جدول جو
جدول جو

معنی دوگران - جستجوی لغت در جدول جو

دوگران
چرخی که زنان با آن نخ کتان ریسند، (از شعوری ج 1 ورق 451)، اما ظاهراً کلمه دگرگون شدۀ دوکدان است، رجوع به دوک و دوکدان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیگران
تصویر تیگران
(پسرانه)
نام یکی از سرداران خشایار پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دوزمان
تصویر دوزمان
رشته ای که به سوزن بکشند برای دوختن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوران
تصویر دوران
گردیدن گرد چیزی، گردش کردن چیزی پیرامون چیز دیگر، گردش دایره مانند، گردش گرد چیزی
دوران دم: در علم زیست شناسی گردش خون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل گران
تصویر دل گران
ملول، آزرده، رنجیده، دل تنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوران
تصویر دوران
روزگار، عهد، زمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوگان
تصویر دوگان
دو، دوتا، دوتایی، دوبه دو، دوبرابر
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
گردش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات مؤلف). گرد. گردی. چرخ. طوران. گردانی. چرخش. دوران به سکون و او در اصل به فتح ’واو’ است. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 4 ص 16) (از یادداشت مؤلف). چرخه. (لغات فرهنگستان). لغتی است در دور و با لفظ افتادن و نهادن و گرداندن و زدن و کردن مستعمل. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید هر لفظی بر این وزن آید از مصادر و در او معنی حرکت و انتقال باشد پس آن لفظ به فتحات ثلاثه می آید چنانچه دوران و جریان و طیران و سیلان و... مگر فارسیان اکثر اینها را به سکون ثانی استعمال کنند و گاهی به فتحات. (از غیاث). گردش فلک که زمانه باشد:
تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری
قد اعدای تو سر تا پای چون چنبرشود.
سوزنی.
تا سپهر لطیف را مادام
گرد خاک کثیف دوران است.
سوزنی.
تا بود سیرالسوانی در سفر دور فلک
وندران دوران نظیر گاو او گاو خراس.
انوری.
کعبه هم قطبست و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده.
خاقانی.
- دوران دهر، گردش روزگار. دور زمان. گردش زمانه:
دوران دهر عاقبتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی رودم همچنان فضول.
سعدی.
- دوران عالم، گردش جهان. گردش گیتی. گذشت زمان:
اگر بی عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم.
نظامی.
- دوران کوکب، چرخ آن. گردش آن. (یادداشت مؤلف).
- دوران گردون، گردش آسمان. چرخ فلک:
به جز بر مراد دل او نباشد
نه سیر کواکب نه دوران گردون.
سوزنی.
مرا گفتند جمعی مهربانان
چو دیدندم ز غم در اضطرابی
که خوش می باش کز دوران گردون
عمارت بازیابد هر خرابی.
ابن یمین.
- هفت دوران، کنایه است از ادوار هفت ستاره که دور هریک هفت هزارسال می باشد و دور آخر دور قمر است:
پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز
و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده اند.
خاقانی.
رجوع به ترکیب دوران قمر شود.
، جولان:
چو دید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد.
مسعودسعد.
، انقلاب، وقت و عهد و زمان و روزگار. (ناظم الاطباء). به جای عهد پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان). عصر. دور. (یادداشت مؤلف) : هدم، دوران سررسیدۀ مرد از سواری کشتی. (منتهی الارب). دور. (ناظم الاطباء). رجوع به دور شود:
حکیمان را چه می گویند چرخ پیر دورانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها.
ناصرخسرو.
گفتا که اگر کسی به صد دوران
بوده ست ستمگری و جباری.
ناصرخسرو.
نیافرید ملک همچون او به سیصد قرن
نیاورید فلک همچون او به صد دوران.
سوزنی.
هرگز فلک کهن به صد دوران
بیرون نآرد ورا همال نو.
سوزنی.
جنسی به ستم ترسان از صورت ناجنسان
کاین نقش به صد دوران یک بار پدید آید.
خاقانی.
فرمانده اسلامیان دارای دوران اخستان
عادلتر بهرامیان پرویز اران اخستان.
خاقانی.
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم.
خاقانی.
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصر است چه سازی سرای خاک.
خاقانی.
خاصه کایام بست پردۀ کار
خاصه دوران گشاد بستۀ کار.
خاقانی.
مهر شد این نامه به عنوان تو
ختم شد این خطبه به دوران تو.
نظامی.
به دوران عدلش بنازد جهان.
سعدی (بوستان).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که احمد به دوران نوشیروان.
سعدی (بوستان).
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت.
سعدی (گلستان).
