جدول جو
جدول جو

معنی دورنگ - جستجوی لغت در جدول جو

دورنگ
هر چیزی که دارای دو رنگ باشد، کنایه از دروغ گو، مزور، منافق
تصویری از دورنگ
تصویر دورنگ
فرهنگ فارسی عمید
دورنگ
(دُ رَ)
رنگی همراه رنگ دیگر. دارای دولون. ابلق. (ناظم الاطباء). که یک رنگ نیست. خلنگ. (از برهان). شریجان. (منتهی الارب) :
سپید است این سزای گنده پیران
دورنگ است این سزاوار دبیران.
(ویس و رامین).
همان جایگه دید مرد دورنگ
سپید و سیه تنش همچون پلنگ.
اسدی.
نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند
که دل از هرچه دورنگ است شکیبا بینند.
خاقانی.
خبر دارد که روز و شب دورنگ است
نوالش گه شکر، گاهی شرنگ است.
نظامی.
برآمیختم لشکر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دورنگ.
نظامی.
فلک نیست یکسان هم آغوش تو
طرازش دورنگ است بر دوش تو.
نظامی.
لیکن چه کنم هوا دورنگ است
کاندیشه فراخ و سینه تنگ است.
نظامی.
، هر چیز دور. (ناظم الاطباء) ، کنایه است از منافق و ریاکار و غدار و حیله باز و مذبذب. (از ناظم الاطباء). کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج). منافق. (غیاث) :
زین شهر دورنگ نشکنم دل
کو را دل ایرمان نبینم.
خاقانی.
جهاندار گفت این گراینده گوی
دورنگ است یک رنگی از وی مجوی.
نظامی.
مگر با من این بی محاباپلنگ
چو رومی و زنگی نباشد دورنگ.
نظامی.
مباش ایمن که با خوی پلنگ است
کجا یکدل شود وآخر دورنگ است.
نظامی.
- دهر یا عالم یا جهان یا سرای دورنگ، کنایه است از عالم و روزگار ریاکار:
مدار امید ز دهر دورنگ یکرنگی
که در طویلۀ او با شبه ست مروارید.
سنایی.
از عالم دورنگ فراغت دهش چنانک
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا.
خاقانی.
کیمیاکاری جهان دورنگ
نعل آتش نهفته در دل سنگ.
نظامی.
، کنایه از روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه ازعالم توان گفت به واسطۀ شب و روز مختلف. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دورنگ
(دَ رَ)
گیاهی طبی. (ناظم الاطباء). دورنج
لغت نامه دهخدا
دورنگ
رنگی همراه با رنگ دیگر
تصویری از دورنگ
تصویر دورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
دورنگ
ابلق
تصویری از دورنگ
تصویر دورنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
دورنگ
ابلق، دورو، ریاکار، مزور، منافق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تورنگ
تصویر تورنگ
(پسرانه)
خروس صحرایی، قرقاول، قرقاول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کورنگ
تصویر کورنگ
(پسرانه)
نام پسر گرشاسپ از پادشاهان پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گورنگ
تصویر گورنگ
(پسرانه)
نام برادر گرشاسپ و پدر نریمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بورنگ
تصویر بورنگ
(پسرانه)
نوعی ریحان کوهی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
(پسرانه)
عقل و کیاست، تخت پادشاهی، تخت پادشاهی، فر و زیبایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پورنگ
تصویر پورنگ
(پسرانه)
نام مستعار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کورنگ
تصویر کورنگ
کرند، اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد، کرن، کرنگ، کران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
عقل و دانش، سریر، تخت پادشاهی، کنایه از فر و شکوه و زیبایی، جاه و جلال، برای مثال جهان خیره ماند ز فرهنگ او / از آن برز و بالا و اورنگ او (عنصری - ۳۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بورنگ
تصویر بورنگ
نوعی ریحان با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سرخ رنگ، ریحان کوهی، بادروج، بادرو، بوینگ، ترۀ خراسانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تورنگ
تصویر تورنگ
قرقاول، پرنده ای حلال گوشت که بیشتر در سواحل دریای خزر پیدا می شود، نر آن دم دراز و پرهای خوش رنگ و زیبا دارد، مادۀ آن کوچک تر و دمش کوتاه است، در جنگل ها و مزارع به سر می برد، مادۀ آن لانۀ خود را روی زمین درست می کند و ده تخم می گذارد و ۲۴ روز روی تخم ها می خوابد تا جوجه هایش از تخم بیرون آیند، چور، تذرو، خروس صحرایی، تدرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورنگی
تصویر دورنگی
نفاق، ریا، تزویر
فرهنگ فارسی عمید
(دُ رَگَ / گِ)
