جدول جو
جدول جو

معنی دوقلو - جستجوی لغت در جدول جو

دوقلو
دو بچه که در یک موقع از یک شکم زاییده شوند، هم شکم، همزاد، جنابه، دوبلغانه، توأم، توأمان
تصویری از دوقلو
تصویر دوقلو
فرهنگ فارسی عمید
دوقلو
(دُ)
مرکب از دوق = (دوغ، دغ) از مصدر دقماق (دغماق) به معنی زادن و لو علامت نسبت در ترکی). دوقلی. دوغلو. توأم. توأمان. همزاد. دوپهلو. (یادداشت مؤلف). و در تداول کلمه را به غلط مرکب از دو (عدد فارسی) و لو پندارند و به ضم قاف تلفظ کنند به قیاس آن سه قلو و چهارقلو وپنج قلو به کار برند برای چهار یا پنج بچه که به یک شکم زاده شوند. دغلی. (لغت محلی شوشتر). رجوع به دوغلو و مترادفات دیگر شود
لغت نامه دهخدا
دوقلو
توام، توامان، همزاد، دوبچه که در یک موقع از یک شکم زایند
تصویری از دوقلو
تصویر دوقلو
فرهنگ لغت هوشیار
دوقلو
((دُ))
دوغلو، دو کودک که همزمان از یک شکم زاییده شوند
تصویری از دوقلو
تصویر دوقلو
فرهنگ فارسی معین
دوقلو
همایند
تصویری از دوقلو
تصویر دوقلو
فرهنگ واژه فارسی سره
دوقلو
توامان، جنابه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دولو
تصویر دولو
هر یک از ورق های بازی که دو خال داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
دهی از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب، واقع در 26 هزارگزی شمال خاوری سراب و 13 هزارگزی شوسۀ سراب به اردبیل. کوهستانی، معتدل و دارای 28 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ لَ)
نام شاعری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دهی از دهستان نیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در 35 هزارگزی باختر اردبیل و 12 هزارگزی شوسۀ اردبیل به تبریز. کوهستانی، معتدل و دارای 614 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَلْ لو)
نام یکی از قبایل هشتگانه قاجار. رابینو گوید طایفۀ قاجار... به قبیله های ذیل متعلقند: قوانلو، دولو، عزالدین لو، قراصانلو، شامبیاتی، زیادلو، کرلو وسپانلو. (از ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد ص 108)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان پیچرانلو بخش باجگیران شهرستان قوجان. واقع در هزارگزی جنوب باختری باجیگیران. دارای 231 تن سکنه است. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دُوْ لَ)
محرف دولاب و به معنی آن است که چرخ آب و هر چه درسیر و دور باشد عموماً و هر چیز که جولاهگان ریسمان تر کرده به شیره و کلف را از بنی بر آن پیچند گفته اند خصوصاً. (لغت شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، مخزن و گنجینه (لغت محلی شوشتر) ، سودا و معامله و داد و ستد به افراط و صاحب آن را دولوی گویند به معنی دولابی. (لغت محلی شوشتر). و رجوع به دولاب در همه معانی شود.
- دولوبه بازاری، کنایه از جمعیت مردم است که هر چند کس با هم به کنجی در هم برهم حرف زنند. (لغت محلی شوشتر).
- ، مجالس بی نظم و نسق زنان را نیز گویند. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
نام شهری بوده در روم در نزدیکی قیصریه و در انتهای کوه ارجا. رجوع به نزهه القلوب مقالۀ سوم ص 96 و 191 چ اروپا شود
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
تیر کشتی، نره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ قَ)
دوحصه کردن و دوبخش کردن، جنس بلغورکرده، چه قل معرب کل است که حصه و پاره باشد. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دوقوس. تخم گزربری. (ناظم الاطباء). تخم زردک دشتی، و معرب ذوقوست. تخم زردک صحرایی یا کوهی. دوقوا. طامل. بزرالجزر. تخم حویج. (یادداشت مؤلف). تخم جزر دشتی یاکوهی و لغتی است یونانی. (از منتهی الارب). تخم زردک صحرایی است و بیخ آن شقاقل است و گیاه آن را خرس گیاه خوانند چه خرس آن را بسیار دوست می دارد. این لغت یونانی است. (از آنندراج) (از برهان). گویند دوقو تخم کرفس بری است و خلاف است و به یونانی دوقوس خوانند وبهترین دوقو تازۀ زردرنگ بود. دوقو بول براند و حیض نیز، و مفتح سده بود و فضلهای بلغمی از سینه پاک کند و سرفه که به سبب آن بود زایل گرداند و گزندگی عقرب را نافع بود و شهوت باه برانگیزاند. (از اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به صیدنۀ ابوریحان بیرونی و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 163 شود
لغت نامه دهخدا
(دُ غُ)
دوقلو. کلمه ترکی است مرکب از: دغ (دوغ) از در دغماق به معنی زادن و ’لو’ علامت نسبت. جفت. توأمین. (جنین). همزاد. توأم. سلع. دوقلو. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
کاش دوغلو بودی. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به دوقلو شود.
، بادو مغز: بادام دوغلو. فندق دوغلو. (یادداشت مؤلف)، گاه دو میوه بر یک اصل و متصل به یکدیگر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گرفتن چیزی را و خوردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ازناظم الاطباء) ، برآمدن خایه های کسی و فروهشته بر پشت رانها افتادن آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ لَ)
سرنرۀ ستبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ قُلْ لَ / لِ)
دوسبو. دومشک. قلتین. مقدار ششصد صاع باشد از آب چه هر قله سیصد صاع است و در مذهب شافعی این مقدار آب کر است. (از یادداشت مؤلف). به مذهب شافعی این مقدار آب از استعمال غیر طاهر نمی شود. (غیاث). در حدیث آمده: اذا بلغ الماء قدر قلتین لم یحمل خبثاً، شافعیان به این حدیث بسیار استناد کنند. (فرهنگ فارسی معین) :
تا در یمینت یم بود بحر از دوقله کم بود
بل کآن همه یک نم بود از مشک و سقا ریخته.
خاقانی.
اعظم سپهبدا در تو قبلۀ یکی است
عقلی که شد دوقله جز این قبله ای نداشت.
خاقانی.
تو دوقله نیستی یک قله ای
غافل از قصۀ عذاب ظله ای.
مولوی.
رجوع به قله شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ / لِ)
کیسه مانندی را گویند که از پوش خرما بافند و بر آن خرما نهند و به جاها فرستند و به عربی دوخله گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مرکب از دو کلمه مغولی ایدگو، بمعنی هوش مند + تیمور، بمعنی آهن، وی پسر بزرگتر چینتیمور است. رجوع به جامعالتواریخ رشیدالدین فضل الله چ بلوشه ج 2 ص 57 (متن) و 28 (ضمیمۀ فرانسه) شود، سبز شدن زمین ببقیۀ روئیدگی ها، در بقیۀ نبات افتادن. در بقیۀ روئیدگی افتادن
لغت نامه دهخدا
تصویری از دولو
تصویر دولو
تا شده و دولا شده، آستر شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوقو
تصویر دوقو
یونانی تخم زردک تخم خرس گیا از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوقل
تصویر دوقل
پارسی تازی گشته دکل دکل کشتی فرسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوغلو
تصویر دوغلو
ترکی جنابه جنابه زاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوقول
تصویر دوقول
دو زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو قلو
تصویر دو قلو
دو کودک که در یک زمان از یک شکم زاییده شوند توامان جنابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو لو
تصویر دو لو
ورقی که دو خال داشته باشد
فرهنگ فارسی معین