جدول جو
جدول جو

معنی دوپیکان - جستجوی لغت در جدول جو

دوپیکان
(دُ پَ / پِ)
مرکب از ’چیت’ + ’گر’ علامت صفت فاعلی، چیت ساز، آنکه چیت ها را رنگ کند:
به او یک قلم چیتگر یار نیست
اگر رشوه چیت قلمکار نیست.
طغرا (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیکان
تصویر پیکان
(پسرانه)
نوک فلزی و تیزسر تیر یا نیزه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
قطعۀ فلزی نوک تیزی که بر سر تیر یا نیزه نصب کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوپیکر
تصویر دوپیکر
برج سوم از دوازده برج فلکی به صورت دو کودک برهنه، خانۀ عطارد، جوزا
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
نام موضعی از رستاق قاسان آنچنان که در تاریخ قم آمده است. (ترجمه تاریخ قم ص 118)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
جمع واژۀ پیک. رجوع به پیک شود:
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند
نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند.
منوچهری.
پوپویک نیک بریدیست که در ابر دند
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند.
منوچهری.
پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ص 183).
این چو پیکان بشارت بر شتابان در هوا
وین چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار.
انوری (در صفت سحاب)
لغت نامه دهخدا
(پَ/ پِ)
نصل. معبله.حداه. یاروج. آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه. فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه، مقابل سنان که آهن بن نیزه است:
بپوشیده شد چشمۀ آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب.
دقیقی.
بچابکی بر بایدکجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.
تهمتن بخندید و گفت ای شگفت
بپیکان بدوزم مر او را دو کفت.
فردوسی.
برفتند گریان ز پیشش دو پیر
پر از درد دل پر ز پیکان تیر.
فردوسی.
زن و زاده ار بند ترکان شوند
ابی جنگ دل پر ز پیکان شوند.
فردوسی.
یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید.
فردوسی.
که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را زخم پیکان دهاد.
فردوسی.
ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب
همی دامن اندرکشید آفتاب.
فردوسی.
که من دست را خیره در جان زنم
برین خسته دل نوک پیکان زنم.
فردوسی.
ز پیکان الماس وپرّ عقاب
بتابید رخشان رخ آفتاب.
فردوسی.
همان نیز اگر آمدم اژدها
ز پیکان تیرم نیابد رها.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
بپیکان بسی شد ز دیوان هلاک
بسی زاهرمن اوفتاده بخاک.
فردوسی.
کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانش را داده بد زهر شیر.
فردوسی.
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون.
فردوسی.
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.
فردوسی.
خدنگی که پیکانش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی.
سنان چه باید بر نیزۀ کسی کز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود.
عنصری.
چو پشت قنفذ گشته تنوره ش از پیکان
هزارمیخ شده درفش از بسی سوفال.
زینتی (زینبی).
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.
اسدی (لغت فرس ص 298).
بپیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.
ناصرخسرو.
ورتو گوئی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند.
ناصرخسرو.
که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
نبینی که بدرید صد من زره را
بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان.
ناصرخسرو.
ز بیم تیغ او گشتی به هیجا
ضمیر اندر دل بدخواه پیکان.
ناصرخسرو.
هر عیبه را ز جوشن اقوالت
دارم ز علم ساخته پیکانی.
ناصرخسرو.
کسی چنو بجهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را.
ناصرخسرو.
و کمان وی (گیومرث) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یکپاره چون درونۀ حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان. (نوروزنامه).
بر لب جام عطا آب حیات
بر سر تیر قضا پیکانی.
سیدحسن غزنوی.
حامی تیر ار شودکلکت نترسد ز احتراق
بگذرداز قرص خور چون از هدف پیکان تیر.
سوزنی.
ترکان غمزۀ او چون درکشند یاسج
در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی.
خاقانی.
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان، هم سر پیکان اسد.
خاقانی.
سرخیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را.
خاقانی.
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را.
خاقانی.
در زنبور کافر از چه زنی
خاصه دارالسلام پیکان است.
خاقانی.
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان.
خاقانی.
هر تار ز مژگانش تیر دگر اندازد
در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد.
خاقانی.
از قبضۀ کمان فلک بر دلم بقهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم.
خاقانی.
آیینه بردار و ببین، آن غمزۀ بحرآفرین
با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده.
خاقانی.
