منسوب به دم. خونی: اسهال دموی. (یادداشت مؤلف). خونین و پرخون. (ناظم الاطباء) : و نیز از بیماری دموی و صفرایی به ماءالشعیر ایمنی بود و اطباءعراق وی را ماء مبارک خوانند. (نوروزنامه) ، آنکه خون زیاد به تن دارد. (یادداشت مؤلف). - مزاج دموی، مزاجی که خون بر آن غالب بود. (یادداشت مؤلف) منسوب به دم به معنی خون باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). رجوع به دم شود
منسوب به دم. خونی: اسهال دموی. (یادداشت مؤلف). خونین و پرخون. (ناظم الاطباء) : و نیز از بیماری دموی و صفرایی به ماءالشعیر ایمنی بود و اطباءعراق وی را ماء مبارک خوانند. (نوروزنامه) ، آنکه خون زیاد به تن دارد. (یادداشت مؤلف). - مزاج دموی، مزاجی که خون بر آن غالب بود. (یادداشت مؤلف) منسوب به دم به معنی خون باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). رجوع به دم شود
دوموی. کسی که در سر یا در ریش او خاصه در ابتدای پیری موی سیاه و سپید باشد. (غیاث) (آنندراج). آمیزه مو. فلفل نمکی. کهل. کهله. دوموی. دومویه. با موی جو گندمی. با موی سیاه و سپید. که بعضی تارهای مو سپید و بعضی دیگر سیاه دارد چون مردم چهل ساله. مردیا زنی که نیم موی او سپید و نیمی سیاه است. (یادداشت مؤلف). کهل. مردی که موهای او سیاه و سپید باشد. (ناظم الاطباء). اسمط. سمطاء. (زمخشری) : یک دومویت کز زنخدان سرزده کرد یکسانت به پیران دوموی. سوزنی. آن یکی مرد دومو آمد شتاب پیش آن آئینه دار مستطاب. مولوی. ، نیم عمر. میانه سال: و سوم (از بخش های عمر) روزگار کهلی است و کهل را به پارسی دوموی خوانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پیر زال فلک کینه ور از بس بدخوست عمر پیران و جوانان ز شب و روز دوموست. وحید (از آنندراج). اکتهال، دومو شدن. (منتهی الارب). لهز، لهزمه، دوموی شدن. (از منتهی الارب)، کسی که موی سر و صورتش اندک باشد
دوموی. کسی که در سر یا در ریش او خاصه در ابتدای پیری موی سیاه و سپید باشد. (غیاث) (آنندراج). آمیزه مو. فلفل نمکی. کهل. کهله. دوموی. دومویه. با موی جو گندمی. با موی سیاه و سپید. که بعضی تارهای مو سپید و بعضی دیگر سیاه دارد چون مردم چهل ساله. مردیا زنی که نیم موی او سپید و نیمی سیاه است. (یادداشت مؤلف). کهل. مردی که موهای او سیاه و سپید باشد. (ناظم الاطباء). اسمط. سمطاء. (زمخشری) : یک دومویت کز زنخدان سرزده کرد یکسانت به پیران دوموی. سوزنی. آن یکی مرد دومو آمد شتاب پیش آن آئینه دار مستطاب. مولوی. ، نیم عمر. میانه سال: و سوم (از بخش های عمر) روزگار کهلی است و کهل را به پارسی دوموی خوانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پیر زال فلک کینه ور از بس بدخوست عمر پیران و جوانان ز شب و روز دوموست. وحید (از آنندراج). اکتهال، دومو شدن. (منتهی الارب). لهز، لهزمه، دوموی شدن. (از منتهی الارب)، کسی که موی سر و صورتش اندک باشد
عبدالله بن جعفر. از علمای نحو و با ابوالفرج محمد بن اسحاق الندیم صاحب الفهرست قریب العهد بوده است و به نوشتۀ ابن ندیم او راست: 1- کتاب القوافی. 2- کتاب اللغات. (یادداشت مؤلف)
عبدالله بن جعفر. از علمای نحو و با ابوالفرج محمد بن اسحاق الندیم صاحب الفهرست قریب العهد بوده است و به نوشتۀ ابن ندیم او راست: 1- کتاب القوافی. 2- کتاب اللغات. (یادداشت مؤلف)
که موی سر وی سپید و سیاه بود، کنایه از دنیا باشد به اعتبار شب و روز. (برهان). استعاره است برای دنیا که به اعتبار شب و روز تشبیه به پیری شده است که موهای سفید وسیاه دارد. (فرهنگ نظام). زمانه که ابلق نیز گویند بواسطۀ روز و شب: پیر دومویی که شب و روز تست روز جوانی ادب آموز تست. نظامی
که موی سر وی سپید و سیاه بود، کنایه از دنیا باشد به اعتبار شب و روز. (برهان). استعاره است برای دنیا که به اعتبار شب و روز تشبیه به پیری شده است که موهای سفید وسیاه دارد. (فرهنگ نظام). زمانه که ابلق نیز گویند بواسطۀ روز و شب: پیر دومویی که شب و روز تست روز جوانی ادب آموز تست. نظامی