تکرار ’دو’ ’ ریشه مضارع دویدن’. دویدن از پی هم. پی در پی دویدن. (از یادداشت مؤلف). - چشمهای کسی به دودو افتادن، دودو زدن از کثرت ضعف و لاغری. جنبان شدن چشمها در چشمخانه. (یادداشت مؤلف). - دودو زدن (در اطفال) ، دویدن از پی دویدن. (یادداشت مؤلف). - دودو زدن چشمهای کسی، به دودو افتادن آنها. حرکت متوالی چشمها از ضعف و لاغری. ضعیف و سست شدن آنها. به علت ضعف مزاج حرکات پیوسته و غیرطبیعی داشتن چشم. (یادداشت مؤلف). - دودو کردن، دویدنهای پیاپی (در کودکان) بدوبدوکردن
تکرار ’دو’ ’ ریشه مضارع دویدن’. دویدن از پی هم. پی در پی دویدن. (از یادداشت مؤلف). - چشمهای کسی به دودو افتادن، دودو زدن از کثرت ضعف و لاغری. جنبان شدن چشمها در چشمخانه. (یادداشت مؤلف). - دودو زدن (در اطفال) ، دویدن از پی دویدن. (یادداشت مؤلف). - دودو زدن چشمهای کسی، به دودو افتادن آنها. حرکت متوالی چشمها از ضعف و لاغری. ضعیف و سست شدن آنها. به علت ضعف مزاج حرکات پیوسته و غیرطبیعی داشتن چشم. (یادداشت مؤلف). - دودو کردن، دویدنهای پیاپی (در کودکان) بدوبدوکردن
دوبدو. دو با دو. (ناظم الاطباء). مثنی. (ترجمان القرآن)، (اصطلاح نرد) در اصطلاح نرد عبارت است از اینکه هریک از دو مقامر بازی را دو دور برده باشند: ما حالا دودو هستیم، دو و دو هستیم، {{عدد مرکّب}} جفت دو. دو به اضافۀ دو. دوبا دو. در اصطلاح نردبازان عبارت است از اینکه چون کعبتین (هر دو طاس) را از دست رها کنند نقش هر دو یا خال (دو) بر صفحه قرار گیرد. (یادداشت مؤلف)
دوبدو. دو با دو. (ناظم الاطباء). مثنی. (ترجمان القرآن)، (اصطلاح نرد) در اصطلاح نرد عبارت است از اینکه هریک از دو مقامر بازی را دو دور برده باشند: ما حالا دودو هستیم، دو و دو هستیم، {{عَدَدِ مُرَکَّب}} جفت دو. دو به اضافۀ دو. دوبا دو. در اصطلاح نردبازان عبارت است از اینکه چون کعبتین (هر دو طاس) را از دست رها کنند نقش هر دو یا خال (دو) بر صفحه قرار گیرد. (یادداشت مؤلف)
دودله. بی ثبات. متردد. مردد. شکاک. مریب. مذبذب. مرتاب. شاک. مقابل یکدل. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که در امری متردد باشد (برهان). متفکر و سراسیمه، برعکس یکدله. (آنندراج). رجوع به دودله شود. - دودل بودن، تردید. ارتیاب. شک ورزیدن. مردد بودن. تردید داشتن. تذبذب. (یادداشت مؤلف). دودلی: دو دلبر داشتن از یکدلی نیست دودل بودن طریق عاقلی نیست. نظامی. اندرین اندیشه می بود او دودل تا سلیمان گشت شاه مستقل. مولوی. آنکه در یاد کسی چون گل رعنا دودل است مفتی عشق بر این است که خونش بحل است. تأثیر (از آنندراج). - دودل شدن، مردد شدن. به تردید افتادن. دچار شک گردیدن. (از یادداشت مؤلف). - ، به دو معشوق عشق ورزیدن. به دو کس دل دادن. ، کسی را گویند که در دو جا اظهار محبت کند و گرفتار باشد. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) : دلارام گفت ای شه نیکدان نه هر زن دودل باشد و ده زبان. اسدی. - دودل شدن، به دو جا اظهار محبت کردن. دودل شوم چو به زلفش مرا نگاه افتد چو رهروی که رهش بر سر دو راه افتد. صائب (از آنندراج). ، مردم منافق. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). فریبنده: دگر آنکه داری ز قیصر پیام مرا خواندی دودل و خویش کام. فردوسی. با هیچ دودل مشو سوی حرب تا سکه درست خیزداز ضرب. نظامی