شمشیر او قصار کین، شسته بخون روی زمین
پیکان او خیاط دین، دلدوز کفار آمده.
خاقانی.
بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی.
خاقانی.
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یکسر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند.
خاقانی.
آه من سازد آتشین پیکان
تا درین دیو گوهر اندازد.
خاقانی.
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید.
خاقانی.
ابرها از تیغ بارانها ز پیکان کرده اند
برقها زآیینۀ برگستوان افشانده اند.
خاقانی.
پیکان شهاب رنگ چون آب
آتش زده دیو لشکران را.
خاقانی.
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.
خاقانی.
ترا یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو.
خاقانی.
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ.
نظامی.
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
بپیکان لعل پیکانی همی سفت.
نظامی.
گل چو سپر خستۀ پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش.
نظامی.
من و زین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن...
نظامی.
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.
نظامی.
جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان سوزان
سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی.
مجیر بیلقانی.
پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست
ور نیست باورت ز من اینک بیار دست.
کمال اسماعیل.
و طبق زر پیش خلیفه بنهاد که بخور. گفت نمیتوان خورد گفت پس چرا نگاه داشتی و بلشکریان ندادی و این درهای آهنین چرا پیکان نساختی ؟ (جهانگشای جوینی).
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.
سعدی.
بسرت کز سر پیمان محبت نروم
ور بفرمائی رفتن بسر پیکانم.
سعدی.
ندیدمش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست.
سعدی.
پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان).
هرآن پیکان پولادی که بنشاندند در تیری
بخون ظالم آن پیکان کنون لعلست پیکانی.
سلمان.
پیکان ز درون برون شود بی مشکل
بیرون نشود حدیث ناخوب از دل.
(از العراضه).
خود ناگرفته پند، مده پند دیگران
پیکان به تیر جا کند آنگاه بر نشان.
قطع، پیکان خرد پهناور که در تیر نشانند. معبله، پیکان پهن دراز. نصل ٌ مطحر، پیکان دراز. مشفص، پیکان پهن یا دراز.قهوبه، پیکان سه شاخه. نصل محیق، پیکان باریک و تیز.طمیل، شرحاف، پیکان پهن. (منتهی الارب). عبل، پیکان پهن بر تیر نشاندن. (تاج المصادر بیهقی). زج، پیکان تیز. سیحف، پیکان پهن و پیکان دراز. مصدع، پیکان پهن دراز. سریه، پیکان خرد گرد. قتر، نوعی از پیکان تیر. سرسور، پیکان دوک. سرو، تیر پهن و پیکان دراز. سلمج،پیکان دراز باریک. قطبه، پیکان هدف. سلوف، پیکان دراز. سلط، پیکان هموار. سلاء، سلاءه، نوعی از پیکان تیر بشکل خار خرما. رهب، پیکان تنک. نضی، پیکان تیر.درعیه، پیکانی که در زره درآید. جماح، تیر بی پیکان که بفارسی تکه گویند. نصل، نصلان، پیکان تیر و پیکان نیزه و نشستن پیکان تیر در چیزی. نحیض، پیکان باریک تیز. عبد، پیکان کوتاه پهن. جبل، پیکان از آهن نرم. اعجف، پیکان باریک. فراغ، پیکانهای پهن. هادی، پیکان تیر. هلال، پیکان دوشاخه. (منتهی الارب).
- الماس پیکان، دارای پیکانی چون الماس از سختی:
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
بچرخ اندرون راندم بیدرنگ.
فردوسی.
- پولادپیکان، دارای پیکانی از فولاد:
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولادپیکان خدنگ.
فردوسی.
- پیکان برکشیدن، بیرون آوردن آهن نوک تیر از بدن:
محب صادق اگر صاحبش بتیر زند
محبتش نگذارد که برکشد پیکان.
سعدی.
به یاد تیر آن ابروکمان بر چشم می بندم
اگر در کارگاه عشق پیکانی شود پیدا.
لسانی.
ذوق آسیب محبت بین که در بیدای عشق
غمزه چون پیکان گشاید چاک بر جوشن زنم.
طالب آملی.
- پیکان دوشاخ:
پیش پیکان دوشاخش ازبرای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
- پیکان مقراضه، یعنی دوشاخه، پیکانۀ دوشاخه. (آنندراج). پیکانی را گویند که دوشاخه باشد. (برهان) :
شاه را دیدم درو (در صیدگه) پیکان مقراضه به کف
راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا.
