مجموعه ای از تمرین های فیزیکی برای کسب قدرت روحی، در آیین هندو، انجام تمرینات و ریاضت های طاقت فرسا و اعمال حیرت انگیز منافی اصول علمی و ساختمان فیزیکی بدن انسان برای تزکیۀ نفس
مجموعه ای از تمرین های فیزیکی برای کسب قدرت روحی، در آیین هندو، انجام تمرینات و ریاضت های طاقت فرسا و اعمال حیرت انگیزِ منافی اصول علمی و ساختمان فیزیکی بدن انسان برای تزکیۀ نفس
دود + ه، پسوند اتصاف، دودمان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خاندان. (شرفنامۀ منیری) (غیاث). خانواده. (لغت محلی شوشتر) (برهان) (آنندراج). خویش. (غیاث). طایفه و قبیله. (ناظم الاطباء). فصیله. (دهار). کس و کار. عترت. عتره. عشیره. عشیره. عیال. عایله. فامیل. (یادداشت مؤلف) : ای سر آزادگان و تاج بزرگان شمع جهان و چراغ دوده و نوده. دقیقی. همه مرز ایران پر از دشمن است به هر دوده ای ماتم و شیون است. فردوسی. ز بهر زن و زاده و دوده را نپیچد روان مرد فرسوده را. فردوسی. همه دوده اکنون بباید نشست زدن رای و سودن بدین کار دست. فردوسی. سیاوش به آزار او کشته شد همه دوده را روز برگشته شد. فردوسی. نمانم جهان را به فرزند تو نه بر دوده و خویش و پیوند تو. فردوسی. به دل گفت اگر جنجگجویی کنم به پیکار او سرخ رویی کنم بگیرد مرا دوده و میهنم که با سر ببینندخسته تنم. عنصری. زین گرفته ست از او دین شرف و دوده فخار. منوچهری. ز هر دوده کانگیخت او دود زود دگر نآید از کاخ آن دوده دود. اسدی. همه دوده با وی به تاب اندرند ز دیده به خون و به آب اندرند. شمسی (یوسف و زلیخا). شعاع درخش تو بر هر که تابد نزاید ز اولاد آن دوده دختر. ازرقی. فرزند سعد دولت فرزند سعد ملک چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار. سوزنی. خورشید دوده و گهر خاندان و خال آن برده گوی مهتری از عم و از پدر. سوزنی. رفت چون دود و دود حسرت او کم نشد زین بزرگ دوده هنوز. خاقانی. بی او یتیم و مرده دلند اقربای او کو آدم قبایل و عیسی دوده بود. خاقانی. خویشتن دعوتگر روحانیان خوانم به سحر کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم. خاقانی. ده و دوده را برگرفتم خراج نه ساو از ولایت ستانم نه باج. نظامی. همه شهر و کشور به هم برزدند ده و دوده را آتش اندر زدند. نظامی. به شیخی در آن بقعه کشورگذاشت که در دوده قائم مقامی نداشت. سعدی (بوستان). ز شاعر زنده می ماندبه گیتی نام شاهان را فروغ از رودکی دارد چراغ دودۀ سامان. ابن یمین. در دودۀ تجرید بزرگی به نسب نیست عیسی به فلک سود سر بی پدری را. میرزا تقی (از آنندراج). ، خانه. خانمان. (یادداشت مؤلف) : من از خردگی رانده ام با سپاه که ویران کنم دودۀ ساوه شاه. فردوسی. ، کلبۀ دهاتی مدور و کپر و کوخ، نژاد. (ناظم الاطباء). اصل. (فرهنگ لغات مؤلف). تبار. (غیاث). نسل. نسب. تخمه. (یادداشت مؤلف) : مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. سر نامه گفت آنچه بهرام کرد همه دوده و بوم بدنام کرد. فردوسی. به کردار بد هیچ مگشای چنگ براندیش از دوده ونام و ننگ. فردوسی. نیامد بدین دوده هرگز بدی نگه داشتندی ره ایزدی. فردوسی. از دودۀ پاکیزۀ وزارت ایام ترا یادگار دارد. مسعودسعد. کسی که منکر باشد خدای بی چون را بود به اصل و به نسبت ز دودۀ کفار. مسعودسعد. مدد بأس دودۀ عباس سایۀ احتشام او زیبد. خاقانی. صاحب و مالک رقاب دودۀ آزادگان کآستان بوس در او شد دل آزاد من. خاقانی. زندگانی پادشاه عالم و فهرست دودۀ بنی آدم در کامرانی و حصول امانی هزار سال باد. (سندبادنامه ص 146). ، مردمان. (ناظم الاطباء)، پسر بزرگتر و مهتر. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از شرفنامۀ منیری)، اسب قوی هیکل سیاه. (از آنندراج) (انجمن آرا)
