دیپا (در سانسکریت) ذیب، ذیبه در زبان مردم هند بمعنی جزیره است، (از الجماهر ص 43)، کلمات مالدیو، لاکدیو، دیودیپ، ساتادیپ، سرندیب، سنگل دیب، مالدیب ترکیب با این کلمه است، (دیبجات =مجمعالجزایر) (یادداشت مؤلف)، ج، دیبات، الدیبات و هی الجزائر، (ماللهند ص 80)
دیپا (در سانسکریت) ذیب، ذیبه در زبان مردم هند بمعنی جزیره است، (از الجماهر ص 43)، کلمات مالدیو، لاکدیو، دیودیپ، ساتادیپ، سرندیب، سنگل دیب، مالدیب ترکیب با این کلمه است، (دیبجات =مجمعالجزایر) (یادداشت مؤلف)، ج، دیبات، الدیبات و هی الجزائر، (ماللهند ص 80)
بندری است در جنوب شبه جزیره کاتیاور که بیست میل مربع وسعت و 1900 تن سکنه دارد و از مستملکات پرتغال است، (فرهنگ فارسی معین)، بندری باشد در هند، (برهان) (آنندراج)
بندری است در جنوب شبه جزیره کاتیاور که بیست میل مربع وسعت و 1900 تن سکنه دارد و از مستملکات پرتغال است، (فرهنگ فارسی معین)، بندری باشد در هند، (برهان) (آنندراج)
پارچۀ ابریشمی، برای مثال هم از لؤلؤ و گوهر شاهوار / هم از دیبۀ چین سراسر نگار (فردوسی - ۱/۲۰۸ حاشیه) دیبۀ خسروی: نام یکی از گنج های هشت گانۀ خسروپرویز، برای مثال دگر آنک نامش همی بشنوی / تو گویی همه دیبۀ خسروی (فردوسی - ۸/۲۹۷)
پارچۀ ابریشمی، برای مِثال هم از لؤلؤ و گوهر شاهوار / هم از دیبۀ چین سراسر نگار (فردوسی - ۱/۲۰۸ حاشیه) دیبۀ خسروی: نام یکی از گنج های هشت گانۀ خسروپرویز، برای مِثال دگر آنک نامش همی بشنوی / تو گویی همه دیبۀ خسروی (فردوسی - ۸/۲۹۷)
دیوک. نوعی دانۀ هرز که در میان گندم و جو باشد. نوعی تخم علف هرز که در گندم و جو پیدا آید. قسمی از چوب که میان گندم روید. (یادداشت مؤلف) ، هاون سنگی. (یادداشت مؤلف). هاون چوبی
دیوک. نوعی دانۀ هرز که در میان گندم و جو باشد. نوعی تخم علف هرز که در گندم و جو پیدا آید. قسمی از چوب که میان گندم روید. (یادداشت مؤلف) ، هاون سنگی. (یادداشت مؤلف). هاون چوبی
دیبلان. قصبه ای است ببلاد هند. یقال له دیبلان. (منتهی الارب). یاقوت نویسد شهر مشهوری است بر ساحل دریای هند و در اقلیم دوم قرار دارد و آبهای لاهور و مولتان بدانجا منتهی می شوند و از آنجا بدریای نمک میریزند. در دائره المعارف اسلامی چنین آمده است دیبل یا دیول شهری است بندری و بازرگانی در سند که نام آن در تاریخ ساسانی آمده است و عرب درسال 164 هجری قمری در اولین حملۀ خود به هند در این منطقه پیروز شد و در سال 934 هجری قمری محمد بن القاسم آن را تصرف نمود. جغرافی نویسان اسلامی محل آن را نزدیک مصب رود مهران می نویسند و مقدسی گوید که مردم آنجابه زبان سندی و عربی سخن میگفتند و مورخان ایرانی هند تا زمان اورنگ زیب نام این شهر را متذکر شده اند ومورخان اروپائی تا قرن هفدهم میلادی از دیبل یاد میکرده اند. تعیین موقع اصلی دیبل در نتیجه تغییرات گوناگون رود سند بسیار دشوار است و اما اینکه بگوییم دیبل همان کراچی یا ’تته’ و یا بندر لاهور است نیز خالی از اشکال نیست اما ’هیگ’ معتقد است که دیبل همان ویرانه های ’ککلر’ واقع در جهت راست کانال بغار است. (ازدائره المعارف اسلامی). موقع این شهر ظاهراً در ساحل دریای عمان در سمت شمال غربی مصب رود خانه سند ترسیم است. (اطلس تاریخی ایران چ دانشگاه تهران). و رجوع به فارسنامۀ ابن بلخی ص 82، نزهه القلوب ص 219، 186، ماللهند بیرونی ص 64، 312، 3، 6 الجماهر ص 91، 48 شود