خاقانی.
- تیز پیکان، رجوع به همین کلمه شود.
- دوپیکان، دوشاخ. هلال:
دوپیکان بترکش یکی تیر داشت
بدشت اندر از بهر نخجیر داشت.
فردوسی.
صاحب آنندراج گوید: آبدار و دلدوز و زهرداده و شعله و چراغ و برق و غنچه، و تخم و نیش از صفات و تشبیهات اوست:
تا بمژگان تو گردد آشنا
دیده را بر نیش پیکان میزنم.
عرفی.
نهال شیر قد از خون زخم تازه کشید
بکشت سینۀ ما سبز تخم پیکان شد.
دانش.
بسکه تیرغمزۀ آن شوخ مطرب خورده ام
همچو قانون پهلوم از غنچۀ پیکان پر است.
مفید بلخی.
زلف پرتاب تو در آتش نهد زنجیر را
برق پیکان تو همچون شمع سوزد تیر را.
مفید بلخی.
از آن سبب شده پروانۀ چمن بلبل
که غنچه ساخته روشن چراغ پیکانش.
مفید بلخی.
بجای شمع گذارید تیر قاتل را
بس است شعلۀ پیکان چراغ تربت ما.
مفید بلخی.
و نیز با لفظ نشاندن و باریدن و چیدن و خوردن مستعمل است:
همه زهرداده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل خرما به ازین ثمر ندارد.
وحشی.
از فغانم نالۀ زنجیر می آید بگوش
در فضای سینۀ من بس که پیکان چیده است.
صائب.
بگلخن می نشینم شعله خنجر می کشد بر من
بگلشن میروم پیکان ز شاخ بید می بارد.
ظهوری
لغت نامه دهخدا
قصبه ای از دهستان خرقویۀ بخش حومه شهرستان شهرضا، واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری شهرضا، متصل به راه ماشین رو بیک آباد به شهرضا، جلگه و معتدل، دارای 3601 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چاه، محصول آن غلات و پنبه، شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا ماشین رو است، یک دبستان و یک مسجد قدیم و در حدود 20 باب دکان دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است به ناحیت پارس از بشارود خرم و آبادان، (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ)
دهی است از بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. واقع در 6 هزارگزی جنوب باختری صیدان و 22 هزارگزی جنوب خاوری راه شوسۀ باغ ملک. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ پُ)
دهی از دهستان پشتکدۀ بخش اردل شهرستان شهرکرد. در 12 هزارگزی جنوب اردل متصل به راه دوپلان به اردل. دارای 375 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات وراه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ)
قسمی از کبوتر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، نوعی سنگ که از آن انگشتری سازند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ / پِ کَ)
برج سوم از دوازده برج فلکی که به عربی آن را جوزا گویند و برج مذکور به صورت دو کودک برهنه است که پی همدیگر درآمده اند به همین جهت در عربی توأمان نیز گویند. (از غیاث) (از آنندراج). جسدین. توأمان. (یادداشت مؤلف). جوزا را گویند. (فرهنگ اوبهی). برج سوم از دوازده برج فلکی که جوزا نیز گویند و آن را خانه عطارد دانند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از شرفنامۀ منیری). ایشان. (خوارزمیان) جوزا را در جملۀ بروج به جای ’توأمان’ محسوب دارند و این جوزاء صورت جبار است و اهل خوارزم این برج را ’اذویچگریک’ گویند و معنای آن ’ذوالصنمین’ و این معنی مقتضای با ’توأمان’ است. (آثار الباقیه چ زاخائو، ص 238 از ذیل برهان چ معین) :
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکرآمد برون.
فردوسی.
همان تیر و کیوان برابر شده ست
عطارد به برج دوپیکر شده ست.
فردوسی.
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دوپیکر نهیم.
فردوسی.
به بالا ز سرو سهی برتر است
چو خورشید تابان به دوپیکرست.
فردوسی.
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ
رسیده کنگرۀ کاخها به دوپیکر.
فرخی.
چو سیمین زنخدان معشوق زهره
چو رخشنده رخسارگانش دوپیکر.
فرخی.
شد اندر فلک تنگ جای ستاره
ز بس گوی کانداختی بر دوپیکر.
فرخی.
یکی کاخ شاهانه اندر میانش
سر کنگره بر کران دوپیکر.
فرخی.
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
عنصری.
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دوپیکر و مجره همچو نای او.
منوچهری.