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گرچه جام ما نشد پرمی به دوران شما.
حافظ.
کمال دلبری و حسن در نظربازی است
به شیوۀ نظر از نادران دوران باش.
حافظ.
گرگان دزدپیشه به دوران عدل تو
در حفظ گوسفند چو سگ گشته اند امین.
ابن یمین.
، دهر. (ناظم الاطباء). زمانه. جهان. دهر. چرخ. فلک. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت رستم ایا نامدار
ندیده ست دوران چو تو شهریار.
فردوسی.
پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان.
ناصرخسرو.
ای رسیده جهان ز تو به کمال
ای مراد از طبایع دوران.
ناصرخسرو.
گرفته ست و گشاده ست و شکسته
ز شمشیری که دوران را پناه است.
مسعودسعد.
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قد ترا هندوی هفتم چرخ پاس.
انوری.
چند از این دوران که هستند این خدادوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
گنج فضایل افضل ساوی شناس و بس
کز علم مطلق آیت دوران شناسمش.
خاقانی.
ایمه دوران چومن آسیمه سرست
نسبت جور به دوران چه کنم.
خاقانی.
دلارامی ترا در برنشیند
کزو شیرین تری دوران نبیند.
نظامی.
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.
نظامی.
اگر در تیغ دوران رحمتی هست
چرا برد ترا ناخن مرا دست.
نظامی.
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن.
نظامی.
وضع دوران بنگر ساغر عبرت برگیر
که به هر حالتی این است بهین اوضاع.
حافظ.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائماً یکسان نماند حال دوران غم مخور.
حافظ.
چنان نان کم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان و دهد جان.
جامی.
- از (ز) دوران تک بردن، در گردش و حرکت بر چرخ گردون برتری داشتن. از گردش چرخ سبق بردن:
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد و ز باد رفتار.
نظامی.
- تازه به دوران رسیده، نودولت. ندیدبدید. نوخاسته. آنکه بدون اصالت خانوادگی به مقام یا ثروتی رسیده است. (یادداشت مؤلف).
- خاتم دوران، خاتم روزگار. ختم کننده روزگار:
دور به تو خاتم دوران نبشست
باد به خاک تو سلیمان نبشست.
نظامی.
، دور. گردش پیمانۀ شراب برای نوشیدن اهل بزم:
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان.
نظامی.
، دایره. (ناظم الاطباء) ، دفعه. مرتبه. موقع. نوبت. (از یادداشت مؤلف) :
سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران
سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر یم.
ناصرخسرو.
، بخت و طالع. (ناظم الاطباء) ، مقام. مکان. منزلت. پایه. پایگاه:
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نی و نای، (ناظم الاطباء)، دورای
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان، با 214 تن سکنه، آب آن از رودخانه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
از دو + گان، که پسوند نسبت است و گاهی به صورت گانه آید، . دوتایی. (یادداشت مؤلف). دوتا و مضاعف. (ناظم الاطباء). مضاعفه، زره دوگان حلقه بافته. (صراح اللغه) :
بخ بخ این زاهد دوگانه گزار
که دو گان سجده می کند یک بار.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
، دوبدو. (ناظم الاطباء). دودو. دوتا دوتا. (یادداشت مؤلف) : و مردمان و لشکر و مهتران نیز یکان و دوگان به زینهار می آمدند. (ترجمه تاریخ طبری ص 513).
پس گیو بد آوۀ سمکنان
برفتند خیلش یکان و دوگان.
فردوسی.
آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید
نتواند که دهد نرم کمانش را خم.
فرخی.
کوه کوبان را یکان اندر کشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار.
فرخی.
این جا همی یگان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد به یک زمان.
فرخی.
مادت معیشت من آن بود که هر روز یکان و دوگان ماهی می گرفتمی. (کلیله و دمنه) ، دو جنس. دو نوع: پس در آن کشتی از هر جانوری دوگان نری و ماده ای. (تفسیر کمبریج ورق 55- از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀگان در همین لغت نامه و نیز المعجم چ مدرس رضوی ص 177شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ)
جمع واژۀ دگر. دیگران. رجوع به دگر و دیگر شود، دیگران. اشخاص دیگر. کسان دیگر. افراد دیگر جز خود:
از شمار تو کس طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
لبیبی.
من در دگران زآن نگرم تا بحقیقت
قدر توبدانم که ز خوبی به چه جایی.
منوچهری.
در طبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران.
خیام.
بحق من چو سرابی و بحق دگران
همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایابی.
سوزنی.
تاجوران تاجورش خوانده اند
وآن دگران آن دگرش خوانده اند.