دیبلان. قصبه ای است ببلاد هند. یقال له دیبلان. (منتهی الارب). یاقوت نویسد شهر مشهوری است بر ساحل دریای هند و در اقلیم دوم قرار دارد و آبهای لاهور و مولتان بدانجا منتهی می شوند و از آنجا بدریای نمک میریزند. در دائره المعارف اسلامی چنین آمده است دیبل یا دیول شهری است بندری و بازرگانی در سند که نام آن در تاریخ ساسانی آمده است و عرب درسال 164 هجری قمری در اولین حملۀ خود به هند در این منطقه پیروز شد و در سال 934 هجری قمری محمد بن القاسم آن را تصرف نمود. جغرافی نویسان اسلامی محل آن را نزدیک مصب رود مهران می نویسند و مقدسی گوید که مردم آنجابه زبان سندی و عربی سخن میگفتند و مورخان ایرانی هند تا زمان اورنگ زیب نام این شهر را متذکر شده اند ومورخان اروپائی تا قرن هفدهم میلادی از دیبل یاد میکرده اند. تعیین موقع اصلی دیبل در نتیجه تغییرات گوناگون رود سند بسیار دشوار است و اما اینکه بگوییم دیبل همان کراچی یا ’تته’ و یا بندر لاهور است نیز خالی از اشکال نیست اما ’هیگ’ معتقد است که دیبل همان ویرانه های ’ککلر’ واقع در جهت راست کانال بغار است. (ازدائره المعارف اسلامی). موقع این شهر ظاهراً در ساحل دریای عمان در سمت شمال غربی مصب رود خانه سند ترسیم است. (اطلس تاریخی ایران چ دانشگاه تهران). و رجوع به فارسنامۀ ابن بلخی ص 82، نزهه القلوب ص 219، 186، ماللهند بیرونی ص 64، 312، 3، 6 الجماهر ص 91، 48 شود
قماشی باشد از حریر الوان. (برهان). قماشی است ابریشمین در نهایت نفاست. (برهان ذیل طراز). و دیبه حریر نیک و دیباج معرب آن است. (انجمن آرا). حریر نیک. (آنندراج). نوعی از جامۀ ابریشمی و منقش باشد. (غیاث) (آنندراج). جامۀ ابریشمین، دیباه و دیبه نیز گویندش. تعریبش دیباج و تازیش حریربود. (شرفنامۀ منیری). در معیار آمده است که دیباج معرب دیبا است وادی شیر نیز بر همین رأی رفته و گفته دیبا در فارسی مرکب از ’دیو + باف’ است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 140). دیبه. حریر تنک. دیباج معرب آن است. (رشیدی). دیباج. (دهار) ، سندس، دیبای تنک. (دهار) (لغتنامۀ مقامات حریری) : دمقس، ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی ٔ است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب). استبرق، دیبائی ستبر است سندس و برنون دیبائی تنک است. (یادداشت مؤلف) : زیر خاک اندرونت باید خفت گرچه اکنونت خواب بر دیباست. رودکی. خرامیدن کبک بینی بشخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. ابوشکور. ایذه شهری است [به خوزستان] ... و از وی دیباهای بسیار خیزد و دیباهای پردۀ مکه آنجا کنند. (حدود العالم) و از این ناحیت [چین] زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوخیر چینی و دیبا و غضاره و دارچینی. (حدود العالم چ دانشگاه ص 60). و از وی [ازروم] جامۀ دیبا و سندس و میسانی و طنفسه و جوراب و شلواربندهای با قیمت خیزد. (حدود العالم). آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا. کسائی. بپوشند از ایشان گروهی سیاه ز دیبا نهند از بر سر کلاه. جهان گفتی از داددیباشده ست شهنشاه بر گاه زیبا شده ست. فردوسی. بدیبا و گوهر بیاراسته بسان بهشتی پر از خواسته. فردوسی. یکی خانه او را بیاراستند بدیبا و خوالیگران خواستند. فردوسی. ز دیبای پر مایه و پرنیان بر آن گونه گشت اختر کاویان. فردوسی. زمین را بدیبا بیاراستند نشستند بر خوان و می خواستند. فردوسی. ز دیبا نه برداشتی دوش و یال مگر چهر گلنار دیدی بفال. فردوسی. زین مثل حال من نگشت و نتافت که کسی شال جست و دیبا یافت. عنصری. تا می ناب ننوشی نبود راحت جان تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود. منوچهری. ابر آزاری چمنها را پر از حورا