جدول جو
جدول جو

معنی دوستکو - جستجوی لغت در جدول جو

دوستکو
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس، 180 تن سکنه، آب آن از چاه و باران تأمین می شود، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوستک
تصویر پوستک
پوسته، پوست کوچک، پوست نازک، هر چیز پوست مانند، هر چیز ریز شبیه پوست، پولک ریز و نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوستار
تصویر دوستار
دوستدار، دوست دارنده، یار مهربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوستکام
تصویر دوستکام
مقابل دشمن کام، کاری یا چیزی که به کام و مراد دل دوست باشد، یار مهربان، دوست خیرخواه، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
آبادیی است که فعلاً از طرف باختر متصل به شهر چالوس و یکی از محلات آن محسوب می گردد. با 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درست گوینده. راستگو و صادق القول. (آنندراج). ضد دروغگو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دوستاق، زندان، محبس، بند، سجن، دوستاق خانه، زندانخانه، (یادداشت مؤلف)، رجوع به دوستاق شود
لغت نامه دهخدا
(شَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دوستدار. (آنندراج). دوست دارنده و دوست و رفیق و خیرخواه از روی محبت و عشق. (از ناظم الاطباء). مخفّف دوستدار و آن خود مخفف دوست دارنده است. آنکه دوست دارد. محب. طرفدار. خواهان. سابقاً در مکاتبات با سفارتخانه ها بجای بنده و ارادتمند دوستار می نوشتند. (از یادداشت مؤلف) :
هر آن کس که باشد مرا دوستار
چنانم من او را چو پروردگار.
فردوسی.
هراسان بود مردم سخت کار
که او را نباشد کسی دوستار.
فردوسی.
به ایران بسی دوستارش بود
چو خاقان یکی خویش و یارش بود.
فردوسی.
همواره دوستار کم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستار او.
فرخی.
من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست
دشمن خویشیم هر دودوستار انجمن.
منوچهری.
من دوست باشم دوستاران او را خلیفه را . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). همیشه بنده و دوستار یگانه بوده است خداوند را. (حصیری) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166).
چون بدین اندر محمد را بباشی دوستار
رسمها بوجهل وار اندر جهالت چیست پس.
ناصرخسرو.
از امت سزای بزرگی و فخر
کسی نیست جز دوستار علی.
ناصرخسرو.
من دوستار خویش گمان بردمت همی
جز تو نبود یار به بحر وبه بر مرا.
ناصرخسرو.
کجا آنکه من دوستارش بدم
همه ساله در بند کارش بدم.
نظامی.
اگر خصم جان تو عاقل بود
به از دوستاری که غافل بود.
ستایش سرایان نه یار تو اند
ملامت کنان دوستار تواند.
سعدی (از امثال و حکم).
رجوع به دوستدار شود،
{{نام مرکّب مفهومی}} آنکه او را دوست دارند. محبوب. حبیب. (یادداشت مؤلف) :
عفریت دوستار تو و دستیار تست
جبریل دستیار من و دوستار من.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
دوستاخ، در لهجۀ آذری به معنی زندان است، محبس، زندان خانه، حبس، (یادداشت مؤلف)، رجوع به دوستاخ و زندان شود
لغت نامه دهخدا
جمع دوست است اما گاه به معنی مفرد استعمال می شود، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش بدرۀ شهرستان ایلام است، این دهستان بین دهستانهای علیشروان، شیروان چرداول، ارکواز و رود خانه صمیره واقع شده، منطقه ای است کوهستانی با هوای معتدل، آب قراء دهستان از چشمه تأمین می شود، محصول عمده، غلات و لبنیات و شغل عمده اهالی زراعت و گله داری است، از 12 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1800 تن است، راههای دهستان مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دوستدار، دوستار، دوست دارنده، رفیق شفیق، خواستار و خواهان: اسماعیل گفت: یا پدر دوستکاران خدا را با خواب چه کار است که شب بخوابند، (قصص الانبیاء ص 51)، رجوع به دوستدار شود،
- دوستکار کسی کردن، طرفدار وی ساختن، خواهان اوگردانیدن: ولیکن مردان و زنان را جمع کنند و دوستکار تو کنند، (قصص الانبیاء ص 76)
لغت نامه دهخدا
آنکه کار دوستان به مراد و کام او باشد، خوشبخت، کامکار، کامیاب، شادکام، و با شدن و کردن صرف شود، (یادداشت مؤلف) :
که پیوسته در نعمت و ناز و کام
در اقبال او بوده ام دوستکام،
سعدی (بوستان)،
تا نمیرد کسی به ناکامی
دیگری دوستکام ننشیند،
سعدی،
- دوستکام داشتن، کامیاب کردن، خوشبخت ساختن: و گفت ایزد تعالی همیشه ملک را دوستکام دارد، (کلیله و دمنه)،
