جدول جو
جدول جو

معنی دگیشته - جستجوی لغت در جدول جو

دگیشته
گزیده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درهشته
تصویر درهشته
جود، عطا، کرم، داد و دهش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگاشته
تصویر نگاشته
نوشته، نقش کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگذشته
تصویر درگذشته
رفته، کنایه از مرده، فوت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریشته
تصویر فریشته
فرشته، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، امشاسپند، امهراسپند، فروهنده، طایر قدس، ملک، طایر فلک
فرهنگ فارسی عمید
(دُ پُ تَ / تِ)
دوترکه. دوردیفه. دوراکبه. دوتنه. (یادداشت مؤلف).
- دوپشته سوار شدن، دوتنه بر ستور یا وسیلۀ نقلیه ای مانند دوچرخه و موتورسیکلت برنشستن. بر ترک سوار بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فِ تَ / تِ)
فرشته که به عربی ملک خوانند. (برهان). فرشته. ج، فریشتگان. (یادداشت بخط مؤلف) :
خجسته بخت براو آفرین کند شب و روز
کند فریشته بر آفرین او آمین.
فرخی.
از دیو فریشته کند نفسی
کش عقل همی کند قوی بازی.
ناصرخسرو.
کآن هر دو فریشته بفعل خود
آویخته مانده اند در بابل.
ناصرخسرو.
دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم
ناگاه با فریشتگان آشنا شدم.
ناصرخسرو.
داند ایزد که جز فریشته نیست
که در او اینچنین سیر باشد.
مسعودسعد.
دولت چو دعای ملک او گوید
بر چرخ کند فریشته آمین.
مسعودسعد.
و هریکی را از آن - از ماههای سال - نامی نهاد و به فریشته ای بازبست. (نوروزنامه). خدای تعالی فریشته ای را بفرستاد و او را پیغامبری داد. (مجمل التواریخ و القصص). بمعاونت فریشتگان آدم آنجا از سنگهای عظیم ماننددکانی بکرد. (مجمل التواریخ و القصص). خواست بازگردد، فریشته او را خوشۀ انگور داد از بهشت. (مجمل التواریخ و القصص).
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته ست
ایمن بود فریشته از کید اهرمن.
امیرمعزی.
چون آدمی بصورت، و معنی فریشته
گویی که هم فریشته ای و هم آدمی.
سوزنی.
تاب ایوان و منظر شرفت
کس به پر فریشته نرود.
سوزنی.
اندر میان آدمیان چون فریشته ست
واندر دل فریشتگان همچو آدم است.
سوزنی.
گفت: ایشان فریشتگانند که می آیند. (تذکره الاولیاء عطار).
ترکیب ها:
- فریشته خو. فریشته خوی. فریشته دل. فریشته فر. فریشته وش. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ / تِ)
نوشته. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(یَ تَ / تِ)
اطعامی که برآن درون و دعا نخوانده باشند (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ / تِ)
نوشته. (برهان قاطع) (آنندراج). نوشته شده. (ناظم الاطباء). مکتوب. (یادداشت مؤلف). تحریرکرده. (فرهنگ فارسی معین). مرقوم، انشاشده. (یادداشت مؤلف) ، ساخته شده. (برهان قاطع) ، نقش. (یادداشت مؤلف) ، نقش کرده. (برهان قاطع) (انجمن آرا). نقش شده. رسم شده. (ناظم الاطباء). منقوش. (منتهی الارب) (از تفلیسی). نگاریده. مصور: یک درقه بودش سر مردی بر آن نگاشته. (ترجمه طبری بلعمی). و بر وی صورتهای گوناگون از کردار هندوان نگاشته. (حدود العالم). و صدهزار گونه تصاویر بر او نگاشته. (مجمل التواریخ) ، رنگارنگ شده. (ناظم الاطباء). رنگین. رنگ آمیزی شده:
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
وآن سرشکش به رنگ تازه زرشک.
عنصری.
، حنابسته. خضاب شده:
چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم
چو روی خوبان آراسته همه پر و بال.
فرخی.
، زرنگارشده، لکه دارشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مقابل گذشته
لغت نامه دهخدا
(لَ)
قبول نشده. مردود. ردشده. رانده شده. دورشده. مطرود:
گرچه ز فرمان تو بگذشته ام
رد مکن کز همه ردگشته ام.
نظامی.
و رجوع به رد گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ ذَ تَ / تِ)
مرده. فوت کرده. متوفی: أسلاف، سلاّف، پدران درگذشته. (منتهی الارب). پادشاه یا شاه ماضی. پادشاه درگذشته، تجاوز کرده. عبور کرده.
- از حد درگذشته، خارج از حد. خارج از اندازه: فاحش، چیزی که از حد درگذشته باشد. فرط، پشیمانی از حد درگذشته. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ هَِ تَ / تِ)
جود و عطا. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). عطا. (صحاح الفرس). جود و عطا و کرم. (برهان). کرم و بخشش و داد و سخا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ / گِ)
صاحب آنندراج گوید در فرهنگها و برهان به وزن فریفته به معنی شب آورده اند و ظن مؤلف این است که اصل آن دوشینگه بوده باشد، واو را حذف کرده اند و نون را شین خوانده اند
لغت نامه دهخدا
تصویری از آگشته
تصویر آگشته
محکم بسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیکته
تصویر دیکته
املا، تقریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نویشته
تصویر نویشته
نوشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگاشته
تصویر نگاشته
نوشته، مکتوب، مرقوم، نقش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریشته
تصویر فریشته
فرشته ملک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درهشته
تصویر درهشته
عطا، کرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگاشته
تصویر نگاشته
نوشته شده، نقش و نگار شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فریشته
تصویر فریشته
((فِ تِ))
فرشته، ملک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درگذشته
تصویر درگذشته
متوفی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گذشته
تصویر گذشته
ماضی
فرهنگ واژه فارسی سره
فقید، متوفا، مرده، میت
متضاد: حی، زنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گزیدن حشرات، از چاه آب کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
عمل آب کشی کردن برنج، مکیدن، از چاه آب کشیدن، گزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
رودل کردن، سو هاضمه
فرهنگ گویش مازندرانی
برشته
فرهنگ گویش مازندرانی
سینه خیز رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
تخلیه کردن روده، بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
برنج و حبوبات خیس خورده
فرهنگ گویش مازندرانی
سر خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
رید، ریده
فرهنگ گویش مازندرانی