کند باغ پر گلبن کند گلبن پر از دیبا کند. منوچهری. هرکجا پویی زمینا خرمنی است هرکجا جویی ز دیبا خرگهی. منوچهری. فروزان تیغ او هنگام هیجا چنان دیبای بوقلمون ملون. منوچهری. رنگ دیبا دارد او گویی و بوی عود خام. عسجدی. بدانجا رفته هر یک خرمی را چو دیبا کرده کیمخت زمی را. (ویس و رامین). بپایان آمد این قصیدۀ غرا چون دیبا. (تاریخ بیهقی ص 281). جامهای دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند. (تاریخ بیهقی ص 298). که کرد بهین کار جز بهین کس حلاج نبافد هرگز دیبا. ناصرخسرو. ریگ و شورستان و سنگ ودشت وغار و آب شور کشت و میوستان و باغ و راغ چون دیباستی. ناصرخسرو. همچنان باشم ترا من که تو باشی مر مرا گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن. ناصرخسرو. دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار. ناصرخسرو. جامه های دیبا و مشطی و فرخ و مانند این نیکو کنند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 122). خویشتن را خلق مکن بر خلق برد نو بهتر از کهن دیباست. مسعودسعد. و دیبا را پیش از ما دیوبافت خواندندی. (نوروزنامه)، [جمشید] دیوان را مطیع خویش گردانیدو بفرمود تا گرمابه ساختند. دیبا را ببافتند. (نوروزنامه). ز مشک سلسله داری نهاده بر خورشید ز سبزه دایره داری نهاده بر دیبا. معزی. زایدو آید ز فر بخت تو دائم همی مایۀ دیبا ز کرم و اصل تو زی از گیا. عبدالواسع جبلی. خورشید اهل دین ببقای تو روشن است دیبای آفرین به ثنای تو معلم است. سوزنی. از چه خیزد در سخن طبع از خطابینی طمع از چه آید پرزه در دیبا ز ناجنسی لاس. انوری. صحن بستان را ز بهر مقدم سلطان گل همچو سقف آسمان پر فرش دیبا کرده اند. هندوشاه نخجوانی. چون برکشد قوارۀ دیبا ز جیب صبح صحرا که بر قوارۀ دیبا برافکند. خاقانی. برد رنگ دیبا هوا لاجرم هوا بر درنگی که من داشتم. خاقانی. بدست آز مده دل که بهر فرش کنشت ز بام کعبه ندزدند مکیان دیبا. خاقانی. دگرگون زیوری کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش. نظامی. بسا دیبا که یابی سرخ و زردش کبود و ازرق آید درنوردش. نظامی. ز خون خوردن جانور خو برید پلاسی بپوشید و دیبا درید. نظامی. زشت باشد دبیقی و دیبا که بود بر عروس نازیبا. سعدی. اگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین. سعدی. خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم. سعدی. خیمه بیرون بر که جماشان باد فرش دیبا در چمن گسترده اند. سعدی. عابد را دید آن هیأت بگردیده... و بر بالش دیبا تکیه زده. (گلستان). خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم. حافظ. گاه دیبای هفت رنگ نمود گاه در جلوه آمد از کمخا. نظام قاری. باز جلپاره مرقع صفت طفلی تست نخ دیبای ثمینت چو شبابت پندار. نظام قاری (دیوان ص 12). بدی ناید ز مردم زاده هرگز نگردد پای تابه کهنه دیبا. جامی. - امثال: دیبا بروم بردن. دیبا کهنه شود لیکن پای تابه نشود. دیبا بقسطنطین بردن. - دیبای ارمنی، دیبای بافت ارمنستان. حریر که از ارمنستان باشد: نوروز روزگار نشاط است و ایمنی پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی. منوچهری. - دیبای پخته در پخته، دیبایی که هیچیک از تار وپودش خام نباشد. و آن را به عربی مطبوخ گویند. (از آنندراج). - دیبای پیروزه، دیبای آبی رنگ. حریر به رنگ فیروزه: و مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر از دیبای پیروزه و دو رکعت نماز بکرد. (تاریخ بیهقی ص 153). - دیبای چین یا چینی، دیبای منسوب به چین. دیبا که از چین