جدول جو
جدول جو

معنی دودگرفته - جستجوی لغت در جدول جو

دودگرفته
(خُ / خِ صِذْ ذِ)
دودآلود و بوی دود گرفته و دودزده. (ناظم الاطباء). دودزده. دودگن شده
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوگرفته
تصویر بوگرفته
بوبرداشته، بدبو، گندیده
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رِ تَ / تِ)
متکبر. مغرور: وی از خشم برآشفت (قاید) و مردکی پرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جن زده. مصروع. دیودیده. دیودار. دیوزده:
لرزان به تن چو دیوگرفته
پیچان بجان چو مارگزیده.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
حالت و چگونگی دودگرفته. دودزده. دودآلودی. (ناظم الاطباء). دودگنی: کتن، دودگرفتگی خانه. (منتهی الارب). رجوع به دودآلود شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
دودزده شدن. به بوی و رنگ دود آلودن. (یادداشت مؤلف). اثر دود اعم از رنگ و بوی یافتن. دودگن شدن:
دود وحشت گرفت چهرۀ عمر
آب دیده بریز و پاک بشوی.
خاقانی.
، کشیدن دخانیات. پک زدن به سیگار و غلیان وچپق و وافور و نظایر آن. بیشتر در مواردی گفته می شود که به طرف تکلیف می شود یک دو پک بکشد، گویند: یک دود بگیر. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ رِ تَ / تِ)
نعت مفعولی از درز گرفتن، کوتاه کرده (سخن). خلاصه. ملخص
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ ءَ)
نفس گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بدبوی و متعفن و گندیده. (ناظم الاطباء). پوستی را گویند که در وقت دباغت کردن بدبوی و گنده و متعفن شده باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). عطن (اصطلاح در پوست پیرایی). (یادداشت مؤلف) ، تف گرفته. (ناظم الاطباء) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
عادت شده. معتاد. آموخته شده. اعتیاد پیدا کرده. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، مأنوس. الفت گرفته. انس یافته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
گرفته دل. ملول. غمگین. دلتنگ. (از آنندراج) ، جری و شجاع و دلیر، به تخمه ورودل مبتلی شده. رجوع به دل گرفتن و دل گرفتگی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ کُ)
نوگرفت. رجوع به نوگرفت شود، تازه گرفته. نهال و قلمه ای که تازه غرس کرده اند و گرفته است یعنی جوانه زده است و نخشکیده است
لغت نامه دهخدا
تف گرفته، بد بوی و متعفن مخصوصا پوستی که در وقت دباغت بد بوی و گنده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یادگرفته
تصویر یادگرفته
بخاطر سپرده، آموخته
فرهنگ لغت هوشیار
آمخته، دمساز، متعود، مالوف، معتاد
متضاد: رمیده، گریزان، نامالوف
فرهنگ واژه مترادف متضاد