دواجک. دواج خرد. دواج کوچک. لحافچه: مختار دروقت بانگ کرد که دواجه و لباچه بیاورید که سرما می یابم و یمکن که تبم آمد و سر بنهاد و خود را بپوشانید وچنان نمود که رنجورم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
دواجک. دواج خرد. دواج کوچک. لحافچه: مختار دروقت بانگ کرد که دواجه و لباچه بیاورید که سرما می یابم و یمکن که تبم آمد و سر بنهاد و خود را بپوشانید وچنان نمود که رنجورم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
جمع واژۀ داجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ داجن. جانورانی که آدمی آنها را نگاهداری می کند. (یادداشت مؤلف). گوسپند انس گرفته. (آنندراج) ، جمع واژۀ داجنه. (اقرب الموارد). رجوع به داجن و داجنه شود
جَمعِ واژۀ داجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ داجن. جانورانی که آدمی آنها را نگاهداری می کند. (یادداشت مؤلف). گوسپند انس گرفته. (آنندراج) ، جَمعِ واژۀ داجنه. (اقرب الموارد). رجوع به داجن و داجنه شود
تصغیر دوال است. (برهان) ، دوالی را گویند که بدان قمار بازند. (برهان) (غیاث) ، نوعی از قماربازی است که به دوال چرم می بازند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دوالک بازی شود. - بازی دوالک، کنایه از مکر و حیله و نیرنگ سازی است: با معجز انبیا چه باشد زراقی و بازی دوالک. ابوالفرج رونی
تصغیر دوال است. (برهان) ، دوالی را گویند که بدان قمار بازند. (برهان) (غیاث) ، نوعی از قماربازی است که به دوال چرم می بازند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دوالک بازی شود. - بازی دوالک، کنایه از مکر و حیله و نیرنگ سازی است: با معجز انبیا چه باشد زراقی و بازی دوالک. ابوالفرج رونی
لحاف که پوشیده شود. (منتهی الارب). دواج که عامه آنرا دوّاج می نامند، فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 147) ، به معنی لحاف باشد. (برهان) (از غیاث). لحاف. رختخواب. بستر. (یادداشت مؤلف) : ندارم خبر زاصل و فرع خراج همی غلطم اندر میان دواج. فردوسی. تا شبی پای در دواجش برد میل در سرمه دان عاجش برد. سعدی. اگر خوش نخسبد خداوند تاج رعیت بخسبد به شب در دواج. سعدی. شب فراق نخواهم دواج دیبا را که شب دراز بود خوابگاه تنها را. سعدی. شو فرو در دواج و سر در جیب برشده بالعشی و الابکار. نظام قاری. ، توشک: گوشهای ایشان به بالای ایشان بود یکی لحاف کردندی و یکی دواج. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، بسترآهنگ. (یادداشت مؤلف) ، بالاپوش. (غیاث) (آنندراج). روانداز. روی انداز و بالاپوش. (یادداشت مؤلف) : همانکه بودی از این پیش شاد گونۀ من کنون شده ست دواج تو ای به دولی فاش. عسجدی. نبینی که هر شب سحرگه هنوز دواج سمور است بر کوهسار. ناصرخسرو. درید جوزا جیب و برید پروین عقد گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا. خاقانی. سرد است هوا هنوز خورشید بر کوه دواج از آن برانداخت. خاقانی. که از سنجاب شب تا قاقم روز دواج همتش مویی ندارد. خاقانی. وز مزاج می برون خاصگان صد دواج رایگان پوشیده اند. خاقانی. شب چو زیر سمورانقاسی کرد پنهان دواج برطاسی. نظامی. بیاض روز درآید چو از دواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام. سعدی. - آتشین دواج، با پوشش آتشین. خورشید: از بس که جرعه بر تن افسردۀ زمین آن آتشین دواج سراپا برافکند. خاقانی. ، لباس که از روی پوشند. (لغات شاهنامه ص 136). جامۀ فراخی که همه بدن را بپوشد. (ناظم الاطباء) ، لباس. (لطائف) ، به معنی قباست. (از فرهنگ سروری) (از غیاث) (از آنندراج) : پس صندوقها برگشادند... و رسول... هفت دواج بیرون گرفت یکی از آن سیاه و دیگر دبیقی ها بغدادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 44). زین پیشتر کلاه و دواج سپید داشت اکنون وشی کلاه و بهایی قبا شده ست. ناصرخسرو. وین تاج و دواج یوسفی را در مصر حقیقت اندرآرم. خاقانی. ، مجازاً، اموال غیرنقد. (یادداشت مؤلف) : طاق و رواق ساز به دروازۀ عدم باج و دواج نه به سراپردۀ امان. خاقانی
لحاف که پوشیده شود. (منتهی الارب). دُواج که عامه آنرا دُوّاج می نامند، فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 147) ، به معنی لحاف باشد. (برهان) (از غیاث). لحاف. رختخواب. بستر. (یادداشت مؤلف) : ندارم خبر زَاصل و فرع خراج همی غلطم اندر میان دواج. فردوسی. تا شبی پای در دواجش برد میل در سرمه دان عاجش برد. سعدی. اگر خوش نخسبد خداوند تاج رعیت بخسبد به شب در دواج. سعدی. شب فراق نخواهم دواج دیبا را که شب دراز بود خوابگاه تنها را. سعدی. شو فرو در دواج و سر در جیب برشده بالعشی و الابکار. نظام قاری. ، توشک: گوشهای ایشان به بالای ایشان بود یکی لحاف کردندی و یکی دواج. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، بسترآهنگ. (یادداشت مؤلف) ، بالاپوش. (غیاث) (آنندراج). روانداز. روی انداز و بالاپوش. (یادداشت مؤلف) : همانکه بودی از این پیش شاد گونۀ من کنون شده ست دواج تو ای به دولی فاش. عسجدی. نبینی که هر شب سحرگه هنوز دواج سمور است بر کوهسار. ناصرخسرو. درید جوزا جیب و برید پروین عقد گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا. خاقانی. سرد است هوا هنوز خورشید بر کوه دواج از آن برانداخت. خاقانی. که از سنجاب شب تا قاقم روز دواج همتش مویی ندارد. خاقانی. وز مزاج می برون خاصگان صد دواج رایگان پوشیده اند. خاقانی. شب چو زیر سمورانقاسی کرد پنهان دواج برطاسی. نظامی. بیاض روز درآید چو از دواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام. سعدی. - آتشین دواج، با پوشش آتشین. خورشید: از بس که جرعه بر تن افسردۀ زمین آن آتشین دواج سراپا برافکند. خاقانی. ، لباس که از روی پوشند. (لغات شاهنامه ص 136). جامۀ فراخی که همه بدن را بپوشد. (ناظم الاطباء) ، لباس. (لطائف) ، به معنی قباست. (از فرهنگ سروری) (از غیاث) (از آنندراج) : پس صندوقها برگشادند... و رسول... هفت دواج بیرون گرفت یکی از آن سیاه و دیگر دبیقی ها بغدادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 44). زین پیشتر کلاه و دواج سپید داشت اکنون وشی کلاه و بهایی قبا شده ست. ناصرخسرو. وین تاج و دواج یوسفی را در مصر حقیقت اندرآرم. خاقانی. ، مجازاً، اموال غیرنقد. (یادداشت مؤلف) : طاق و رواق ساز به دروازۀ عدم باج و دواج نِه ْ به سراپردۀ امان. خاقانی