دود + ه، پسوند اتصاف، دودمان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خاندان. (شرفنامۀ منیری) (غیاث). خانواده. (لغت محلی شوشتر) (برهان) (آنندراج). خویش. (غیاث). طایفه و قبیله. (ناظم الاطباء). فصیله. (دهار). کس و کار. عترت. عتره. عشیره. عشیره. عیال. عایله. فامیل. (یادداشت مؤلف) : ای سر آزادگان و تاج بزرگان شمع جهان و چراغ دوده و نوده. دقیقی. همه مرز ایران پر از دشمن است به هر دوده ای ماتم و شیون است. فردوسی. ز بهر زن و زاده و دوده را نپیچد روان مرد فرسوده را. فردوسی. همه دوده اکنون بباید نشست زدن رای و سودن بدین کار دست. فردوسی. سیاوش به آزار او کشته شد همه دوده را روز برگشته شد. فردوسی. نمانم جهان را به فرزند تو نه بر دوده و خویش و پیوند تو. فردوسی. به دل گفت اگر جنجگجویی کنم به پیکار او سرخ رویی کنم بگیرد مرا دوده و میهنم که با سر ببینندخسته تنم. عنصری. زین گرفته ست از او دین شرف و دوده فخار. منوچهری. ز هر دوده کانگیخت او دود زود دگر نآید از کاخ آن دوده دود. اسدی. همه دوده با وی به تاب اندرند ز دیده به خون و به آب اندرند. شمسی (یوسف و زلیخا). شعاع درخش تو بر هر که تابد نزاید ز اولاد آن دوده دختر. ازرقی. فرزند سعد دولت فرزند سعد ملک چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار. سوزنی. خورشید دوده و گهر خاندان و خال آن برده گوی مهتری از عم و از پدر. سوزنی. رفت چون دود و دود حسرت او کم نشد زین بزرگ دوده هنوز. خاقانی. بی او یتیم و مرده دلند اقربای او کو آدم قبایل و عیسی دوده بود. خاقانی. خویشتن دعوتگر روحانیان خوانم به سحر کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم. خاقانی. ده و دوده را برگرفتم خراج نه ساو از ولایت ستانم نه باج. نظامی. همه شهر و کشور به هم برزدند ده و دوده را آتش اندر زدند. نظامی. به شیخی در آن بقعه کشورگذاشت که در دوده قائم مقامی نداشت. سعدی (بوستان). ز شاعر زنده می ماندبه گیتی نام شاهان را فروغ از رودکی دارد چراغ دودۀ سامان. ابن یمین. در دودۀ تجرید بزرگی به نسب نیست عیسی به فلک سود سر بی پدری را. میرزا تقی (از آنندراج). ، خانه. خانمان. (یادداشت مؤلف) : من از خردگی رانده ام با سپاه که ویران کنم دودۀ ساوه شاه. فردوسی. ، کلبۀ دهاتی مدور و کپر و کوخ، نژاد. (ناظم الاطباء). اصل. (فرهنگ لغات مؤلف). تبار. (غیاث). نسل. نسب. تخمه. (یادداشت مؤلف) : مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. سر نامه گفت آنچه بهرام کرد همه دوده و بوم بدنام کرد. فردوسی. به کردار بد هیچ مگشای چنگ براندیش از دوده ونام و ننگ. فردوسی. نیامد بدین دوده هرگز بدی نگه داشتندی ره ایزدی. فردوسی. از دودۀ پاکیزۀ وزارت ایام ترا یادگار دارد. مسعودسعد. کسی که منکر باشد خدای بی چون را بود به اصل و به نسبت ز دودۀ کفار. مسعودسعد. مدد بأس دودۀ عباس سایۀ احتشام او زیبد. خاقانی. صاحب و مالک رقاب دودۀ آزادگان کآستان بوس در او شد دل آزاد من. خاقانی. زندگانی پادشاه عالم و فهرست دودۀ بنی آدم در کامرانی و حصول امانی هزار سال باد. (سندبادنامه ص 146). ، مردمان. (ناظم الاطباء)، پسر بزرگتر و مهتر. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از شرفنامۀ منیری)، اسب قوی هیکل سیاه. (از آنندراج) (انجمن آرا)
