جدول جو
جدول جو

معنی دوشن - جستجوی لغت در جدول جو

دوشن
(شِ)
گاودوش بزرگ سفالین برای شیر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دوشن
کوزه ی گلی بزرگ کره گیری که دارای دو یا چهار دسته است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آوشن
تصویر آوشن
(دخترانه)
آویشن،گیاهی علفی و معطر از خانواده نعناع با شاخه های فراوان و گلهای سفید یا صورتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روشن
تصویر روشن
(دخترانه)
تابان، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آوشن
تصویر آوشن
آویشن، گیاهی علفی، خودرو، معطر با برگ های کوچک و ساقۀ کوتاه که مصرف خوراکی دارد مثلاً آویشن کوهی، آویشن شیرازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوشین
تصویر دوشین
مربوط به شب گذشته، دیشبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوان
تصویر دوان
دواندن، دونده، در حال دویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوشن
تصویر بوشن
بوش، هستی، وجود، تقدیر، سرنوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوشس
تصویر دوشس
عنوان اشرافی زنانه در اروپا، همسر دوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داشن
تصویر داشن
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، بغیاز، داد و دهش، جود، عطیّه، جدوا، داشاد، بذل، فغیاز، منحت، برمغاز، عتق، احسان، دهشت، اعطا، داشات، سماحت، صفد برای مثال که من داشن ندارم در خور تو / وگر جان برفشانم بر سر تو (فخرالدین اسعد - ۱۲۳)
پاداش، اجر و جزای نیک برای مثال چه کنم گر سفیه به نکوی / نتوان نرم کردن از داشن (لبیبی - ۴۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشن
تصویر روشن
تابان، تابناک، درخشان، افروخته، مقابل تاریک، جایی که نور به آن می تابد، کنایه از واضح و آشکار، روش، روشان، کنایه از آگاه، بصیر، برای مثال شب مردان خدا روز جهان افروز است / روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشن
تصویر روشن
رفتن، مقابل آمدن، دور شدن از شخص یا جای مورد اشاره، ارسال شدن، سزاوار بودن، رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره مثلاً به رفت منزل، پیمودن، طی کردن، روان شدن، روان بودن مثلاً خون رفتن، آغاز کردن مطلب مثلاً برویم سر اصل مطلب، واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن، از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن، قطع شدن مثلاً اگر سرش«برود» نمازش نمی رود، از جریان افتادن، قطع شدن جریان مثلاً برق رفت، در آستانۀ انجام گرفتن کاری مثلاً توپ می رفت که گل بشود، خوردن یا نوشیدن چیزی مثلاً یک شیشه نوشابه را یک نفس می رفت، انجام دادن حرکت ورزشی مثلاً روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن، گذشتن، ساییده شدن، از دست دادن مثلاً وقتی ورشکست شدم همۀ پول هایم رفت، داخل شدن مثلاً سوزن رفت توی دستم، بیان شدن، گفته شدن مثلاً ذکر خیر شما می رفت، شبیه بودن مثلاً حلال زاده به دایی اش می رود!، قربان رفتن مثلاً قدرت خدا را بروم، به اتمام رسیدن، برای مثال برق یمانی بجست بادبهاری بخاست / طاقت مجنون برفت خیمۀ لیلی کجاست (سعدی۲ - ۳۳۱)، رفتار کردن، عمل کردن مثلاً به روش خود می رفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوشن
تصویر جوشن
نوعی زره با حلقه های فلزی به هم چسبیده، درع، کنایه از محافظ، برای مثال دانش اندر دل چراغ روشن است / وز همه بد بر تن تو جوشن است (رودکی - ۵۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
(نَ شَ)
یکی از دو دهستان بخش خضرآباد شهرستان یزد و محدود است از شمال به دهستان عقدا از بخش اردکان، از جنوب به بخش ابرقو، از مشرق به دهستان کداب و بخش خضرآباد، از مغرب به دشت نمک و باطلاق گاوخونی و دریاچۀ شور. وضع طبیعی منطقۀ این دهستان در حوالی ندوشن کوهستانی است و درقسمت مشرق به دشت نمک منتهی می شود. کوههای آن عبارت است از کشکوه که از جنوب به طرف شمال ادامه دارد. درقسمت جنوب غربی این دهستان ارتفاعات منفردی دیده می شود که عبارت است از کوه مادن به ارتفاع 650 گز و کوه خطاب به ارتفاع 640 گز و چاه کوه به ارتفاع 565 گز. هوای دهستان معتدل است. آب زراعتی قراء بیشتر از قناتها تأمین می شود و محصول عمده آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنعت دستی زنان کرباس بافی است. رودخانه های مهم آن عبارت است از رود شنگون، رود لرد و رود خانه عرب که در فصل بارندگی از ارتفاعات شرقی این دهستان جریان یافته به شوره زارهای ابرقو فرومیروند. این دهستان از 8 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن درحدود 1460 تن است. قراء مهم دهستان عبارت است از ندوشن که مرکز دهستان است وهنومرور و سورک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(نَ ئی یِ)
ده مرکزی دهستان ندوشن بخش خضرآباد شهرستان یزد، در 34000گزی شمال غربی خضرآباد در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 1974 نفر سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
ظرفی که در آن شیر دوشند. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گاومیش و گاو و گوسفند شیرده. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، کسی که به ریشخند و تدریج هر چه دارد از او بگیرند. (لغت محلی شوشتر). رجوع به دوشیدنی شود
لغت نامه دهخدا
سینه، دل شب بمعنی نصفه شب خفتان، سلاحی باشد غیرزره، تمام از حلقه است و جوشن حلقه و تنگه آهن هم باشد خفتان، سلاحی باشد غیرزره، تمام از حلقه است و جوشن حلقه و تنگه آهن هم باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشن
تصویر گوشن
گفتار و کلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوشن
تصویر لوشن
لوش: نهالی بزیرش ز لوشن بدی زبر چادرش آب روشن بدی. (اسدی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشن
تصویر داشن
عطا، دهشت، داشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تحلب دوشش داشتن (تاج المصادر)، (نرد) آوردن دو تاس که هر یک شش خال داشته باشد جفت شش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن
تصویر روشن
تابناک، منور، درخشان، تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوشا
تصویر دوشا
شیره (مطلقا)، شیره انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوشس
تصویر دوشس
فرانسوی والا زن میرو زن دوک زوجه دوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوشق
تصویر دوشق
خانه میانگین سراچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوشک
تصویر دوشک
پارسی تازی گشته دوشک تشک توشک تشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوشین
تصویر دوشین
دوشینه، دیشبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوان
تصویر دوان
دونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دومن
تصویر دومن
طوفان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوشن
تصویر بوشن
بوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درشن
تصویر درشن
هندی شاهنشین
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی گیاه از تیره نعناعیان با گلهای سفید یا گلی برگهای کوچک متقابل بیضوی و نوک تیز بدرازی یک سانتیمتر صعتر سعتر پودینه صحرایی یا آویشن شیرازی یا آویشن کوهی مزرنگوش وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوشنه
تصویر دوشنه
ظرفی که در آن شیر می دوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوشن
تصویر آوشن
((شَ))
آویشن
فرهنگ فارسی معین