دودله. بی ثبات. متردد. مردد. شکاک. مریب. مذبذب. مرتاب. شاک. مقابل یکدل. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که در امری متردد باشد (برهان). متفکر و سراسیمه، برعکس یکدله. (آنندراج). رجوع به دودله شود. - دودل بودن، تردید. ارتیاب. شک ورزیدن. مردد بودن. تردید داشتن. تذبذب. (یادداشت مؤلف). دودلی: دو دلبر داشتن از یکدلی نیست دودل بودن طریق عاقلی نیست. نظامی. اندرین اندیشه می بود او دودل تا سلیمان گشت شاه مستقل. مولوی. آنکه در یاد کسی چون گل رعنا دودل است مفتی عشق بر این است که خونش بحل است. تأثیر (از آنندراج). - دودل شدن، مردد شدن. به تردید افتادن. دچار شک گردیدن. (از یادداشت مؤلف). - ، به دو معشوق عشق ورزیدن. به دو کس دل دادن. ، کسی را گویند که در دو جا اظهار محبت کند و گرفتار باشد. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) : دلارام گفت ای شه نیکدان نه هر زن دودل باشد و ده زبان. اسدی. - دودل شدن، به دو جا اظهار محبت کردن. دودل شوم چو به زلفش مرا نگاه افتد چو رهروی که رهش بر سر دو راه افتد. صائب (از آنندراج). ، مردم منافق. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). فریبنده: دگر آنکه داری ز قیصر پیام مرا خواندی دودل و خویش کام. فردوسی. با هیچ دودل مشو سوی حرب تا سکه درست خیزداز ضرب. نظامی
مرکب از: چین + ستان، پسوند مکان که غالباً به نام سرزمینها می پیوندد، سرزمین چین. کشور چین. مملکت چین: افراسیاب ملک ترکستان بود. ملکی بزرگ بود و همه ترکان زمین مغرب به فرمان او بودند و نشست او در بلخ بودی و گاهی در مرو بودی و شهر بلخ همه ترکان داشتند و از جیحون گذشته بودند و همه بلخ و مرو خیمه ها و خرگاهها ترکان بود تا سرخس تا عقب نیشابور به سه فرسنگ از این سوی همه ترکان بودند، و این همه به پادشاهی منوچهر بود و افراسیاب بگرفته بود و سپاه او را عدد پیدا نبود و پادشاهی او از حد جیحون گذشته بود با این زمین ها از آب این طرف تا فرغانه و ترکستان تا حد چینستان همه سپاه او بود پس آن سپاه بکشید و به حد منوچهر آمد. (ترجمه طبری بلعمی). مشرق تبت بعضی از چینستان است. (حدود العالم). ناحیتی است که مشرق او دریای اقیانوس مشرقی است و جنوب وی حدود واق واق و کوه سراندیب و دریای اعظم و مغرب وی هندوستان و تبت است و شمال وی حدود تبت وتغزغز و خرخیز و این ناحیتی است بسیارنعمت با آب روان و اندر او معدنهای زر است بسیار و اندر آن ناحیت کوه است و بیابان و دریا و ریگ است و ملک او را فغفورچین خوانند و گویند که از فرزندان فریدون است و گویند که ملک چین سیصد و شصت ناحیت دارد که هر روزی از سال مال یک ناحیت را به خزینه آرند و مردمان این ناحیت مردمانی خوب صنعت اند و کارهای بدیع کنند و برود عنان اندر نشسته به تبت آیند به بازرگانی و بیشترین از ایشان دین مانی دارند ملک ایشان شمنی است و از این ناحیت زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوچیز چینی (؟) و غضاره (؟) و دارچینی و ختو که از او دسته های کارد کنند و کارهای، بدیع اندر هر جنسی و اندرین ناحیت پیل و گرگ است. (حدود العالم ص 59 و 60 چ ستوده). ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو که از ژرف دریای کیهان خدیو فگنده ست بر بیشۀ چینستان بیاور ز بیژن بدان کین ستان. فردوسی. روز میدان گر ترا نقاش چینستان بدید خیره گردد شیر بنگارد همی نقش سوار. فرخی. کاروان مهرگان از خزران آمد یا ز اقصای بلاد چینستان آمد. منوچهری. وز خوب غلامان همه خراسان چون بتکدۀ هندو چینستانست. ناصرخسرو. به طغرا برکشد صورت بسان نقش چینستان به دفتر برکشد جدول بسان صحن انگلیون. امیرمعزی
مرکب از: چین + ستان، پسوند مکان که غالباً به نام سرزمینها می پیوندد، سرزمین چین. کشور چین. مملکت چین: افراسیاب ملک ترکستان بود. ملکی بزرگ بود و همه ترکان زمین مغرب به فرمان او بودند و نشست او در بلخ بودی و گاهی در مرو بودی و شهر بلخ همه ترکان داشتند و از جیحون گذشته بودند و همه بلخ و مرو خیمه ها و خرگاهها ترکان بود تا سرخس تا عقب نیشابور به سه فرسنگ از این سوی همه ترکان بودند، و این همه به پادشاهی منوچهر بود و افراسیاب بگرفته بود و سپاه او را عدد پیدا نبود و پادشاهی او از حد جیحون گذشته بود با این زمین ها از آب این طرف تا فرغانه و ترکستان تا حد چینستان همه سپاه او بود پس آن سپاه بکشید و به حد منوچهر آمد. (ترجمه طبری بلعمی). مشرق تبت بعضی از چینستان است. (حدود العالم). ناحیتی است که مشرق او دریای اقیانوس مشرقی است و جنوب وی حدود واق واق و کوه سراندیب و دریای اعظم و مغرب وی هندوستان و تبت است و شمال وی حدود تبت وتغزغز و خرخیز و این ناحیتی است بسیارنعمت با آب روان و اندر او معدنهای زر است بسیار و اندر آن ناحیت کوه است و بیابان و دریا و ریگ است و ملک او را فغفورچین خوانند و گویند که از فرزندان فریدون است و گویند که ملک چین سیصد و شصت ناحیت دارد که هر روزی از سال مال یک ناحیت را به خزینه آرند و مردمان این ناحیت مردمانی خوب صنعت اند و کارهای بدیع کنند و برود عنان اندر نشسته به تبت آیند به بازرگانی و بیشترین از ایشان دین مانی دارند ملک ایشان شمنی است و از این ناحیت زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوچیز چینی (؟) و غضاره (؟) و دارچینی و ختو که از او دسته های کارد کنند و کارهای، بدیع اندر هر جنسی و اندرین ناحیت پیل و گرگ است. (حدود العالم ص 59 و 60 چ ستوده). ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو که از ژرف دریای کیهان خدیو فگنده ست بر بیشۀ چینستان بیاور ز بیژن بدان کین ستان. فردوسی. روز میدان گر ترا نقاش چینستان بدید خیره گردد شیر بنگارد همی نقش سوار. فرخی. کاروان مهرگان از خزَران آمد یا ز اقصای بلاد چینستان آمد. منوچهری. وز خوب غلامان همه خراسان چون بتکدۀ هندو چینستانست. ناصرخسرو. به طغرا برکشد صورت بسان نقش چینستان به دفتر برکشد جدول بسان صحن انگلیون. امیرمعزی