آرند: برنج از پی به گزین آمدم نه ازبهر دیبای چین آمدم. فردوسی. ز دیبای چینی صد و چل هزار از او چند زربفت گوهرنگار. فردوسی. بزنجیر هفتاد شیر و پلنگ بدیبای چین اندرون بسته تنگ. فردوسی. یکی گفتش ای خسرو نیکروز. ز دیبای چینی قبایی بدوز. سعدی. و خز و دیبای چینی ببریدند. سعدی. ز دیبای چینی حلل را محلی باعلام پیشک صدور مناکب. نظام قاری (دیوان ص 27). - ، کنایه از سپیدۀ صبح: فلک جامۀ قیرگون بردرید جهان زرددیبای چین گسترید. فردوسی. چو دیبای چین بر فلک زد طراز شد از صوف روی جهان بی نیاز. نظامی. - دیبای روم، دیبایی که از روم آرند. دیبای منسوب به روم. بافت روم: بیاراست آن را بدیبای روم ز گوهربرو پیکر و زرش بوم. فردوسی. غلامان رومی بدیبای روم همه پیکر از گوهر و زرش بوم. فردوسی. شهر ز دیبای روم نغزتر از بوستان راه ز خوبان شهر خوبتر از قندهار. مسعودسعد. - دیبای رومی، دیبای روم: به دیبای رومی بیاراستند ز گنج مهی جامه ها خواستند. فردوسی. به دیبای رومی بیاراستند کلاه کیانی بپیراستند. فردوسی. قبای خاص دیبای رومی و کمرزر. (تاریخ بیهقی). دستارهای قصب و شارهای باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی. (تاریخ بیهقی ص 282). شراعی از دیبای رومی بدو قائمه زرین و دو قائمۀ سیمین. (ترجمه تاریخ یمینی). - دیبای زربفت، نوعی حریر که تارهای زرین در آن به کار می برند: ز دیبای زربفت و تاج و کمر همان تخت زرین و زرین سپر. فردوسی. ز دیبای زربفت رومی دویست که گفتی ز زر جامه را تار نیست. فردوسی. - دیبای زرد، دیبا به رنگ اصفر: بیاراستندش بدیبای زرد به یاقوت و پیروزه و لاجورد. فردوسی. - ، کنایه است از اشعه و نور آفتاب: چو گسترد خورشید دیبای زرد بجوشید دریای دشت نبرد. فردوسی. - دیبای سرخ، دیبا به رنگ احمر. دیبای سرخ رنگ: بر اثر ایشان کوس و علامت احمد دیبای سرخ و منجوق. (تاریخ بیهقی ص 272). - دیبای سیاه، دیبا به رنگ سیاه. حریر سیاه رنگ: آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیر برد. (تاریخ بیهقی ص 377). هفت فرجی برآوردند یک از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس. (تاریخ بیهقی ص 378). رسول برخاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد. (تاریخ بیهقی ص 291). - دیبای ششتر، دیبا که از ششتر آرند. حریر بافت شوشتر: صبا را ندانی ز عطار تبت زمین را ندانی ز دیبای ششتر. ناصرخسرو. در آب و آتش راندم همی و گشت مرا بمدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب. مسعودسعد. - دیبای ششتری، دیبای ششتر: هر غلامی کمانی و سه چوبۀ تیر بردست وهمگان با قباهای دیبای ششتری (شوشتری) بودند. (تاریخ بیهقی ص 29). - دیبای معلم، پارچۀ زردوزی شده. (ناظم الاطباء) : چگونه می بینی این دیبای معلم بر این حیوان لایعلم. (گلستان). - دیبای منقش، دیبای رنگارنگ. حریر ملون: خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم زان همه صورت زیبا که در آن دیبا بود. حافظ. - شقۀ دیبا، پاره ای از حریر: کعبه دارم مقتدای سبزپوشان فلک کز وطای عیسی آید شقۀ دیبای من. خاقانی. کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید بر من فشاند شقۀ دیبای اخضرش. خاقانی. خود فلک شقۀ دیبای تن کعبه شود هم ز صبحش علم شقۀ دیبا بینند. خاقانی. ، کنایه از دیدار خوبان. (برهان) : قدت چو سرو و روی چو دیبا خوش و آراسته به دیبا دیبا را. ناصرخسرو. سوزن مژگانش از دیبای رخسارش مرا خلعتی نو دوخت کو را دوش مهمان آمدم. خاقانی. ، (مجازاً) نوشته ای نیک، لطیف، ظریف: استادم پارسی کرده بود ترجمه ای راست چون دیبا. (تاریخ بیهقی). این دیبای خسروانی که پیش گرفته ام به نامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
