هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، مرغ سلیمان، پوپو، شانه سرک، بدبدک، پوپش، بوبو، پوپ، پوپک، کوکله، بوبه، شانه سر، پوپؤک، بوبک، شانه به سر
هُدهُد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پَر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، مُرغِ سُلِیمان، پوپو، شانِه سَرَک، بَدبَدَک، پوپَش، بوبو، پوپ، پوپَک، کوکَلِه، بوبِه، شانِه سَر، پوپُؤَک، بوبَک، شانِه بِه سَر
دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 64 هزارگزی جنوب باختری قاین با 362 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 64 هزارگزی جنوب باختری قاین با 362 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دورو. هر چیز که دارای دورو باشد. (ناظم الاطباء). پشت ورودار. مقابل یک رو. مقابل یک رویه. دارای دوسو و دارای دوطرف. (یادداشت مؤلف). طاره. (المنجد) : چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویۀ زشت دره در روی کشیده به شکم دره زنی. سوزنی. دورویه نیستیم چو کاغذ به هیچ روی گردون قلم ز بهر چه بر ما همی کشد. جمال الدین عبدالرزاق. از خنجر دورویه سه کشور گرفتنش وز ناچخ سه پایه دوسلطان شکستنش. خاقانی. چون تیغ دورویه بر گشاید ده ده سر دشمنان رباید. نظامی. - کمر دورویه، پشت و رو یکی: جوزا کمر دورویه بسته بر تخت دوپیکری نشسته. نظامی. چون گل کمر دورویه می بست رویین در پای و شمع در دست. نظامی. ، دوتایی و مضاعف. (ناظم الاطباء) ، دو صف. دو قطار. دورده. دورسته. از دو سو. از دو جانب. از دو لشکر. از دو سوی. از دو طرف. (یادداشت مؤلف) : برآورد شاه از کمینگاه سر نبد تور را از دورویه گذر. فردوسی. دورویه ز لشکر برآمد خروش زمین آمد از نعل اسبان بجوش. فردوسی. گشاده نباید که دارید راه دورویه پس وپیش آن رزمگاه. فردوسی. برآویخت با نامور مهرنوش دورویه ز لشکر برآمد خروش. فردوسی. سرا و مجلس پرمردم و دورویه بپای غلام و چاکر هر یک به خدمت اندرخور. فرخی. ز دورویه دشمن ندانم برست نه پیداست کاختر که را یاور است. اسدی. و دیگر لشکرها دورویه پیرامون مزدکیان که برخوان نشسته بودند درگرفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90). دورویه سماطینی آراسته نشینندگان جمله برخاسته. نظامی. ز جای گوسفندان تا در کاخ دورویه سنگها زد شاخ در شاخ. نظامی. دورویه آن سپه درهم فتادند در کینه به یکدیگر گشادند. نظامی. دورویه سپه پاس برداشتند مگس گرد خرگاه نگذاشتند. نظامی. - دارهای دورویه، دارها که در برابر هم در یک صف برپا کنند: روز چهارشنبه این علی را با صدوهفتاد تن بر دارها کشیدند... و این دارهای دورویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 574). - دورویه (یا به دورویه) ایستادن (یا ستادن) ، به دو ردیف ایستادن. در دوصف روبروی هم قرارگرفتن. در دو رده برابر هم ایستادن: لشکر با سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها به دورویه بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). صحنی فراخ چنانکه لشکر به دورویه بایستادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). دورویه ستادند برجای جنگ نمودند بر پیش دستی درنگ. نظامی. دورویه ستادند بر در سپاه سخن پرور آمد در ایوان شاه. سعدی. - دورویه سپاه (یا سپه) ، دو سپاه مقابل. (ناظم الاطباء). دو صف لشکر متخاصم: و گر در میان دورویه سپاه بگردی همی از پی نام و جاه. فردوسی. بدان تا میان دورویه سپاه بود گرد اسب افکن و رزم خواه. فردوسی. - ، دو رسته لشکری برابر هم صف کشیده: بدان تا میان دورویه سپاه رسید اندر آن سایۀ تخت شاه. فردوسی. - دورویه (یا از دورویه) صف زدن، دورویه صف