جدول جو
جدول جو

معنی دورحوله - جستجوی لغت در جدول جو

دورحوله
(حِ وَلَ / لِ)
دورحولی. دلبوث. سیف الغراب. سوسن احمر. سنخار. ماخاریون. فاسغانیون. سوسن بری. کسیفیون. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دورویه
تصویر دورویه
از دورو، از دو طرف، آنچه دارای دوروی باشد
فرهنگ فارسی عمید
دورخولی. رجوع به دورخولی و دور حوله و تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شهری قدیم از اعمال اندلس از ناحیۀ تدمیر. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
شهری است به اسپانیا. (معجم المطبوعات). نام قصبه ایست در اسپانیول در جهت جنوبی بلنسیه و این همان خطه ای میباشد که در زمان اعراب تدمیر نامیده می شد. این قصبه در ساحل نهر شقوره و 20 کیلومتری از شمال شرقی مرسیه واقع گشته و جمعیت آن به 18000 تن بالغ می گردد باغ و باغچه های فراوان دارد و در زمان اعراب کثرت و لطافت و لذت میوه هایش مشهور و مسقط رأس پاره ای از مشاهیر علما نیز بوده است. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
نوعی از سوسن صحرایی. (ناظم الاطباء). دلبوث است. (تحفۀ حکیم مؤمن). دورحوله. دلبوث. سوسن احمر. (یادداشت مؤلف). نوعی از سوسن صحرایی است و آن را به عربی سیف الغراب خوانند چه برگ آن به شمشیر ماند. (برهان) (آنندراج). رجوع به دورحوله شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از سوسن بری است که به یونانی کسیقون خوانند و آن دلبوس است. (از اختیارات بدیعی). دلبوث است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به دلبوث شود
لغت نامه دهخدا
(حَ صَ لَ / لِ)
که شکیبایی و بردباری مور را دارد. که حوصلۀ موردارد. که مانند مور صبور و بردبار است:
با آنکه مورحوصله و دیوگوهرم
هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان رود خانه بخش میناب شهرستان بندرعباس، در 95 هزارگزی شمال میناب و 8 هزارگزی غرب راه میناب به گلاشکرد، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش خرما، شغل مردمش زراعت است. مزارع محمودی و مغنیان جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ یَ / یِ)
دورو. هر چیز که دارای دورو باشد. (ناظم الاطباء). پشت ورودار. مقابل یک رو. مقابل یک رویه. دارای دوسو و دارای دوطرف. (یادداشت مؤلف). طاره. (المنجد) :
چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویۀ زشت
دره در روی کشیده به شکم دره زنی.
سوزنی.
دورویه نیستیم چو کاغذ به هیچ روی
گردون قلم ز بهر چه بر ما همی کشد.
جمال الدین عبدالرزاق.
از خنجر دورویه سه کشور گرفتنش
وز ناچخ سه پایه دوسلطان شکستنش.
خاقانی.
چون تیغ دورویه بر گشاید
ده ده سر دشمنان رباید.
نظامی.
- کمر دورویه، پشت و رو یکی:
جوزا کمر دورویه بسته
بر تخت دوپیکری نشسته.
نظامی.
چون گل کمر دورویه می بست
رویین در پای و شمع در دست.
نظامی.
، دوتایی و مضاعف. (ناظم الاطباء) ، دو صف. دو قطار. دورده. دورسته. از دو سو. از دو جانب. از دو لشکر. از دو سوی. از دو طرف. (یادداشت مؤلف) :
برآورد شاه از کمینگاه سر
نبد تور را از دورویه گذر.
فردوسی.
دورویه ز لشکر برآمد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش.
فردوسی.
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس وپیش آن رزمگاه.
فردوسی.
برآویخت با نامور مهرنوش
دورویه ز لشکر برآمد خروش.
فردوسی.
سرا و مجلس پرمردم و دورویه بپای
غلام و چاکر هر یک به خدمت اندرخور.
فرخی.
ز دورویه دشمن ندانم برست
نه پیداست کاختر که را یاور است.
اسدی.
و دیگر لشکرها دورویه پیرامون مزدکیان که برخوان نشسته بودند درگرفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90).
دورویه سماطینی آراسته
نشینندگان جمله برخاسته.
نظامی.
ز جای گوسفندان تا در کاخ
دورویه سنگها زد شاخ در شاخ.
نظامی.
دورویه آن سپه درهم فتادند
در کینه به یکدیگر گشادند.
نظامی.
دورویه سپه پاس برداشتند
مگس گرد خرگاه نگذاشتند.
نظامی.
- دارهای دورویه، دارها که در برابر هم در یک صف برپا کنند: روز چهارشنبه این علی را با صدوهفتاد تن بر دارها کشیدند... و این دارهای دورویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 574).
- دورویه (یا به دورویه) ایستادن (یا ستادن) ، به دو ردیف ایستادن. در دوصف روبروی هم قرارگرفتن. در دو رده برابر هم ایستادن: لشکر با سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها به دورویه بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). صحنی فراخ چنانکه لشکر به دورویه بایستادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
دورویه ستادند برجای جنگ
نمودند بر پیش دستی درنگ.
نظامی.
دورویه ستادند بر در سپاه
سخن پرور آمد در ایوان شاه.
سعدی.