قماشی باشد از حریر الوان. (برهان). قماشی است ابریشمین در نهایت نفاست. (برهان ذیل طراز). و دیبه حریر نیک و دیباج معرب آن است. (انجمن آرا). حریر نیک. (آنندراج). نوعی از جامۀ ابریشمی و منقش باشد. (غیاث) (آنندراج). جامۀ ابریشمین، دیباه و دیبه نیز گویندش. تعریبش دیباج و تازیش حریربود. (شرفنامۀ منیری). در معیار آمده است که دیباج معرب دیبا است وادی شیر نیز بر همین رأی رفته و گفته دیبا در فارسی مرکب از ’دیو + باف’ است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 140). دیبه. حریر تنک. دیباج معرب آن است. (رشیدی). دیباج. (دهار) ، سندس، دیبای تنک. (دهار) (لغتنامۀ مقامات حریری) : دمقس، ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی ٔ است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب). استبرق، دیبائی ستبر است سندس و برنون دیبائی تنک است. (یادداشت مؤلف) : زیر خاک اندرونت باید خفت گرچه اکنونت خواب بر دیباست. رودکی. خرامیدن کبک بینی بشخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. ابوشکور. ایذه شهری است [به خوزستان] ... و از وی دیباهای بسیار خیزد و دیباهای پردۀ مکه آنجا کنند. (حدود العالم) و از این ناحیت [چین] زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوخیر چینی و دیبا و غضاره و دارچینی. (حدود العالم چ دانشگاه ص 60). و از وی [ازروم] جامۀ دیبا و سندس و میسانی و طنفسه و جوراب و شلواربندهای با قیمت خیزد. (حدود العالم). آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا. کسائی. بپوشند از ایشان گروهی سیاه ز دیبا نهند از بر سر کلاه. جهان گفتی از داددیباشده ست شهنشاه بر گاه زیبا شده ست. فردوسی. بدیبا و گوهر بیاراسته بسان بهشتی پر از خواسته. فردوسی. یکی خانه او را بیاراستند بدیبا و خوالیگران خواستند. فردوسی. ز دیبای پر مایه و پرنیان بر آن گونه گشت اختر کاویان. فردوسی. زمین را بدیبا بیاراستند نشستند بر خوان و می خواستند. فردوسی. ز دیبا نه برداشتی دوش و یال مگر چهر گلنار دیدی بفال. فردوسی. زین مثل حال من نگشت و نتافت که کسی شال جست و دیبا یافت. عنصری. تا می ناب ننوشی نبود راحت جان تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود. منوچهری. ابر آزاری چمنها را پر از حورا کند باغ پر گلبن کند گلبن پر از دیبا کند. منوچهری. هرکجا پویی زمینا خرمنی است هرکجا جویی ز دیبا خرگهی. منوچهری. فروزان تیغ او هنگام هیجا چنان دیبای بوقلمون ملون. منوچهری. رنگ دیبا دارد او گویی و بوی عود خام. عسجدی. بدانجا رفته هر یک خرمی را چو دیبا کرده کیمخت زمی را. (ویس و رامین). بپایان آمد این قصیدۀ غرا چون دیبا. (تاریخ بیهقی ص 281). جامهای دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند. (تاریخ بیهقی ص 298). که کرد بهین کار جز بهین کس حلاج نبافد هرگز دیبا. ناصرخسرو. ریگ و شورستان و سنگ ودشت وغار و آب شور کشت و میوستان و باغ و راغ چون دیباستی. ناصرخسرو. همچنان باشم ترا من که تو باشی مر مرا گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن. ناصرخسرو. دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار. ناصرخسرو. جامه های دیبا و مشطی و فرخ و مانند این نیکو کنند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 122). خویشتن را خلق مکن بر خلق برد نو بهتر از کهن دیباست. مسعودسعد. و