جدول جو
جدول جو

معنی دودوئک - جستجوی لغت در جدول جو

دودوئک
چاخ لوق، نوعی پرنده ی تیزرو از خانواده ی شش میل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

امپراتور انام (1830- 1883 میلادی)، آزار و شکنجه ای که او نسبت به مبلغان دین مسیح روا داشت موجب دخالت نظامی دولت فرانسه در کوشن شین و سپس لشکرکشی به تونکن گردید، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(دو دَ)
آلتی است ازآلات موسیقی. حاجی خلیفه آن را در کشف الظنون در علم آلات العجمیه الموسیقانیه نام برده است. (یادداشت مؤلف). دودوک. طوطک. یکی از سازهای بادی است یا نی لبک. (از فرهنگ فارسی معین). توتک. رجوع به نی لبک شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
دوبدو. دو با دو. (ناظم الاطباء). مثنی. (ترجمان القرآن)، (اصطلاح نرد) در اصطلاح نرد عبارت است از اینکه هریک از دو مقامر بازی را دو دور برده باشند: ما حالا دودو هستیم، دو و دو هستیم،
{{عدد مرکّب}} جفت دو. دو به اضافۀ دو. دوبا دو. در اصطلاح نردبازان عبارت است از اینکه چون کعبتین (هر دو طاس) را از دست رها کنند نقش هر دو یا خال (دو) بر صفحه قرار گیرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
نفیر نی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
دهی است از دهستان حومه بخش میناب شهرستان بندرعباس. 450 تن سکنه. آب آن از رودخانه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از بخش مینودشت شهرستان گرگان. در 14هزارگزی جنوب خاوری مینودشت. دارای 240 تن سکنه. آب آن از چشمه سار است. صنایع دستی زنان بافتن پارچۀ ابریشمی و چادرشب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
کنایه از شرمگاه زنان است و در مقام دشنام گویند: فلان به دودور دادارش خندید، (از فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
در زبان اطفال شرم پسر، در زبان کودکان ایر پسربچه و برای تصغیر دودولی گویند، دول، بلبل، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ هََ)
دهی است از بخش دلیجان شهرستان محلات. 320 تن سکنه. آب آن از قنات، و رود خانه قم و راه آن شوسه است و آثار قدیمی آن کاروانسرای شاه عباسی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
قسمی نای ترکی. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودک و توتک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو دَ / دُو)
تکرار ’دو’ ’ ریشه مضارع دویدن’. دویدن از پی هم. پی در پی دویدن. (از یادداشت مؤلف).
- چشمهای کسی به دودو افتادن، دودو زدن از کثرت ضعف و لاغری. جنبان شدن چشمها در چشمخانه. (یادداشت مؤلف).
- دودو زدن (در اطفال) ، دویدن از پی دویدن. (یادداشت مؤلف).
- دودو زدن چشمهای کسی، به دودو افتادن آنها. حرکت متوالی چشمها از ضعف و لاغری. ضعیف و سست شدن آنها. به علت ضعف مزاج حرکات پیوسته و غیرطبیعی داشتن چشم. (یادداشت مؤلف).
- دودو کردن، دویدنهای پیاپی (در کودکان) بدوبدوکردن
لغت نامه دهخدا
(دو دَ)
دهی است از دهستان حومه بخش خاش شهرستان زاهدان. آب آن از قنات. 200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَبِ دَ وَ)
شرطبندی و گرو بستن در دویدن است. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ خَ وَ رَ کَ)
جانوری است سفیدرنگ پا و گردن درازی دارد و مدام در کنار آبها می ماند. (لغت محلی شوشترنسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). ظاهراً دگرگون شدۀ غمخورک است که مالک الحزین و بوتیمار باشد و از مرغان آبی است
لغت نامه دهخدا
نام ایلی کرد، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 57)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است به قم و وجه تسمیه آنکه گویند این ده آتشکده بوده است و بدان آتونها بوده اند و در آن آجر و گچ و آهگ پخته اند و دودآن به آسمان بررفته و مردم گفته اند دودآهک و بدین سبب آن را دودآهک نام نهادند و نیز گویند چون اردشیر از اصفهان بازگردید و به خانشاه نزول کرد و از آنجا به دودآهک آمد و در آنجا به حمام رفت از دود و نتن آهک به تنگ آمد، گفت: این چیست ؟ گفتند: دودآهک. پس آن را دودآهک نام نهادند. (از ترجمه تاریخ قم ص 71)
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
دهی است از دهستان زیدون بخش حومه شهرستان بهبهان. در 45 هزارگزی جنوب بهبهان و 9 هزارگزی باختر شوسۀ آغاجاری به بهبهان با 236 تن سکنه. آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
حالت و کیفیت دورو. دورویی. رجوع به دورویی شود
لغت نامه دهخدا
(دودناک)
پردود. دودی. (التفهیم). دودآلود. متدخن. آلوده. دودآگین. که رنگ و بوی دود گرفته باشد. کنایه از تیره و آلوده و کدر. که به سیاهی زند. (یادداشت مؤلف).
- خنبرۀ دودناک، گنبد دودناک. کنایه است از آسمان کبود و تیره:
دامن از این خنبرۀ دودناک
پاک بشوییدبه هفت آسمان.
نظامی.
- گنبد دودناک، کنایه است از آسمان:
دماغی کزآسودگی گشت پاک
بچربد بر این گنبد دودناک.
نظامی.
، آمیخته به دود و بخارحاصل از ترکیبات شیمیایی در دستگاه گوارش یا حاصل از احتراق در دستگاه تنفس. حالت زفیر که اکسیژن را درنتیجۀ احتراق از دست داده است: می باید که بخار دودناک از وی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر آروغی دودناک برآید (از شیر) چند روزی دست بدارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و حاجت اندر آوردن هوای تازه است (به شش) و بیرون کردن هوای دودناک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر چه حاجت به هوای تازه اندر آوردن (به ریه) فزون از بیرون کردن هوای دودناک باشد نفس متواتر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می باید که بخار دودناک از وی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ یِ)
دهی است از دهستان کوهمره سرخی بخش مرکزی شهرستان شیراز. 147 تن سکنه. آب آن از چشمه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُ هََ)
دهی است از دهستان چرام بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 11هزارگزی شمال چرام مرکز دهستان و 31هزارگزی شمال راه شوسۀ آرو به بهبهان دارای 100 تن سکنه است. آب آن از چشمه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دجاجهودوک، ماکیان چربش دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ودیک. ودیکه، مرغ چاق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دودک
تصویر دودک
یکی از سازهای بادی است نی لبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولوک
تصویر دولوک
کار نهمار (نهمار عظیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوروئی
تصویر دوروئی
تزویر، دورنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ددوک
تصویر ددوک
یکی از سازهای بادی است نی لبک
فرهنگ لغت هوشیار
باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
آلت تناسلی پسر بچه
فرهنگ گویش مازندرانی
از روساهای کوهسار فندرسک استارآباد
فرهنگ گویش مازندرانی
قرقره
فرهنگ گویش مازندرانی
سبزه ای که برای سفره هفت سین سبز کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
آویزه
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی جهیدن پرندگان جفت پریدن پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی
جنوعی ساز بادی که قمیش آن شبیه بالابان استنام دیگر آن غرنه.، جفت پا پریدن پرندگان، جهیدن
فرهنگ گویش مازندرانی