دوپیکر چو تختی و اکلیل تاجی
ز نثره نثاری و طرفه چو حملی.
منوچهری.
نماینده بر گنبد تیزپوی
دوپیکر تو گویی چو زرینه گوی.
اسدی.
چو آن شیرپیکر علامت ببندد
کند سجده بر آستانش دوپیکر.
ناصرخسرو.
همچو مه اندر کنارم آمد و ماندیم
هر دو در آغوش یکدگر چو دوپیکر.
مسعودسعد (دیوان ص 260 چ یاسمی).
کآن پیکر رخشنده تر از جرم دوپیکر
حقا که دریغ است به خوی بد و پیکار.
سنایی.
باز دوپیکر و ترازو و دول
از هوا یافت بهره بیش ممول.
سنایی.
یکی صورتی چون جهانی مهیا
برآورده پیکر به فرق دوپیکر.
عمعق بخارایی.
چو سعد اکبر و اصغر که مهر و مه خجلند
ازو یکی به حمل دیگری به دوپیکر.
سوزنی.
کرد به شیر علم خانه خورشیددو
گرچه به تمثال چتر قدر دوپیکر شکست.
انوری.
هزاران پیکر جنی و انسی
ز نور پیکر او در دوپیکر.
انوری.
نه به فر تو در کمان برجیس
نه به فر تو در دوپیکر تیر.
انوری.
نافۀ آهو شده ست ناف زمین از صبا
عقد دوپیکر شده ست پیکر باغ از هوا.
خاقانی.
تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه
چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دوپیکر.
خاقانی.
پشت بنات نعش و دوپیکرسوار او
ماه دگر سوار شده بر دوپیکرش.
خاقانی.
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دوپیکر اندازد.
خاقانی.
سزاوار عطارد شد دوپیکر
تو خورشیدی ترا یک برج بهتر.
نظامی.
ز شاخ درخت آن چنان می درخشد
چو پروین ز برج دوپیکر شکوفه.
کمال الدین اسماعیل.
خورشید فضل را درج اوج ازارتفاع
در برج بر دقایق شعر دوپیکرم.
کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 136 چ بحرالعلومی).
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
سعدی.
هست میان معرکه تیغ تو تیر آسمان
زآنکه به هرکجا رسد منزل او دوپیکر است.
بدر شاشی (از شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
دهی است از بخش لردگان شهرستان شهر کرد. واقع در 35هزارگزی لردگان. دارای 345 تن سکنه است. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ / پِ کَ)
مزدوج. مثناه. (یادداشت مؤلف) ، پرگاله. (شرفنامۀ منیری). پاره و لخت. دوپاره:
اگر دشمن تو دوپیکرشود
سراپا ز تیغت دوپیکر شود.
(مؤلف شرفنامۀ منیری).
، دوشاخه. دوپر. دوپره:
به تیری دوپیکر شکار افکنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دوکان)
دکان. (یادداشت مؤلف). حانوت. دکان. (دهار) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). به واو محض غلط است، صحیح دکّا̍ن معرب دکان به تخفیف است. (آنندراج) : چون نگاه کردند دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن دوکانها همه سوخته بودند... حبیب راعی به دوکان من برگذشت. (کشف المحجوب هجوبری). و خانه و دوکان را بدرود کردم. (انیس الطالبین ص 134). نزدیک دوکان نان فروش رفتم. (انیس الطالبین ص 220). در بازار بر دوکان یکی از درویشان ایشان نشسته بود. (انیس الطالبین ص 103). هرکجا دوکانی بود می گفتم که بنده ای از بندگان خاص حق را ترنگبین می باید. (انیس الطالبین ص 88).
- امثال:
کدام ابله بود احمق تر از آنک بر زبر استاد دوکان گیرد. (کیمیای سعادت از امثال و حکم).
- دوکان چیدن، بستن دکان. (ناظم الاطباء).
- دوکان می فروشی، میکده و جایی که در آن شراب می فروشند. (ناظم الاطباء).
