دهی است از دهستان ورگهان بخش هوراند شهرستان اهر. آب آن از رود خانه قره سو تأمین می شود. 397 تن سکنه. صنایع دستی زنان، فرش بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان ورگهان بخش هوراند شهرستان اهر. آب آن از رود خانه قره سو تأمین می شود. 397 تن سکنه. صنایع دستی زنان، فرش بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
خورندۀ دارو. آنکه دارو خورد، مسکرخوار. که مسکر خورد. معتاد به مسکر. (یادداشت مؤلف) ، سم خوار. که سم خورد. (یادداشت مؤلف). - دواخور کردن کسی را، او را مسموم کردن. به وی سم خوراندن. (یادداشت مؤلف). چیزخور کردن کسی را
خورندۀ دارو. آنکه دارو خورد، مسکرخوار. که مسکر خورد. معتاد به مسکر. (یادداشت مؤلف) ، سم خوار. که سم خورد. (یادداشت مؤلف). - دواخور کردن کسی را، او را مسموم کردن. به وی سم خوراندن. (یادداشت مؤلف). چیزخور کردن کسی را
دوستدار. (آنندراج). دوست دارنده و دوست و رفیق و خیرخواه از روی محبت و عشق. (از ناظم الاطباء). مخفّف دوستدار و آن خود مخفف دوست دارنده است. آنکه دوست دارد. محب. طرفدار. خواهان. سابقاً در مکاتبات با سفارتخانه ها بجای بنده و ارادتمند دوستار می نوشتند. (از یادداشت مؤلف) : هر آن کس که باشد مرا دوستار چنانم من او را چو پروردگار. فردوسی. هراسان بود مردم سخت کار که او را نباشد کسی دوستار. فردوسی. به ایران بسی دوستارش بود چو خاقان یکی خویش و یارش بود. فردوسی. همواره دوستار کم آزاری و کرم خیره نیند خلق جهان دوستار او. فرخی. من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست دشمن خویشیم هر دودوستار انجمن. منوچهری. من دوست باشم دوستاران او را خلیفه را . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). همیشه بنده و دوستار یگانه بوده است خداوند را. (حصیری) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). چون بدین اندر محمد را بباشی دوستار رسمها بوجهل وار اندر جهالت چیست پس. ناصرخسرو. از امت سزای بزرگی و فخر کسی نیست جز دوستار علی. ناصرخسرو. من دوستار خویش گمان بردمت همی جز تو نبود یار به بحر وبه بر مرا. ناصرخسرو. کجا آنکه من دوستارش بدم همه ساله در بند کارش بدم. نظامی. اگر خصم جان تو عاقل بود به از دوستاری که غافل بود. ستایش سرایان نه یار تو اند ملامت کنان دوستار تواند. سعدی (از امثال و حکم). رجوع به دوستدار شود، {{نام مرکّب مفهومی}} آنکه او را دوست دارند. محبوب. حبیب. (یادداشت مؤلف) : عفریت دوستار تو و دستیار تست جبریل دستیار من و دوستار من. ناصرخسرو
دوستدار. (آنندراج). دوست دارنده و دوست و رفیق و خیرخواه از روی محبت و عشق. (از ناظم الاطباء). مخفّف دوستدار و آن خود مخفف دوست دارنده است. آنکه دوست دارد. محب. طرفدار. خواهان. سابقاً در مکاتبات با سفارتخانه ها بجای بنده و ارادتمند دوستار می نوشتند. (از یادداشت مؤلف) : هر آن کس که باشد مرا دوستار چنانم من او را چو پروردگار. فردوسی. هراسان بود مردم سخت کار که او را نباشد کسی دوستار. فردوسی. به ایران بسی دوستارش بود چو خاقان یکی خویش و یارش بود. فردوسی. همواره دوستار کم آزاری و کرم خیره نیند خلق جهان دوستار او. فرخی. من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست دشمن خویشیم هر دودوستار انجمن. منوچهری. من دوست باشم دوستاران او را خلیفه را . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). همیشه بنده و دوستار یگانه بوده است خداوند را. (حصیری) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). چون بدین اندر محمد را بباشی دوستار رسمها بوجهل وار اندر جهالت چیست پس. ناصرخسرو. از امت سزای بزرگی و فخر کسی نیست جز دوستار علی. ناصرخسرو. من دوستار خویش گمان بردمت همی جز تو نبود یار به بحر وبه بر مرا. ناصرخسرو. کجا آنکه من دوستارش بدم همه ساله در بند کارش بُدم. نظامی. اگر خصم جان تو عاقل بود به از دوستاری که غافل بود. ستایش سرایان نه یار تو اند ملامت کنان دوستار تواند. سعدی (از امثال و حکم). رجوع به دوستدار شود، {{نامِ مُرَکَّبِ مَفهومی}} آنکه او را دوست دارند. محبوب. حبیب. (یادداشت مؤلف) : عفریت دوستار تو و دستیار تست جبریل دستیار من و دوستار من. ناصرخسرو
دوست مانند، (ناظم الاطباء)، دوستانه، (ناظم الاطباء)، صمیمانه، (یادداشت مؤلف) : نوشتم یکی نامۀ دوست وار که هم دوست بوده ست و هم نیک یار، دقیقی، گر نظری دوست وار بر طرف ما کنی حقه همه کیمیاست وین مس ما زر شود، سعدی، مده بوسه بر دست من دوستوار برو دوستدار مرا دوست دار، سعدی
دوست مانند، (ناظم الاطباء)، دوستانه، (ناظم الاطباء)، صمیمانه، (یادداشت مؤلف) : نوشتم یکی نامۀ دوست وار که هم دوست بوده ست و هم نیک یار، دقیقی، گر نظری دوست وار بر طرف ما کنی حقه همه کیمیاست وین مس ما زر شود، سعدی، مده بوسه بر دست من دوستوار برو دوستدار مرا دوست دار، سعدی
بختیاری و بهره مندی و فیروزمندی و نیکبختی و کامیابی. (ناظم الاطباء) ، گردش و چرخش: حکم تو به رقص رقص خورشید انگیخته سایه های جانور صنع تو به دوردور گردون آمیخته رنگهای دلبر. ناصرخسرو
بختیاری و بهره مندی و فیروزمندی و نیکبختی و کامیابی. (ناظم الاطباء) ، گردش و چرخش: حکم تو به رقص رقص خورشید انگیخته سایه های جانور صنع تو به دوردور گردون آمیخته رنگهای دلبر. ناصرخسرو
سخت دور. بسیار دور. (یادداشت مؤلف) : تو قیاس از خویش می گیری ولیک دوردور افتاده ای بنگر تو نیک. مولوی. غرب، دوردور شدن. (منتهی الارب). - دوردور راه رفتن، دورادور رفتن. کنایه است از خود را کنار و بیگانه داشتن. (لغت محلی شوشتر)
سخت دور. بسیار دور. (یادداشت مؤلف) : تو قیاس از خویش می گیری ولیک دوردور افتاده ای بنگر تو نیک. مولوی. غرب، دوردور شدن. (منتهی الارب). - دوردور راه رفتن، دورادور رفتن. کنایه است از خود را کنار و بیگانه داشتن. (لغت محلی شوشتر)