارمنی، دیبای بافت ارمنستان. حریر که از ارمنستان باشد:
نوروز روزگار نشاط است و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی.
منوچهری.
- دیبای پخته در پخته، دیبایی که هیچیک از تار وپودش خام نباشد. و آن را به عربی مطبوخ گویند. (از آنندراج).
- دیبای پیروزه، دیبای آبی رنگ. حریر به رنگ فیروزه: و مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر از دیبای پیروزه و دو رکعت نماز بکرد. (تاریخ بیهقی ص 153).
- دیبای چین یا چینی، دیبای منسوب به چین. دیبا که از چین آرند:
برنج از پی به گزین آمدم
نه ازبهر دیبای چین آمدم.
فردوسی.
ز دیبای چینی صد و چل هزار
از او چند زربفت گوهرنگار.
فردوسی.
بزنجیر هفتاد شیر و پلنگ
بدیبای چین اندرون بسته تنگ.
فردوسی.
یکی گفتش ای خسرو نیکروز.
ز دیبای چینی قبایی بدوز.
سعدی.
و خز و دیبای چینی ببریدند.
سعدی.
ز دیبای چینی حلل را محلی
باعلام پیشک صدور مناکب.
نظام قاری (دیوان ص 27).
- ، کنایه از سپیدۀ صبح:
فلک جامۀ قیرگون بردرید
جهان زرددیبای چین گسترید.
فردوسی.
چو دیبای چین بر فلک زد طراز
شد از صوف روی جهان بی نیاز.
نظامی.
- دیبای روم، دیبایی که از روم آرند.
دیبای منسوب به روم. بافت روم:
بیاراست آن را بدیبای روم
ز گوهربرو پیکر و زرش بوم.
فردوسی.
غلامان رومی بدیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرش بوم.
فردوسی.
شهر ز دیبای روم نغزتر از بوستان
راه ز خوبان شهر خوبتر از قندهار.
مسعودسعد.
- دیبای رومی، دیبای روم:
به دیبای رومی بیاراستند
ز گنج مهی جامه ها خواستند.
فردوسی.
به دیبای رومی بیاراستند
کلاه کیانی بپیراستند.
فردوسی.
قبای خاص دیبای رومی و کمرزر. (تاریخ بیهقی). دستارهای قصب و شارهای باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی. (تاریخ بیهقی ص 282). شراعی از دیبای رومی بدو قائمه زرین و دو قائمۀ سیمین. (ترجمه تاریخ یمینی).
- دیبای زربفت، نوعی حریر که تارهای زرین در آن به کار می برند:
ز دیبای زربفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر.
فردوسی.
ز دیبای زربفت رومی دویست
که گفتی ز زر جامه را تار نیست.
فردوسی.
- دیبای زرد، دیبا به رنگ اصفر:
بیاراستندش بدیبای زرد
به یاقوت و پیروزه و لاجورد.
فردوسی.
- ، کنایه است از اشعه و نور آفتاب:
چو گسترد خورشید دیبای زرد
بجوشید دریای دشت نبرد.
فردوسی.
- دیبای سرخ، دیبا به رنگ احمر. دیبای سرخ رنگ: بر اثر ایشان کوس و علامت احمد دیبای سرخ و منجوق. (تاریخ بیهقی ص 272).
- دیبای سیاه، دیبا به رنگ سیاه. حریر سیاه رنگ: آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیر برد. (تاریخ بیهقی ص 377). هفت فرجی برآوردند یک از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس. (تاریخ بیهقی ص 378). رسول برخاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد. (تاریخ بیهقی ص 291).
- دیبای ششتر، دیبا که از ششتر آرند. حریر بافت شوشتر:
صبا را ندانی ز عطار تبت
زمین را ندانی ز دیبای ششتر.
ناصرخسرو.
در آب و آتش راندم همی و گشت مرا
بمدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب.
مسعودسعد.
- دیبای ششتری، دیبای ششتر: هر غلامی کمانی و سه چوبۀ تیر بردست وهمگان با قباهای دیبای ششتری (شوشتری) بودند. (تاریخ بیهقی ص 29).
- دیبای معلم، پارچۀ زردوزی شده. (ناظم الاطباء) : چگونه می بینی این دیبای معلم بر این حیوان لایعلم. (گلستان).
- دیبای منقش، دیبای رنگارنگ. حریر ملون:
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
زان همه صورت زیبا که در آن دیبا بود.
حافظ.
- شقۀ دیبا، پاره ای از حریر:
کعبه دارم مقتدای سبزپوشان فلک
کز وطای عیسی آید شقۀ دیبای من.
خاقانی.
کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید
بر من فشاند شقۀ دیبای اخضرش.
خاقانی.
خود فلک شقۀ دیبای تن کعبه شود
هم ز صبحش علم شقۀ دیبا بینند.
خاقانی.
، کنایه از دیدار خوبان. (برهان) :
قدت چو سرو و روی چو دیبا خوش
و آراسته به دیبا دیبا را.
ناصرخسرو.
سوزن مژگانش از دیبای رخسارش مرا
خلعتی نو دوخت کو را دوش مهمان آمدم.
خاقانی.
، (مجازاً) نوشته ای نیک، لطیف، ظریف: استادم پارسی کرده بود ترجمه ای راست چون دیبا. (تاریخ بیهقی). این دیبای خسروانی که پیش گرفته ام به نامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
لغت نامه دهخدا
شاعری باستانی است و یک بیت از شعر او در لغت نامۀ اسدی به شاهد آمده است، (یادداشت مؤلف) :
بسی خسرو نامور پیش از او
شدستند زی بندر شاریان،
دیباجی،
رجوع به ماده بعد شود
ابوالطیب محمد بن جعفر بن المهلب، نسبت وی منسوب به صنعت دیباج است، (از تاج العروس)
لقب ابن المطرف، (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیباجه الوجه
تصویر دیباجه الوجه
پرند چهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیباجه المعاهده
تصویر دیباجه المعاهده
پیشگفت پیمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباج
تصویر دباج
از ریشه پارسی دیبافرو ش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیبا
تصویر دیبا
قماشی باشد از حریر الوان
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی پارچه ابریشمین رنگین، دیدار زیبا روی صورت جمیل. یا دیبای پخته در پخته دیبایی که هیچ یک از تار و پودش خام نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
واحد دیباج. یا دیباجه روم دیبای رومی حریر رومی، رومی چهره: آن دقوقی داشت خوش دبیاجه ای عاشق صاحب کرامت خواجه ای (مثنوی نیک 3 ص 110)، یا دیباجه کتاب (تالیف) مقدمه آن:) علی الفور دیباجه تالیفی در علم عروض و قوافی و فن و نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم (المعجم)
فرهنگ لغت هوشیار
دیبایی دیبا فروش منسوب به دیباج. آنکه دیبا و حریر بافد، آنچه که از دیبا و حریر بافته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیباجه الکتاب
تصویر دیباجه الکتاب
پیشگفتار سر آغاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیبا
تصویر دیبا
پارچه ابریشمی رنگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیباجه
تصویر دیباجه
((جِ))
آغاز کتاب، مجموعه صحبت های بین شخصیت های یک نمایشنامه، دیباچه، مفرد دیباج
فرهنگ فارسی معین
ابریشمی، پرند، پرنیان، حریر، دیباج
فرهنگ واژه مترادف متضاد