، مهتابی. ایوان. (یادداشت مؤلف). دکان. سکو. مصطبه. (دهار). طلل، دوکان مانندی از سرای که بر آن نشینند. مصطبه، دوکان مانندی که برای نشستن سازند. (منتهی الارب) : یک سال که در آنجا رفتم (به عبدالاعلی) دهلیز و درگاه و دوکانها همه دیگر بود این پادشاه (مسعود) فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 143). بونصر را بر آن دوکان میان درختان محفوری افکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). بر کران چمن باغ دو کانی بود و بدانجا بنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). و رجوع به دکان شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد. واقع درهزارگزی شمال جوی زر و 1/5هزارگزی شوسۀ شاه آباد به ایلام. سکنۀ آن 250 تن. آب آن از رود کنگیر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جانورانی که دو پا دارند. (از لغات مصوب فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(دُ پِ)
که دارای دو پستان است. (یادداشت مؤلف). دوتا پستان. نودلان (به صیغۀ تثنیه). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ / پِ کَ)
صفت و حالت دوپیکر. دویی. نفاق. جدایی:
چون من توام این دوپیکری چیست
چون هر دو یکی است داوری چیست.
خاقانی.
، جوزا بودن. صفت و حالت برج دوپیکر داشتن:
در بر تیغ حصرمی زاده جنابه چون عنب
برده جناب از آسمان کرده همه دوپیکری.
خاقانی.
جوزا کمر دورویه بسته
بر تخت دوپیکری نشسته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان تل بزان بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. در22 هزارگزی جنوب خاوری مسجدسلیمان و 7 هزارگزی خاورراه شوسه. دارای 145 تن سکنه. آب آن از چشمه است و راه آن اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
به معنی دوستکام است چه در پارسی ’میم’ با ’نون’تبدیل می یابد چنانکه بام را بان نیز گفته اند: (نردبام: نردبان)، (از انجمن آرا) (از برهان)، به معنی دوستکام است، (فرهنگ جهانگیری)، دوستکام و معشوق که وی را از جان و دل عزیز دارند، (از ناظم الاطباء)، آنکه از جان و تن عزیزش دارند، (شرفنامۀ منیری) (از برهان)، معشوقه، (از فرهنگ اوبهی)، رجوع به دوستکام شود،
پیالۀ بزرگ، (ناظم الاطباء) (از برهان)، می خوردن با دوستان و به یاد ایشان، (برهان)، دوستکامی، دوستکانی، (یادداشت مؤلف)، شرابی که با معشوقه خورند و دوستکانی گویند، (فرهنگ اوبهی)، رجوع به دوستکانی و دوستگانی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان نودان بخش کوهمر. واقع در 10 هزارگزی شمال نودان. 1219 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
موزیگان، آلات و ادوات موزیک، (ناظم الاطباء)، موزغان، موزقان، رجوع به موزغان و موزقان شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان آورزمان شهرستان ملایر، 483تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالروست و دبستانی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مشکل. دشوار. مشوش. پیچدار. (ناظم الاطباء) : عسر، کار درپیچان و دشوار. (منتهی الارب).
- درپیچان ساختن، مشکل کردن. مشکل ساختن: لوی امره، درپیچان ساخت کار او را. (از منتهی الارب).
- درپیچان شدن کار، دشوار شدن آن. مشکل شدن کار. دشوار و غامض شدن کار. عسرت در کار پیدا شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تعصّی. عسر. (از منتهی الارب) ، درپیچنده. تابنده: خجوجاه، باد وزان درپیچان، پیچیده. تابیده: زعل، درپیچان از گرسنگی. مقعار، مرد درپیچان لب در سخن. (منتهی الارب).
- درپیچان شدن، پیچیده و تابیده شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درپیچان موی، مرغول موی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوۀ شهرستان سنندج، در 4 هزارگزی جنوب پاوه کنار راه اتومبیل رو پاوه به روانسر، 375 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل روست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
یار مهربان رفیق، معشوق، امری که بکام و مراد دل دوست باشد مقابل دشمنکام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موزیکان
تصویر موزیکان
ترکی از یونانی خنیا نوا موسیقی: (بیکبار صدای کوس و کرنا و سنج و نقاره و موزیکان بر فلک بلند شد) (امیر ارسلان. چا. محجوب. جیبی 138)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوکان
تصویر دوکان
دکان، محل کسب و کار
فرهنگ لغت هوشیار
آهن که بر تیر نهند، آهن سر تیر و نیزه، فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوپیکر
تصویر دوپیکر
((~. پِ کَ))
جوزا، سومین برج از برج های دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود در خردادماه در این برج دیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
((پِ))
آهن نوک تیز سر تیر و نیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکان
تصویر پیکان
فلش
فرهنگ واژه فارسی سره
خیس کن
فرهنگ گویش مازندرانی