دارای دولون. صاحب رنگی با رنگ دیگر: چای دورنگه در تداول کودکان، استکان چای که در نیم زیرین آن آب گرم قند در آن حل شده ریخته باشند و در نیمۀ بالایی چای تلخ و چون چای بسبب غلظت آب قند با آن درنمی آمیزد درنتیجه چای بطور مجزی دورنگ سفید و قهوه ای می یابد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دورنگ شود
لغت نامه دهخدا
(وْ رَ)
به گونه و رنگ دیو. دیوسان:
چو شه دید کان پیکر دیورنگ
به اقبال و طالع درآمد بچنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خروس صحرائی را گویند که تذروباشد. (برهان) (آنندراج). خروس صحرائی. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). بعضی به معنی تذرو گفته اند مرادف ترنگ مرقوم. (فرهنگ رشیدی). همان تذرو است که او را ترنگ نیز گفته اند و خروس دشتی خوانند.... (انجمن آرا). قرقاول و خروس جنگلی و تذرو. (ناظم الاطباء). همان ترنگ مذکور است. (شرفنامۀ منیری) :
نبرد کبک به دور تو جور از شاهین
نکرد باز ز بأس تو ظلم بر تورنگ.
منصور شیرازی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به ترنگ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تخت پادشاهان. (انجمن آرا) (برهان). تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سریر و تخت. (آنندراج) :
نهادند اورنگ بر پشت پیل
کشیدند شمشیر گردش دو میل.
نظامی (شرفنامه ص 474).
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان.
فردوسی.
بر اورنگ زرینش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ.
ناصرخسرو.
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ.
نظامی.
زهی دارندۀ اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی.
نظامی.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی.
حافظ.
- اورنگ آرا، آرایندۀ تخت شاهی. آرایش کننده تاج و تخت.
- اورنگ پیرای، پیرایندۀاورنگ یعنی تاج و تخت، کنایه از پادشاه. (آنندراج) :
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش.
نظامی (شرفنامه ص 59 چ دبیر سیاقی).
- اورنگ نشین، پادشاه صاحب تخت وتاج. (از ناظم الاطباء). تخت نشین و فرمانروا. (آنندراج) :
اورنگ نشین ملک بی نقل
فرمانده بی نقیصه چون عقل.
نظامی.
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین بخت کوران.
نظامی.
- هفت اورنگ، رجوع به هفت اورنگ شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام شخصی که عاشق گلچهره نامی بوده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) :
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم.
حافظ
، از ایلات اطراف تهران. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
خوانی یا طبقی که گوشت بر آن نهند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نوعی از ریحان کوهی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حوک. (نصاب الصبیان). بادروح. (اختیارات بدیعی) (فهرست مخزن الادویه). بادرنگ بویه. بارنگ بویه. بادرنجبویه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان مؤمن آباداست که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است. و 685 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جانوری است پرنده خردتر از ملخ و دمی دراز دارد و در عربی آنرا یعسوب گویند. (از مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تیره به رنگ دود. دودی:
بدو گفت کاین دودرنگ دراز
نشسته بر این ابلق سرفراز.
فردوسی.
کند ز اهرمن دودرنگ خاکستر
چو سازد آتش و قاروره ز آسمان شهاب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
برادر گرشاسب و پدر نریمان:
برادر یکی داشت جوینده کام
گوی شیردل بود گورنگ نام.
اسدی.
همان سال کاثرط برفت از جهان
شد او نیز در خاک تاری نهان.
اسدی.
در تاریخ سیستان کورنگ با کاف تازی آمده و پسر گرشاسب دانسته شده است. رجوع به تاریخ سیستان چ بهار ص 5 و 6 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تورنگ
تصویر تورنگ
خروس صحرای تذرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
تخت پادشاهان، سریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
فر، شکوه، شأن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
((اَ یا اُ رَ))
تخت پادشاهی، سریر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تورنگ
تصویر تورنگ
((رَ))
خروس صحرایی، تذرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
((اُ یا اَ رَ))
مکر، فریب، حیله
فرهنگ فارسی معین
پات، تاج، تخت، دیهیم، سریر، مسند، خدعه، فریب، مکر، نیرنگ، جلال، شان، شکوه، فر
فرهنگ واژه مترادف متضاد