جدول جو
جدول جو

معنی دوفاق - جستجوی لغت در جدول جو

دوفاق
(دُ)
کنایه است از گشودن شق هر چیزی مانند شق قلم که وا کنند. (از ’دو’ به معنی عددی + ’فاق’ که معرب ’فاژ’ است به معنی باز کردن دهان در خواب). (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). چون مؤلف لغت شوشترفاق را به معنی فاژ و باز کردن دهان که معنی مصدری دارد گرفته لذا دوفاق را معنی مصدری داده است در صورتی که اصولاً از (’دو’ + ’فاق’ به معنی شکاف و شکاف قلم) مرکب است که در این صورت معنی وصفی دارد (به معنی دوشق و گشوده و دهان بازکرده). (لغت محلی شوشتر) ، کنایه است از ازالۀ بکارت به مدارا
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وفاق
تصویر وفاق
با یکدیگر همکاری کردن، اتحاد، سازگاری، سازواری
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
به خدمت کسی رفتن برآوردن کاری را: اتیتک لتوفاق الامر، ای لتوفقه. (منتهی الارب). به خدمت تو آمدم برای برآوردن این کار. (ناظم الاطباء) ، توفاق الهلال، برآمدن ماه: لقیته لتوفاق الهلال، یعنی ملاقات کردم او را هنگام برآمدن هلال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دولاغ. در ترکیب اصطلاحی ’چادردولاق’ به معنی چاقچور است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دولاغ شود
لغت نامه دهخدا
آنچه در خواب بر سر آدمی افتد و آن را کابوس گویند، (منتهی الارب) (آنندراج)، کابوس، (ناظم الاطباء)، رجوع به کابوس شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
راه روشن و نمایان. گویند: طریق دلفاق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ناقه دفاق فرسه دفاق، جهجهان و شتاب رو. جمل دفاق، شتر شتاب رویا گشاده گام یا آنکه گاهی بر این پهلو رود و گاهی بر آن پهلو. (منتهی الارب). ماده شتر سریع. و جمل دفاق،شتر که بصورت ’دفقی’ راه رود، و آنرا بضم اول نیز خوانده اند. (از اقرب الموارد). و رجوع به دفقی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
سیل دفاق، توجبه ای که پر کند رودبار را. (منتهی الارب). سیلی که دو جانب وادی را پر کند. (از اقرب الموارد) ، ناقه دفاق، به معنی دفاق است. (از منتهی الارب). رجوع به دفاق شود، باران وسیع. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوفان
تصویر دوفان
بختک خفتک (کابوس)
فرهنگ لغت هوشیار
سازگاری، مهر، یگانگی سازواری کردن همراهی کردن، سازواری همراهی یکدلی مقابل نفاق: ... تا باشد که ببرکت این وفاق و اتفاق دام از جای بر گرفته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفاق
تصویر وفاق
((و))
سازگاری کردن، همکاری کردن
فرهنگ فارسی معین
ارتباط، تناسب، توافق، ربط، سازواری، موافقت، هم آهنگی، همراهی، یکدلی، یکسانی
متضاد: نفاق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاریک
فرهنگ گویش مازندرانی
اتّحادیه، فدراسیون
دیکشنری اردو به فارسی