فرشته، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، امشاسپند، امهراسپند، فروهنده، طایر قدس، ملک، طایر فلک
فِرِشتِه، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، اَمشاسپَند، اَمَهراَسپَند، فُروهَندِه، طایِرِ قُدس، مَلَک، طایِرِ فَلَک
دوترکه. دوردیفه. دوراکبه. دوتنه. (یادداشت مؤلف). - دوپشته سوار شدن، دوتنه بر ستور یا وسیلۀ نقلیه ای مانند دوچرخه و موتورسیکلت برنشستن. بر ترک سوار بودن. (یادداشت مؤلف)
دوترکه. دوردیفه. دوراکبه. دوتنه. (یادداشت مؤلف). - دوپشته سوار شدن، دوتنه بر ستور یا وسیلۀ نقلیه ای مانند دوچرخه و موتورسیکلت برنشستن. بر ترک سوار بودن. (یادداشت مؤلف)
فرشته که به عربی ملک خوانند. (برهان). فرشته. ج، فریشتگان. (یادداشت بخط مؤلف) : خجسته بخت براو آفرین کند شب و روز کند فریشته بر آفرین او آمین. فرخی. از دیو فریشته کند نفسی کش عقل همی کند قوی بازی. ناصرخسرو. کآن هر دو فریشته بفعل خود آویخته مانده اند در بابل. ناصرخسرو. دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم ناگاه با فریشتگان آشنا شدم. ناصرخسرو. داند ایزد که جز فریشته نیست که در او اینچنین سیر باشد. مسعودسعد. دولت چو دعای ملک او گوید بر چرخ کند فریشته آمین. مسعودسعد. و هریکی را از آن - از ماههای سال - نامی نهاد و به فریشته ای بازبست. (نوروزنامه). خدای تعالی فریشته ای را بفرستاد و او را پیغامبری داد. (مجمل التواریخ و القصص). بمعاونت فریشتگان آدم آنجا از سنگهای عظیم ماننددکانی بکرد. (مجمل التواریخ و القصص). خواست بازگردد، فریشته او را خوشۀ انگور داد از بهشت. (مجمل التواریخ و القصص). زیرا که او به سیرت و خلق فریشته ست ایمن بود فریشته از کید اهرمن. امیرمعزی. چون آدمی بصورت، و معنی فریشته گویی که هم فریشته ای و هم آدمی. سوزنی. تاب ایوان و منظر شرفت کس به پر فریشته نرود. سوزنی. اندر میان آدمیان چون فریشته ست واندر دل فریشتگان همچو آدم است. سوزنی. گفت: ایشان فریشتگانند که می آیند. (تذکره الاولیاء عطار). ترکیب ها: - فریشته خو. فریشته خوی. فریشته دل. فریشته فر. فریشته وش. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
فرشته که به عربی ملک خوانند. (برهان). فرشته. ج، فریشتگان. (یادداشت بخط مؤلف) : خجسته بخت براو آفرین کند شب و روز کند فریشته بر آفرین او آمین. فرخی. از دیو فریشته کند نفسی کش عقل همی کند قوی بازی. ناصرخسرو. کآن هر دو فریشته بفعل خود آویخته مانده اند در بابل. ناصرخسرو. دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم ناگاه با فریشتگان آشنا شدم. ناصرخسرو. داند ایزد که جز فریشته نیست که در او اینچنین سیر باشد. مسعودسعد. دولت چو دعای ملک او گوید بر چرخ کند فریشته آمین. مسعودسعد. و هریکی را از آن - از ماههای سال - نامی نهاد و به فریشته ای بازبست. (نوروزنامه). خدای تعالی فریشته ای را بفرستاد و او را پیغامبری داد. (مجمل التواریخ و القصص). بمعاونت فریشتگان آدم آنجا از سنگهای عظیم ماننددکانی بکرد. (مجمل التواریخ و القصص). خواست بازگردد، فریشته او را خوشۀ انگور داد از بهشت. (مجمل التواریخ و القصص). زیرا که او به سیرت و خلق فریشته ست ایمن بود فریشته از کید اهرمن. امیرمعزی. چون آدمی بصورت، و معنی فریشته گویی که هم فریشته ای و هم آدمی. سوزنی. تاب ایوان و منظر شرفت کس به پر فریشته نرود. سوزنی. اندر میان آدمیان چون فریشته ست واندر دل فریشتگان همچو آدم است. سوزنی. گفت: ایشان فریشتگانند که می آیند. (تذکره الاولیاء عطار). ترکیب ها: - فریشته خو. فریشته خوی. فریشته دل. فریشته فر. فریشته وش. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