برکشیدن. رده کشیدن در دوطرف راه: سه منزل سپه داد زی راه روی دورویه زده صف به کردار کوی. اسدی. دورویه گرد تخت پادشاییش کشیده صف غلامان سراییش. نظامی. - ، از دو طرف دو سپاه متخاصم صف بستن. از دو سوی میدان رزم صف کشیدن: سپه از دورویه کشیدند صف همه نیزه و تیغ هندی به کف. فردوسی. ز لشکرگه پهلوان بر دو میل کشیده دورویه رده ژنده پیل. فردوسی. دورویه سپه برکشیدند صف همه نیزه و تیغ و زوبین به کف. فردوسی. دلیران پرخاش دورویه صف کشیدند جان برنهاده به کف. اسدی. چو صف زد ز دورویه یکسر سپاه غریو از دل کوس برشد به ماه. اسدی. - سپاه دورویه، دورویه سپاه. دو لشکر تعبیه که برابر هم قرار گرفته باشند: سپاه دورویه خودآگاه نی کسی را سوی پهلوان راه نی. فردوسی. رجوع به ترکیب دورویه سپاه شود، دودمه. دولبه. - امثال: شمشیر دورویه کار یکرویه کند. (یادداشت مؤلف). ، دولا. (یادداشت مؤلف) ، گل رعنا که یک روی زرد و روی دیگر سرخ دارد. دورو. دوروی. گل قحبه. دودیمه. گل دوآتشه. وردالفجار. وردالحمار. (یادداشت مؤلف) : دورویه گل چوپارۀ از سرخ دیبه است چون پشت او به رشتۀ زرین بیاژنی. منوچهری. گل دورویه چونان چون قمرها در دوپیکرها. منوچهری. ، (اصطلاح موسیقی) دف دوروی. تنبور. دایره. داریه. (یادداشت مؤلف). لغتی است در دایره (داریه) : آن خرپدرت به کشت خاشاک زدی مامات دف و دورویه چالاک زدی آن بر سر گورها تبارک خواندی وین بر در خانه ها تبوراک زدی. رودکی. گوییا چون دورویه گشته ستی کو کند هر زمان به هر سو روی. ناصرخسرو. ، منافق. دوروی: سدیگر سخن چین و دورویه مرد بکوشد برانگیزد از آب گرد. فردوسی. ، دوگونه. ذوجنبتین. دارای دوجنبه. دارای دو صورت متضاد. (از یادداشت مؤلف) : و گرنه سرانشان برآرم به دار دورویه بود گردش روزگار. فردوسی. ، آنچه از پارچه و قماش که پشت و رویش از لطافت و گل نقشه و بافت یکسان باشد. (یادداشت مؤلف) : شبانگه خواهدم دورویه دیبا ندیمی را پریرویان زیبا. (ویس و رامین)
دورو. هر چیز که دارای دورو باشد. (ناظم الاطباء). پشت ورودار. مقابل یک رو. مقابل یک رویه. دارای دوسو و دارای دوطرف. (یادداشت مؤلف). طاره. (المنجد) : چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویۀ زشت دره در روی کشیده به شکم دره زنی. سوزنی. دورویه نیستیم چو کاغذ به هیچ روی گردون قلم ز بهر چه بر ما همی کشد. جمال الدین عبدالرزاق. از خنجر دورویه سه کشور گرفتنش وز ناچخ سه پایه دوسلطان شکستنش. خاقانی. چون تیغ دورویه بر گشاید ده ده سر دشمنان رباید. نظامی. - کمر دورویه، پشت و رو یکی: جوزا کمر دورویه بسته بر تخت دوپیکری نشسته. نظامی. چون گل کمر دورویه می بست رویین در پای و شمع در دست. نظامی. ، دوتایی و مضاعف. (ناظم الاطباء) ، دو صف. دو قطار. دورده. دورسته. از دو سو. از دو جانب. از دو لشکر. از دو سوی. از دو طرف. (یادداشت مؤلف) : برآورد شاه از کمینگاه سر نبد تور را از دورویه گذر. فردوسی. دورویه ز لشکر برآمد خروش زمین آمد از نعل اسبان بجوش. فردوسی. گشاده نباید که دارید راه دورویه پس وپیش آن رزمگاه. فردوسی. برآویخت با نامور مهرنوش دورویه ز لشکر برآمد خروش. فردوسی. سرا و مجلس پرمردم و دورویه بپای غلام و چاکر هر یک به خدمت اندرخور. فرخی. ز دورویه دشمن ندانم برست نه پیداست کاختر که را یاور است. اسدی. و دیگر لشکرها دورویه پیرامون مزدکیان که برخوان نشسته بودند درگرفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90). دورویه سماطینی آراسته نشینندگان جمله برخاسته. نظامی. ز جای گوسفندان تا در کاخ دورویه سنگها زد شاخ در شاخ. نظامی. دورویه آن سپه درهم فتادند در کینه به یکدیگر گشادند. نظامی. دورویه سپه پاس برداشتند مگس گرد خرگاه