دیبا را پیش از ما دیوبافت خواندندی. (نوروزنامه)، [جمشید] دیوان را مطیع خویش گردانیدو بفرمود تا گرمابه ساختند. دیبا را ببافتند. (نوروزنامه). ز مشک سلسله داری نهاده بر خورشید ز سبزه دایره داری نهاده بر دیبا. معزی. زایدو آید ز فر بخت تو دائم همی مایۀ دیبا ز کرم و اصل تو زی از گیا. عبدالواسع جبلی. خورشید اهل دین ببقای تو روشن است دیبای آفرین به ثنای تو معلم است. سوزنی. از چه خیزد در سخن طبع از خطابینی طمع از چه آید پرزه در دیبا ز ناجنسی لاس. انوری. صحن بستان را ز بهر مقدم سلطان گل همچو سقف آسمان پر فرش دیبا کرده اند. هندوشاه نخجوانی. چون برکشد قوارۀ دیبا ز جیب صبح صحرا که بر قوارۀ دیبا برافکند. خاقانی. برد رنگ دیبا هوا لاجرم هوا بر درنگی که من داشتم. خاقانی. بدست آز مده دل که بهر فرش کنشت ز بام کعبه ندزدند مکیان دیبا. خاقانی. دگرگون زیوری کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش. نظامی. بسا دیبا که یابی سرخ و زردش کبود و ازرق آید درنوردش. نظامی. ز خون خوردن جانور خو برید پلاسی بپوشید و دیبا درید. نظامی. زشت باشد دبیقی و دیبا که بود بر عروس نازیبا. سعدی. اگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین. سعدی. خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم. سعدی. خیمه بیرون بر که جماشان باد فرش دیبا در چمن گسترده اند. سعدی. عابد را دید آن هیأت بگردیده... و بر بالش دیبا تکیه زده. (گلستان). خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم. حافظ. گاه دیبای هفت رنگ نمود گاه در جلوه آمد از کمخا. نظام قاری. باز جلپاره مرقع صفت طفلی تست نخ دیبای ثمینت چو شبابت پندار. نظام قاری (دیوان ص 12). بدی ناید ز مردم زاده هرگز نگردد پای تابه کهنه دیبا. جامی. - امثال: دیبا بروم بردن. دیبا کهنه شود لیکن پای تابه نشود. دیبا بقسطنطین بردن. - دیبای ارمنی، دیبای بافت ارمنستان. حریر که از ارمنستان باشد: نوروز روزگار نشاط است و ایمنی پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی. منوچهری. - دیبای پخته در پخته، دیبایی که هیچیک از تار وپودش خام نباشد. و آن را به عربی مطبوخ گویند. (از آنندراج). - دیبای پیروزه، دیبای آبی رنگ. حریر به رنگ فیروزه: و مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر از دیبای پیروزه و دو رکعت نماز بکرد. (تاریخ بیهقی ص 153). - دیبای چین یا چینی، دیبای منسوب به چین. دیبا که از چین آرند: برنج از پی به گزین آمدم نه ازبهر دیبای چین آمدم. فردوسی. ز دیبای چینی صد و چل هزار از او چند زربفت گوهرنگار. فردوسی. بزنجیر هفتاد شیر و پلنگ بدیبای چین اندرون بسته تنگ. فردوسی. یکی گفتش ای خسرو نیکروز. ز دیبای چینی قبایی بدوز. سعدی. و خز و دیبای چینی ببریدند. سعدی. ز دیبای چینی حلل را محلی باعلام پیشک صدور مناکب. نظام قاری (دیوان ص 27). - ، کنایه از سپیدۀ صبح: فلک جامۀ قیرگون بردرید جهان زرددیبای چین گسترید. فردوسی. چو دیبای چین بر فلک زد طراز شد از صوف روی جهان بی نیاز. نظامی. - دیبای روم، دیبایی که از روم آرند. دیبای منسوب به روم. بافت روم: بیاراست آن را بدیبای روم ز گوهربرو پیکر و زرش بوم. فردوسی. غلامان رومی بدیبای روم همه پیکر از گوهر و زرش بوم. فردوسی. شهر ز دیبای روم نغزتر از بوستان راه ز خوبان شهر خوبتر از قندهار. مسعودسعد. - دیبای رومی، دیبای روم: به دیبای رومی بیاراستند ز گنج مهی جامه ها خواستند. فردوسی. به دیبای رومی بیاراستند کلاه کیانی بپیراستند. فردوسی. قبای خاص دیبای رومی