نوشته. (برهان قاطع) (آنندراج). نوشته شده. (ناظم الاطباء). مکتوب. (یادداشت مؤلف). تحریرکرده. (فرهنگ فارسی معین). مرقوم، انشاشده. (یادداشت مؤلف) ، ساخته شده. (برهان قاطع) ، نقش. (یادداشت مؤلف) ، نقش کرده. (برهان قاطع) (انجمن آرا). نقش شده. رسم شده. (ناظم الاطباء). منقوش. (منتهی الارب) (از تفلیسی). نگاریده. مصور: یک درقه بودش سر مردی بر آن نگاشته. (ترجمه طبری بلعمی). و بر وی صورتهای گوناگون از کردار هندوان نگاشته. (حدود العالم). و صدهزار گونه تصاویر بر او نگاشته. (مجمل التواریخ) ، رنگارنگ شده. (ناظم الاطباء). رنگین. رنگ آمیزی شده: رخ ز دیده نگاشته به سرشک وآن سرشکش به رنگ تازه زرشک. عنصری. ، حنابسته. خضاب شده: چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم چو روی خوبان آراسته همه پر و بال. فرخی. ، زرنگارشده، لکه دارشده. (ناظم الاطباء)
نوشته. (برهان قاطع) (آنندراج). نوشته شده. (ناظم الاطباء). مکتوب. (یادداشت مؤلف). تحریرکرده. (فرهنگ فارسی معین). مرقوم، انشاشده. (یادداشت مؤلف) ، ساخته شده. (برهان قاطع) ، نقش. (یادداشت مؤلف) ، نقش کرده. (برهان قاطع) (انجمن آرا). نقش شده. رسم شده. (ناظم الاطباء). منقوش. (منتهی الارب) (از تفلیسی). نگاریده. مصور: یک درقه بودش سر مردی بر آن نگاشته. (ترجمه طبری بلعمی). و بر وی صورتهای گوناگون از کردار هندوان نگاشته. (حدود العالم). و صدهزار گونه تصاویر بر او نگاشته. (مجمل التواریخ) ، رنگارنگ شده. (ناظم الاطباء). رنگین. رنگ آمیزی شده: رخ ز دیده نگاشته به سرشک وآن سرشکش به رنگ تازه زرشک. عنصری. ، حنابسته. خضاب شده: چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم چو روی خوبان آراسته همه پر و بال. فرخی. ، زرنگارشده، لکه دارشده. (ناظم الاطباء)
مرده. فوت کرده. متوفی: أسلاف، سلاّف، پدران درگذشته. (منتهی الارب). پادشاه یا شاه ماضی. پادشاه درگذشته، تجاوز کرده. عبور کرده. - از حد درگذشته، خارج از حد. خارج از اندازه: فاحش، چیزی که از حد درگذشته باشد. فرط، پشیمانی از حد درگذشته. (دهار)
مرده. فوت کرده. متوفی: أسلاف، سُلاّف، پدران درگذشته. (منتهی الارب). پادشاه یا شاه ماضی. پادشاه درگذشته، تجاوز کرده. عبور کرده. - از حد درگذشته، خارج از حد. خارج از اندازه: فاحش، چیزی که از حد درگذشته باشد. فرط، پشیمانی از حد درگذشته. (دهار)
صاحب آنندراج گوید در فرهنگها و برهان به وزن فریفته به معنی شب آورده اند و ظن مؤلف این است که اصل آن دوشینگه بوده باشد، واو را حذف کرده اند و نون را شین خوانده اند
صاحب آنندراج گوید در فرهنگها و برهان به وزن فریفته به معنی شب آورده اند و ظن مؤلف این است که اصل آن دوشینگه بوده باشد، واو را حذف کرده اند و نون را شین خوانده اند