دهی است از دهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل، واقع در 47هزارگزی بلده و خاور شوسۀ چالوس، دارای 900 تن سکنه است، آب آن از چشمه است و راه شوسۀ فرعی دارد، از دو محل بالا و پایین تشکیل شده و بنای امامزادۀ آن قدیمی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)، نام محلی کنار راه تهران به چالوس میان گدوک کندوان و ولی آباد در 138300گزی تهران، (یادداشت مؤلف)
دهی است از دهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل، واقع در 47هزارگزی بلده و خاور شوسۀ چالوس، دارای 900 تن سکنه است، آب آن از چشمه است و راه شوسۀ فرعی دارد، از دو محل بالا و پایین تشکیل شده و بنای امامزادۀ آن قدیمی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)، نام محلی کنار راه تهران به چالوس میان گدوک کندوان و ولی آباد در 138300گزی تهران، (یادداشت مؤلف)
دهی است از دهستان خورش رستم بخش خورش رستم شهرستان خلخال. واقع در 16هزارگزی شمال باختری هشتجین. آب آن از دورشته چشمه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان خورش رستم بخش خورش رستم شهرستان خلخال. واقع در 16هزارگزی شمال باختری هشتجین. آب آن از دورشته چشمه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
ژنرال شارل دوگل نویسندۀ نظامی و سیاستمدار و رئیس جمهور فرانسه. در 22 نوامبر 1890در لیل متولد شد. در جنگ جهانی دوم فرمانده هنگ زره پوش بود و پس از شکست فرانسه در 1940 به لندن رفت و رهبری نهضت مقاومت فرانسه را علیه آلمان بعهده گرفت و سپس رئیس دولت موقت فرانسه در الجزیره و از 1944 تا 1946 میلادی در پاریس شد. بعد مدتی از سیاست کناره گرفت. و در 1947 مجمع مردم و فرانسه را بنیاد نهاد در جریان جنگ فرانسه و الجزیره بر سر کار آمد و قانون اساسی جدید را با رفراندم به تصویب رساند و جمهوری پنجم را پی افکند و خود در 1958 بریاست جمهوری رسید و تا 28 آوریل 1969 بر سر کار بود و در نوامبر 1970 میلادی درگذشت. او کتاب خاطرات خود را انتشار داده است
ژنرال شارل دوگل نویسندۀ نظامی و سیاستمدار و رئیس جمهور فرانسه. در 22 نوامبر 1890در لیل متولد شد. در جنگ جهانی دوم فرمانده هنگ زره پوش بود و پس از شکست فرانسه در 1940 به لندن رفت و رهبری نهضت مقاومت فرانسه را علیه آلمان بعهده گرفت و سپس رئیس دولت موقت فرانسه در الجزیره و از 1944 تا 1946 میلادی در پاریس شد. بعد مدتی از سیاست کناره گرفت. و در 1947 مجمع مردم و فرانسه را بنیاد نهاد در جریان جنگ فرانسه و الجزیره بر سر کار آمد و قانون اساسی جدید را با رفراندم به تصویب رساند و جمهوری پنجم را پی افکند و خود در 1958 بریاست جمهوری رسید و تا 28 آوریل 1969 بر سر کار بود و در نوامبر 1970 میلادی درگذشت. او کتاب خاطرات خود را انتشار داده است
محلی در راه تهران به بندرشاه، ایستگاه سیزدهم راه آهن در 236هزارگزی تهران باارتفاع 1733/05 گز. واقع در 36هزارگزی جنوب پل سفید. (یادداشت مؤلف) (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
محلی در راه تهران به بندرشاه، ایستگاه سیزدهم راه آهن در 236هزارگزی تهران باارتفاع 1733/05 گز. واقع در 36هزارگزی جنوب پل سفید. (یادداشت مؤلف) (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دوتاه. (ناظم الاطباء). کوز. کوژ. منحنی. دوتاه. دوتا. خم. بخم. خمیده. دوتو. دوتوی. دوته. (یادداشت مؤلف) ، مضاعف و دولای. (ناظم الاطباء). - دولا شدن، خمیدن. دوتو شدن. خم شدن. خم آوردن. دوتا شدن. منحنی شدن. (یادداشت مؤلف). - دولا کردن، خماندن. خم کردن. دوته کردن. تا کردن به دو. دوتو کردن. دوتا کردن. خم دادن و شکستن یک جزء از ریسمان یا جامه و کاغذ و امثال آن را بر روی جزء دیگر. (یادداشت مؤلف)