، آنکه کارهایش به کام دوستان باشد، به وفق خواهش دوستان، چنانکه دوستان خواهند، امری که به کام ومراد دل دوست باشد، مقابل دشمن کام، (یادداشت مؤلف)، کسی که کارهایش به مراد دل دوستان باشد، ضد دشمن کام، (از غیاث) (از آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری) (لغت محلی شوشتر)، نقیض دشمن کام، (انجمن آرا) :
نه دشمن کامم اکنون دوستکامم
نه ننگم من ترابر سر که نامم،
(ویس و رامین)،
آن دوستکام خواجۀ دنیا کز اعتقاد
بی بندگیش دشمن خویشم چو دشمنم،
انوری،
و او را سه پسر بود دوستکام و فاضل و بااهلیت، (المضاف الی بدایع الازمان ص 2)،
ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام
چون سگ اصحاب کهف بردر یاران غار،
سعدی،
دوستداران دوستکامند وحریفان باادب
پیشکاران نیکنام و صف نشینان نیکخواه،
حافظ،
- دوستکام شدن، بر مراد و آرزو و کام دوستان شدن حال وی، مقابل دشمن کام شدن:
دشمنان گفتند کام دوستان ناکامی است
عاقبت سلمان به رغم دشمنان شد دوستکام،
سلمان ساوجی (از آنندراج)،
، شراب خوری با دوستان و یاد دوستان، (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (انجمن آرا) (از برهان)، شرابی باشد که دوستان با دوستان یا به یاد دوستان بنوشند، (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج)، دوست و رفیق و یار و خیرخواه، شاهد و نگار، عاشق، (ناظم الاطباء)، رجوع به دوستگان شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش رودسرشهرستان لاهیجان، دارای 190تن سکنه، آب آن از نهر پل رود تأمین می شود، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
به معنی دوستکام است چه در پارسی ’میم’ با ’نون’تبدیل می یابد چنانکه بام را بان نیز گفته اند: (نردبام: نردبان)، (از انجمن آرا) (از برهان)، به معنی دوستکام است، (فرهنگ جهانگیری)، دوستکام و معشوق که وی را از جان و دل عزیز دارند، (از ناظم الاطباء)، آنکه از جان و تن عزیزش دارند، (شرفنامۀ منیری) (از برهان)، معشوقه، (از فرهنگ اوبهی)، رجوع به دوستکام شود،
پیالۀ بزرگ، (ناظم الاطباء) (از برهان)، می خوردن با دوستان و به یاد ایشان، (برهان)، دوستکامی، دوستکانی، (یادداشت مؤلف)، شرابی که با معشوقه خورند و دوستکانی گویند، (فرهنگ اوبهی)، رجوع به دوستکانی و دوستگانی شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ تَ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در هفت هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
قسمی مشروب الکلی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوستی
تصویر دوستی
مودت، رفاقت و یاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستاخ
تصویر دوستاخ
دوستاق دستاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستار
تصویر دوستار
یار رفیق دوستدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستاق
تصویر دوستاق
ترکی زندانی بندی محبوس بندی زندانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستکام
تصویر دوستکام
خوشبخت، شادکام، کامیاب
فرهنگ لغت هوشیار
یار مهربان رفیق، معشوق، امری که بکام و مراد دل دوست باشد مقابل دشمنکام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درستگو
تصویر درستگو
راستگو، صادق القول
فرهنگ لغت هوشیار
از تیره پروانه واران جزو دسته شبدرها که گل آن سفید یا ارغوانی و یا صورتی است شکل گل کروی و دارای خارهای غلاب مانندیست که بر پشم گوسفندان بهنگام چرا میچسبد. دوزه دووجه دو ستو
فرهنگ لغت هوشیار
خرده پوست، پوست نازک پوست کوچک پوست خرد پوست نازک، قسمی گستردنی زبون و ناچیز، پوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو تو
تصویر دو تو
دو لا خمیده منحنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستکش
تصویر دستکش
پوشاک دست و بمعنی دست کشیدن به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستکش
تصویر دستکش
((دَ کَ یا کِ))
پوشاک نخی، ابریشمی، پشمی، چرمی یا پلاستیکی که با آن دست را به منظور گرم نگه داشتن و یا محافظت کردن بپوشانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستکش
تصویر دستکش
((دَ کِ))
رام، مطیع، زبون، نوعی نان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوستکام
تصویر دوستکام
یار مهربان، معشوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوستی
تصویر دوستی
رفاقت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوستان
تصویر دوستان
رفیقان، رفقا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوستاکی
تصویر دوستاکی
محبوبیت
فرهنگ واژه فارسی سره
کرم هایی که در اثر فساد یافتن دوغ پدیدار شوند
فرهنگ گویش مازندرانی