نگذاشتند. نظامی. - دارهای دورویه، دارها که در برابر هم در یک صف برپا کنند: روز چهارشنبه این علی را با صدوهفتاد تن بر دارها کشیدند... و این دارهای دورویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 574). - دورویه (یا به دورویه) ایستادن (یا ستادن) ، به دو ردیف ایستادن. در دوصف روبروی هم قرارگرفتن. در دو رده برابر هم ایستادن: لشکر با سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها به دورویه بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). صحنی فراخ چنانکه لشکر به دورویه بایستادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). دورویه ستادند برجای جنگ نمودند بر پیش دستی درنگ. نظامی. دورویه ستادند بر در سپاه سخن پرور آمد در ایوان شاه. سعدی. - دورویه سپاه (یا سپه) ، دو سپاه مقابل. (ناظم الاطباء). دو صف لشکر متخاصم: و گر در میان دورویه سپاه بگردی همی از پی نام و جاه. فردوسی. بدان تا میان دورویه سپاه بود گرد اسب افکن و رزم خواه. فردوسی. - ، دو رسته لشکری برابر هم صف کشیده: بدان تا میان دورویه سپاه رسید اندر آن سایۀ تخت شاه. فردوسی. - دورویه (یا از دورویه) صف زدن، دورویه صف برکشیدن. رده کشیدن در دوطرف راه: سه منزل سپه داد زی راه روی دورویه زده صف به کردار کوی. اسدی. دورویه گرد تخت پادشاییش کشیده صف غلامان سراییش. نظامی. - ، از دو طرف دو سپاه متخاصم صف بستن. از دو سوی میدان رزم صف کشیدن: سپه از دورویه کشیدند صف همه نیزه و تیغ هندی به کف. فردوسی. ز لشکرگه پهلوان بر دو میل کشیده دورویه رده ژنده پیل. فردوسی. دورویه سپه برکشیدند صف همه نیزه و تیغ و زوبین به کف. فردوسی. دلیران پرخاش دورویه صف کشیدند جان برنهاده به کف. اسدی. چو صف زد ز دورویه یکسر سپاه غریو از دل کوس برشد به ماه. اسدی. - سپاه دورویه، دورویه سپاه. دو لشکر تعبیه که برابر هم قرار گرفته باشند: سپاه دورویه خودآگاه نی کسی را سوی پهلوان راه نی. فردوسی. رجوع به ترکیب دورویه سپاه شود، دودمه. دولبه. - امثال: شمشیر دورویه کار یکرویه کند. (یادداشت مؤلف). ، دولا. (یادداشت مؤلف) ، گل رعنا که یک روی زرد و روی دیگر سرخ دارد. دورو. دوروی. گل قحبه. دودیمه. گل دوآتشه. وردالفجار. وردالحمار. (یادداشت مؤلف) : دورویه گل چوپارۀ از سرخ دیبه است چون پشت او به رشتۀ زرین بیاژنی. منوچهری. گل دورویه چونان چون قمرها در دوپیکرها. منوچهری. ، (اصطلاح موسیقی) دف دوروی. تنبور. دایره. داریه. (یادداشت مؤلف). لغتی است در دایره (داریه) : آن خرپدرت به کشت خاشاک زدی مامات دف و دورویه چالاک زدی آن بر سر گورها تبارک خواندی وین بر در خانه ها تبوراک زدی. رودکی. گوییا چون دورویه گشته ستی کو کند هر زمان به هر سو روی. ناصرخسرو. ، منافق. دوروی: سدیگر سخن چین و دورویه مرد بکوشد برانگیزد از آب گرد. فردوسی. ، دوگونه. ذوجنبتین. دارای دوجنبه. دارای دو صورت متضاد. (از یادداشت مؤلف) : و گرنه سرانشان برآرم به دار دورویه بود گردش روزگار. فردوسی. ، آنچه از پارچه و قماش که پشت و رویش از لطافت و گل نقشه و بافت یکسان باشد. (یادداشت مؤلف) : شبانگه خواهدم دورویه دیبا ندیمی را پریرویان زیبا. (ویس و رامین)
سوختن دل (از حسد و غیره) میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک میدانم اینها از دلسوزه است (ص هدایت. زنده بگور 79)، دلسوزنده:) اگر کرامت و دلسوزی کنی چه عجب که باد عالمت از دوستان دلسوزه (انوری)
سوختن دل (از حسد و غیره) میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک میدانم اینها از دلسوزه است (ص هدایت. زنده بگور 79)، دلسوزنده:) اگر کرامت و دلسوزی کنی چه عجب که باد عالمت از دوستان دلسوزه (انوری)