- دورویه سپاه (یا سپه) ، دو سپاه مقابل. (ناظم الاطباء). دو صف لشکر متخاصم:
و گر در میان دورویه سپاه
بگردی همی از پی نام و جاه.
فردوسی.
بدان تا میان دورویه سپاه
بود گرد اسب افکن و رزم خواه.
فردوسی.
- ، دو رسته لشکری برابر هم صف کشیده:
بدان تا میان دورویه سپاه
رسید اندر آن سایۀ تخت شاه.
فردوسی.
- دورویه (یا از دورویه) صف زدن، دورویه صف برکشیدن. رده کشیدن در دوطرف راه:
سه منزل سپه داد زی راه روی
دورویه زده صف به کردار کوی.
اسدی.
دورویه گرد تخت پادشاییش
کشیده صف غلامان سراییش.
نظامی.
- ، از دو طرف دو سپاه متخاصم صف بستن. از دو سوی میدان رزم صف کشیدن:
سپه از دورویه کشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی به کف.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان بر دو میل
کشیده دورویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
دورویه سپه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف.
فردوسی.
دلیران پرخاش دورویه صف
کشیدند جان برنهاده به کف.
اسدی.
چو صف زد ز دورویه یکسر سپاه
غریو از دل کوس برشد به ماه.
اسدی.
- سپاه دورویه، دورویه سپاه. دو لشکر تعبیه که برابر هم قرار گرفته باشند:
سپاه دورویه خودآگاه نی
کسی را سوی پهلوان راه نی.
فردوسی.
رجوع به ترکیب دورویه سپاه شود، دودمه. دولبه.
- امثال:
شمشیر دورویه کار یکرویه کند.
(یادداشت مؤلف).
، دولا. (یادداشت مؤلف) ، گل رعنا که یک روی زرد و روی دیگر سرخ دارد. دورو. دوروی. گل قحبه. دودیمه. گل دوآتشه. وردالفجار. وردالحمار. (یادداشت مؤلف) :
دورویه گل چوپارۀ از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشتۀ زرین بیاژنی.
منوچهری.
گل دورویه چونان چون قمرها در دوپیکرها.
منوچهری.
، (اصطلاح موسیقی) دف دوروی. تنبور. دایره. داریه. (یادداشت مؤلف). لغتی است در دایره (داریه) :
آن خرپدرت به کشت خاشاک زدی
مامات دف و دورویه چالاک زدی
آن بر سر گورها تبارک خواندی
وین بر در خانه ها تبوراک زدی.
رودکی.
گوییا چون دورویه گشته ستی
کو کند هر زمان به هر سو روی.
ناصرخسرو.
، منافق. دوروی:
سدیگر سخن چین و دورویه مرد
بکوشد برانگیزد از آب گرد.
فردوسی.
، دوگونه. ذوجنبتین. دارای دوجنبه. دارای دو صورت متضاد. (از یادداشت مؤلف) :
و گرنه سرانشان برآرم به دار
دورویه بود گردش روزگار.
فردوسی.
، آنچه از پارچه و قماش که پشت و رویش از لطافت و گل نقشه و بافت یکسان باشد. (یادداشت مؤلف) :
شبانگه خواهدم دورویه دیبا
ندیمی را پریرویان زیبا.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(دُ زَ / زِ)
منسوب به دوروز. در طول دوروز. برای دوروز. رجوع به ترکیب دوروز ذیل کلمه دو شود.
- در این دوروزه، در این نزدیکی. در یکی دو روز متصل به روزی که در آنند. بزودی. (ناظم الاطباء).
- دوروزه راه، راه دوروزه. راهی که به دوروز آن را توان طی کرد. آن اندازه مسافت که در دو روز توان رفتن:
پذیره شدندش به دوروزه راه
جهان پهلوانان و چندان سپاه.
فردوسی.
، کوتاه. (ناظم الاطباء) ، مدت کم و اندک و زمان قلیل. (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- دوروزه عمر، یا عمر دوروزه، دوروز عمر، یعنی عمر اندک. (از شرفنامۀ منیری) :
اگر ز باد فنا ای پسر نیندیشی
چو گل به عمر دوروزه غرور ننمایی.
سعدی.
- دنیای دوروزه، کنایه است از جهان فانی و زودگذر. (یادداشت مؤلف).
- دوروزۀ عمر، عمر اندک و کوتاه. (ناظم الاطباء).
، کار بی قوام و بقا. (آنندراج) ، صحت و سلامت و تندرستی. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
به معنی ابرکوه است، (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ رِ)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، در 14 هزارگزی شمال غرب کوزران و 3 هزارگزی مغرب راه کوزران به ثلاث در دامنۀ کوه بنی گز، در منطقۀ سردسیری واقع است و 220 تن سکنه دارد. آبش ازچشمه، محصولش غلات و حبوبات و چغندرقند و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. این ده شامل دو قسمت است به نام نورولۀ بزرگ و نورولۀ کوچک، فاصله دو قسمت از یکدیگر در حدود هزار گز است و نورولۀ بزرگ 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ لَ)
رحول. ستور بارکش. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به رحول شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوۀ شهرستان سنندج. واقع در 31هزارگزی جنوب باختری پاوه و 27 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو کرمانشاه به پاوه، با 103 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رحوله
تصویر رحوله
شتر بارکش
فرهنگ لغت هوشیار