و کمرزر. (تاریخ بیهقی). دستارهای قصب و شارهای باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی. (تاریخ بیهقی ص 282). شراعی از دیبای رومی بدو قائمه زرین و دو قائمۀ سیمین. (ترجمه تاریخ یمینی). - دیبای زربفت، نوعی حریر که تارهای زرین در آن به کار می برند: ز دیبای زربفت و تاج و کمر همان تخت زرین و زرین سپر. فردوسی. ز دیبای زربفت رومی دویست که گفتی ز زر جامه را تار نیست. فردوسی. - دیبای زرد، دیبا به رنگ اصفر: بیاراستندش بدیبای زرد به یاقوت و پیروزه و لاجورد. فردوسی. - ، کنایه است از اشعه و نور آفتاب: چو گسترد خورشید دیبای زرد بجوشید دریای دشت نبرد. فردوسی. - دیبای سرخ، دیبا به رنگ احمر. دیبای سرخ رنگ: بر اثر ایشان کوس و علامت احمد دیبای سرخ و منجوق. (تاریخ بیهقی ص 272). - دیبای سیاه، دیبا به رنگ سیاه. حریر سیاه رنگ: آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیر برد. (تاریخ بیهقی ص 377). هفت فرجی برآوردند یک از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس. (تاریخ بیهقی ص 378). رسول برخاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد. (تاریخ بیهقی ص 291). - دیبای ششتر، دیبا که از ششتر آرند. حریر بافت شوشتر: صبا را ندانی ز عطار تبت زمین را ندانی ز دیبای ششتر. ناصرخسرو. در آب و آتش راندم همی و گشت مرا بمدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب. مسعودسعد. - دیبای ششتری، دیبای ششتر: هر غلامی کمانی و سه چوبۀ تیر بردست وهمگان با قباهای دیبای ششتری (شوشتری) بودند. (تاریخ بیهقی ص 29). - دیبای معلم، پارچۀ زردوزی شده. (ناظم الاطباء) : چگونه می بینی این دیبای معلم بر این حیوان لایعلم. (گلستان). - دیبای منقش، دیبای رنگارنگ. حریر ملون: خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم زان همه صورت زیبا که در آن دیبا بود. حافظ. - شقۀ دیبا، پاره ای از حریر: کعبه دارم مقتدای سبزپوشان فلک کز وطای عیسی آید شقۀ دیبای من. خاقانی. کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید بر من فشاند شقۀ دیبای اخضرش. خاقانی. خود فلک شقۀ دیبای تن کعبه شود هم ز صبحش علم شقۀ دیبا بینند. خاقانی. ، کنایه از دیدار خوبان. (برهان) : قدت چو سرو و روی چو دیبا خوش و آراسته به دیبا دیبا را. ناصرخسرو. سوزن مژگانش از دیبای رخسارش مرا خلعتی نو دوخت کو را دوش مهمان آمدم. خاقانی. ، (مجازاً) نوشته ای نیک، لطیف، ظریف: استادم پارسی کرده بود ترجمه ای راست چون دیبا. (تاریخ بیهقی). این دیبای خسروانی که پیش گرفته ام به نامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
دیفرو جاس دیفروغس یونانی گدازه، ارشاد (مرقشیشا حجر النور) جسمی است که پس از ذوب مس و طلا و نقره در ته کوره یا بوته باقی ماند، گلی است که سابقا از جزیره قبرس آنرا می آورند مرقشیشای معدنی
دیفرو جاس دیفروغس یونانی گدازه، ارشاد (مرقشیشا حجر النور) جسمی است که پس از ذوب مس و طلا و نقره در ته کوره یا بوته باقی ماند، گلی است که سابقا از جزیره قبرس آنرا می آورند مرقشیشای معدنی
نوعی است از تیره مخروطیان شبیه سرو دارای چوبی چرب و تند بو و برگهای ساده و پهن چوب آن بمصرف دکل کشتی میرسد، درختی است مانند کاج و شیره ای دارد که سابقا بمصرف علاج لقوه میرسید صنوبر هندی شجره الجن
نوعی است از تیره مخروطیان شبیه سرو دارای چوبی چرب و تند بو و برگهای ساده و پهن چوب آن بمصرف دکل کشتی میرسد، درختی است مانند کاج و شیره ای دارد که سابقا بمصرف علاج لقوه میرسید صنوبر هندی شجره الجن