نظامی.
چون به وثوق از دگران گوی برد
شاه خزینه به درونش سپرد.
نظامی.
گفت هنوز نگرانست که ملکش با دگرانست. (گلستان سعدی).
پند گیراز مصائب دگران
تا نگیرند دیگران ز تو پند.
سعدی.
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.
سعدی.
گوهر معرفت اندوز که باخود ببری
که نصیب دگرانست نصاب زر و سیم.
حافظ.
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود.
حافظ.
روزگاریست که ما را نگران می داری
مخلصان را نه به وضع دگران می داری.
حافظ.
، اغیار. در مقابل خویشان. اشخاص غیر از خودی. بیگانگان:
وگر ایدونکه بباشند ز پشت دگران
از پس کشتن زنده نشوند، ای و ربی.
منوچهری.
خانه داران زجور خانه بران
خانه خویش مانده بر دگران.
نظامی
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ دار، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، جمع واژۀ دار به معنی سرای، (از آنندراج)، رجوع به دار شود،
، جمع واژۀ دوار، (دهار)، رجوع به دوار شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
دهی است از دهستان ساردوئیۀ شهرستان ساردوئیه. 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تیتوس لیویوس، تاریخ دان یونانی و نویسندۀ تاریخ رومی از ابتدا تا سال 9 قبل از میلاد است، (59 قبل از میلاد - 17 میلادی) او در زیر عنوان ’دهساله’ کتاب تاریخی از رومیها تدوین کرد که از جهت استحکام و درستی و همچنین مطالب مشهور است، او نویسندۀ صمیمی ولی فاقد روح انتقاد بود، گذشته را مورد مدح و تحسین قرار میداد و در جستجوی کشف تعلیماتی بود که در حوادث تاریخی بوجود می آید و همچنین کوشش داشت که علل و زمینه های گسترش مطلوب در جوامع بشری را با بیانی شیوا توضیح دهد، (از لاروس)، آقای فلسفی در اعلام تمدن قدیم فوستل دوکلانژ در ذیل تیتوس لیویوس آرد: از مورخین بزرگ روم است که در سال 59 قبل از میلاد در شهر روم تولد یافت و در 19 میلادی درگذشت، اگوستوس سخت او را گرامی میداشت تیتوس لیویوس بیست سال از عمر خویش را به نگارش تاریخ روم بکار برد، تاریخ مزبور حاوی گزارش روم از بدو تأسیس تا 9 سال پیش از میلاد و مرکب از 140 کتاب بوده است که اکنون جزوۀ کتاب نخستین (تاریخ 458 سال) و کتب بیست ویکم و چهل وپنجم (تاریخ 51 سال) و قسمتی از کتاب نودویکمین، بقیه مفقود است، - انتهی، رجوع به قاموس الاعلام ترکی و الحلل السندسیه ص 363 و 453 وتاریخ ایران باستان ج 2 ص 1945 و ج 3 ص 2451 شود
لغت نامه دهخدا
(دُ بُ)
دهی است از بخش داراب شهرستان فسا. با 239 تن سکنه. آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ)
دهی است از بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. واقع در 6 هزارگزی جنوب باختری صیدان و 22 هزارگزی جنوب خاوری راه شوسۀ باغ ملک. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ)
دهی است جزء دهستان قره پشلو بخش مرکزی شهرستان زنجان. دارای 382 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آواگران
تصویر آواگران
دو ستاره در دو پیکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوران
تصویر دوران
چرخ خوردن، گردش، دور زدن، گشتن، گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوگان
تصویر دوگان
دوبدو، دو برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دگران
تصویر دگران
دیگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوفران
تصویر حوفران
هم آوای همزبان رومی ترخون ترخان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
سلاله، نسل، طایفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو راغ
تصویر دو راغ
دوغ و ماستی که شیر در آن دوشیده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو گان
تصویر دو گان
دو نوع، دو جنس: (پس در آن کشتی از هر جانوری دو گان: نری و ماده ای)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل گران
تصویر دل گران
دلتنگ، ملول، ناراضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوران
تصویر دوران
((دَ وَ))
گردش، چرخش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوران
تصویر دوران
((دُ))
روزگار، عهد، دوره، عصر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگران
تصویر دادگران
قضات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داوران
تصویر داوران
قضات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوستان
تصویر دوستان
رفیقان، رفقا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیگران
تصویر دیگران
سایرین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
فامیل، سلسله، سلسه، نسل، سلسله
فرهنگ واژه فارسی سره
اوقات، دوره، زمان، زمانه، عصر، فصل
فرهنگ واژه مترادف متضاد