دوتاه. (ناظم الاطباء). کوز. کوژ. منحنی. دوتاه. دوتا. خم. بخم. خمیده. دوتو. دوتوی. دوته. (یادداشت مؤلف) ، مضاعف و دولای. (ناظم الاطباء). - دولا شدن، خمیدن. دوتو شدن. خم شدن. خم آوردن. دوتا شدن. منحنی شدن. (یادداشت مؤلف). - دولا کردن، خماندن. خم کردن. دوته کردن. تا کردن به دو. دوتو کردن. دوتا کردن. خم دادن و شکستن یک جزء از ریسمان یا جامه و کاغذ و امثال آن را بر روی جزء دیگر. (یادداشت مؤلف)
سبوی آب، (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی)، سبویی که در آن آب یا شراب کنند، (ناظم الاطباء)، سبوی آب و شراب را گویند، (برهان) : ز دولا کرد آب اندر خنوری که شویدجامه را هر بخت کوری، شهابی (از لغت فرس اسدی)، مؤلف پس از نقل این بیت می نویسد: ’شاید دولا مخفف دولاب باشد به معنی چرخ چاه آب، زیرا سبو نیز ظرفی است نه بسیار بزرگ و از سبو در خنور آب ریختن برای رخت شستن هر بخت کور درست نمی نماید و یا به معنی جوی و نهر و رود ویا چاه آب است و خنور که به معنی مطلق ظرف است در اینجا مانند خمی یا تغاری یا دوستکانی بزرگی است چه هر بخت کور یعنی مطلق بخت کوران از آب یک سبو که مثلا در کاسه ای ریخته شود جامه نتوانند شست ؟’، (یادداشت مؤلف)
سبوی آب، (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی)، سبویی که در آن آب یا شراب کنند، (ناظم الاطباء)، سبوی آب و شراب را گویند، (برهان) : ز دولا کرد آب اندر خنوری که شویدجامه را هر بخت کوری، شهابی (از لغت فرس اسدی)، مؤلف پس از نقل این بیت می نویسد: ’شاید دولا مخفف دولاب باشد به معنی چرخ چاه آب، زیرا سبو نیز ظرفی است نه بسیار بزرگ و از سبو در خنور آب ریختن برای رخت شستن هر بخت کور درست نمی نماید و یا به معنی جوی و نهر و رود ویا چاه آب است و خنور که به معنی مطلق ظرف است در اینجا مانند خمی یا تغاری یا دوستکانی بزرگی است چه هر بخت کور یعنی مطلق بخت کوران از آب یک سبو که مثلا در کاسه ای ریخته شود جامه نتوانند شست ؟’، (یادداشت مؤلف)
نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). شعبه مقام حسینی و آن مرکب است از دو نغمه. (غیاث) (آنندراج). اولین شعبه از شعب بیست و چهارگانه موسیقی است و آن از اسامی دساتین است که پارسیان نهاده اند. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح شطرنج) خانه دوم شطرنج که برای ربودن یک مهره از آن دو خال باید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شش گاه و یک گاه شود، کنایه باشد از دو جهان. (غیاث) (آنندراج)
نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). شعبه مقام حسینی و آن مرکب است از دو نغمه. (غیاث) (آنندراج). اولین شعبه از شعب بیست و چهارگانه موسیقی است و آن از اسامی دساتین است که پارسیان نهاده اند. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح شطرنج) خانه دوم شطرنج که برای ربودن یک مهره از آن دو خال باید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شش گاه و یک گاه شود، کنایه باشد از دو جهان. (غیاث) (آنندراج)
از دو + گان، که پسوند نسبت است و گاهی به صورت گانه آید، . دوتایی. (یادداشت مؤلف). دوتا و مضاعف. (ناظم الاطباء). مضاعفه، زره دوگان حلقه بافته. (صراح اللغه) : بخ بخ این زاهد دوگانه گزار که دو گان سجده می کند یک بار. امیرخسرو (از انجمن آرا). ، دوبدو. (ناظم الاطباء). دودو. دوتا دوتا. (یادداشت مؤلف) : و مردمان و لشکر و مهتران نیز یکان و دوگان به زینهار می آمدند. (ترجمه تاریخ طبری ص 513). پس گیو بد آوۀ سمکنان برفتند خیلش یکان و