جدول جو
جدول جو

معنی دوارج - جستجوی لغت در جدول جو

دوارج
(دَ رِ)
دوارج الدابه، پای های ستور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پایهای ستور. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دوارج
جمع دارجه، پاهای ستور
تصویری از دوارج
تصویر دوارج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دواج
تصویر دواج
بالاپوش، لحاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوار
تصویر دوار
هر چیزی که گرد خود یا گرد چیز دیگر بچرخد و دور بزند، گردنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دواری
تصویر دواری
مسکوک زر که در قدیم رایج بوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دواره
تصویر دواره
پرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پرگر، بردال، پردال، فرکال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوارس
تصویر دوارس
دارس ها، کهنه سازنده ها، ناپدید کننده ها، جمع واژۀ دارس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوار
تصویر دوار
سرگیجه، حالتی که شخص تصور می کند تمام چیزها دور او می چرخد
فرهنگ فارسی عمید
گروهی که در جنگ صفّین از بیعت علی بن ابی طالب خارج شدند و معتقد بودند مرتکب معاصی کبیره، کافر است و خروج بر امام ظالم را واجب می دانستند، کنایه از کافران
فرهنگ فارسی عمید
(دَوْ / دُوْ وا)
کعبه، شرفها الله تعالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کعبه بدان سبب که حاجیان به دور آن می گردند. (از اقرب الموارد). رجوع به کعبه شود
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا)
زندانی به یمامه. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
نام شهری به سیستان. کوره ای است در سجستان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
برانگیخته و به درجات بالا رونده: تراب ٌ دارج،خاکی که باد برانگیزد و بصورت گردباد درآورد. (المنجد) (آنندراج) ، صبی دارج، کودکی که تازه برفتار شروع نماید. (ناظم الاطباء) ، در عراق (بین النهرین) زبان عربی عامیانه را گویند
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
جمع واژۀ دارس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
رسوم الطلل والدیار الدوارس
چو بر صدر منشور توقیع صاحب.
(منسوب به حسن متکلم)
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وارَ)
دواره. مؤنث دوار، گرد. مدور. چرخش دار: له (للصعتر) ... اکلیل لیس علیه و هیئه الدواره لکنه منقسم منفصل. (تذکرۀ ابن البیطار.
- دواره و قواره، هر چیز ساکن را دواره و قواره گویند. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
،
{{اسم}} پرگار. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). برجار. برکار یا بیکار. (نشوءاللغه ص 64). فرجار. (یادداشت مؤلف). فرجار. (اقرب الموارد) :
گرد می گردی بر جای چو دواره
گرندانی ره نشگفت که دواری.
ناصرخسرو.
، گو لب بالایین. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دایره ای که در زیر بینی قرار دارد، شکنبۀ گوسفند. (از اقرب الموارد)، هالۀ ماه. (ناظم الاطباء). شایورد
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَوْ وا رَ)
پاره ای گرد از سر. (از اقرب الموارد) (آنندراج). دایره ای که بر میان سر مردم باشد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دُوْ وا رَ)
ریگ تودۀ گرد که وحوش گرد آن گردند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، حاویه (در شکم گوسفند). شکنبۀ گوسفند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذیابیطس. دولاب. انق الکلیه. مرضی است که صاحب آن از آب سیر نشود. (یادداشت مؤلف). استسقاء، هر چیز ساکن چون حرکت و دور کند دواره و قوّاره گویند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
زری بوده است رایج از طلا که هر یک از آن به پنج شیانی خرج می شده و شیانی زری بوده از طلای ده هفت به وزن یک درهم. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
در بیت ذیل معنی کلمه روشن نیست:
زآنگونه که از جوشن خرپشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز دواری.
فرخی.
چون تو نه ام که خدمت کهتر کنی و مهتر
از بهر دو شیانی وز بهر یک دواری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا)
دایره ای. شکل دواری وا شکل دایره ای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا)
روزگار دورکننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
نام یکی از پاسگاههای مرزی بخش بستان شهرستان دشت میشان. واقع در 77هزارگزی شمال باختری بستان. سکنۀ آن مأموران انتظامی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
خط سرحد ایران و عراق از آن می گذرد. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
جمع واژۀ خارجه، خارجی. (یادداشت مؤلف). خارجیها، خوارج المال، کنیز. ماده اسب. ماده خر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
کسانی که ده یک بدون اذن از مردمان می گیرند. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
جمع واژۀ بارجه. دریازنان. (یادداشت بخط مؤلف). دزدان دریایی: فقطع میدوهم لصوص الدیبل و البوارج اصحاب بیره. (الجماهر ص 48). و بین غب سرندیب فی ارض البوارج من الساحل. (الجماهر ص 173). رجوع به بارجه شود
لغت نامه دهخدا
روزگار، چرخ زننده مسکوک طلای رایج در قدیم که هر یک از آن معادل پنج شیانی بود (شیانی زری بود از طلای ده هفت بوزن یک درهم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواره
تصویر دواره
پرگار، چرخنده گردنده مونث دوار، پرگار، هاله ماه
فرهنگ لغت هوشیار
یا دفتر اوارج. دفتری که در آن اقلام مختلف هزینه و در آمد را جداگانه وارد میکردند و در آن مخارجی را که از محل عواید مختلف مالیاتی و وجوه دیگر بعمل میامد نشان میدادند، دفتری که در آن میزان بدهی هر یک از موء دیان مالیات و اقساطی را که آنان بابت بدهی مالیات خود می پرداختند ثبت میشد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خارجه، خارجی نام فرقه ای از مسلمین، گروهی از سپاهیان علی ابن ابیطالب (ع) که بعد از فریب خوردن ابو موسی اشعری از عمرو بی عاص، از بیت امیرالمومنین (ع) خارج شدند و آغاز مخالفت کردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارج
تصویر دارج
برانگیخته و بدرجات بالا رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواج
تصویر دواج
بالا پوش لحاف، نوعی جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوار
تصویر دوار
((دَ وّ))
بسیار گردنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوار
تصویر دوار
((دَ یا دُ))
گردش سر، سرگیجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دواج
تصویر دواج
((دَ))
لحاف، روانداز
فرهنگ فارسی معین
((دَ))
مسکوک طلای رایج در قدیم که هر یک از آن معادل پنج «شیانی» بود (شیانی زری بود از طلای ده هفت به وزن یک درهم)
فرهنگ فارسی معین
((خَ رِ))
جمع خارجه. گروهی از سپاهیان امام علی (ع) که در جنگ صفین از بیعت با آن حضرت خارج شدند
فرهنگ فارسی معین
بازهم، دوباره
فرهنگ گویش مازندرانی