دوگان. فردوسی. آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید نتواند که دهد نرم کمانش را خم. فرخی. کوه کوبان را یکان اندر کشیده زیر داغ بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار. فرخی. این جا همی یگان و دوگان قرمطی کشد زینان به ری هزار بیابد به یک زمان. فرخی. مادت معیشت من آن بود که هر روز یکان و دوگان ماهی می گرفتمی. (کلیله و دمنه) ، دو جنس. دو نوع: پس در آن کشتی از هر جانوری دوگان نری و ماده ای. (تفسیر کمبریج ورق 55- از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀگان در همین لغت نامه و نیز المعجم چ مدرس رضوی ص 177شود
از دو + گان، که پسوند نسبت است و گاهی به صورت گانه آید، . دوتایی. (یادداشت مؤلف). دوتا و مضاعف. (ناظم الاطباء). مضاعفه، زره دوگان حلقه بافته. (صراح اللغه) : بخ بخ این زاهد دوگانه گزار که دو گان سجده می کند یک بار. امیرخسرو (از انجمن آرا). ، دوبدو. (ناظم الاطباء). دودو. دوتا دوتا. (یادداشت مؤلف) : و مردمان و لشکر و مهتران نیز یکان و دوگان به زینهار می آمدند. (ترجمه تاریخ طبری ص 513). پس گیو بد آوۀ سمکنان برفتند خیلش یکان و دوگان. فردوسی. آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید نتواند که دهد نرم کمانش را خم. فرخی. کوه کوبان را یکان اندر کشیده زیر داغ بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار. فرخی. این جا همی یگان و دوگان قرمطی کشد زینان به ری هزار بیابد به یک زمان. فرخی. مادت معیشت من آن بود که هر روز یکان و دوگان ماهی می گرفتمی. (کلیله و دمنه) ، دو جنس. دو نوع: پس در آن کشتی از هر جانوری دوگان نری و ماده ای. (تفسیر کمبریج ورق 55- از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀگان در همین لغت نامه و نیز المعجم چ مدرس رضوی ص 177شود
دوشنده، به قرینۀ کوشا و دانا و گویا تقاضا (اقتضا) می کند که به معنی دوشنده باشد، (از آنندراج)، قابل دوشیدن، دوشیدنی، دوشانی، که توان دوشیدنش، دوشایی، که توان دوشید او را: گاودوشا، که می دوشند، شیرده، بسیارشیر، (یادداشت مؤلف)، هر حیوانی که آن را می دوشند از قبیل گاو و گوسپند، (از برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : حلوب، حلوبه، شتردوشا، (السامی فی الاسامی) (دهار)، حلبانه، شتردوشا، (تفلیسی)، لقوح، شتردوشا، (مهذب الاسماء) : همان گاودوشا به فرمانبری همان تازی اسب رمنده فری، فردوسی، ز گاوان صدوسی هزار از شمار ز میشان دوشا هزاران هزار، اسدی، گاودوشای عمر بدخواهش برۀ خوان شیر گردون باد، ابوالفرج رونی، گاو دوشای عمر او ندهد زین پس از خشکسال حادثه شیر، انوری، ، کسی که هرچه داشته باشد بتدریج از او بگیرند، (ناظم الاطباء) (از برهان)
دوشنده، به قرینۀ کوشا و دانا و گویا تقاضا (اقتضا) می کند که به معنی دوشنده باشد، (از آنندراج)، قابل دوشیدن، دوشیدنی، دوشانی، که توان دوشیدنش، دوشایی، که توان دوشید او را: گاودوشا، که می دوشند، شیرده، بسیارشیر، (یادداشت مؤلف)، هر حیوانی که آن را می دوشند از قبیل گاو و گوسپند، (از برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : حلوب، حلوبه، شتردوشا، (السامی فی الاسامی) (دهار)، حلبانه، شتردوشا، (تفلیسی)، لقوح، شتردوشا، (مهذب الاسماء) : همان گاودوشا به فرمانبری همان تازی اسب رمنده فری، فردوسی، ز گاوان صدوسی هزار از شمار ز میشان دوشا هزاران هزار، اسدی، گاودوشای عمر بدخواهش برۀ خوان شیر گردون باد، ابوالفرج رونی، گاو دوشای عمر او ندهد زین پس از خشکسال حادثه شیر، انوری، ، کسی که هرچه داشته باشد بتدریج از او بگیرند، (ناظم الاطباء) (از برهان)