جدول جو
جدول جو

معنی دهیری - جستجوی لغت در جدول جو

دهیری
(دَ)
دهی است از دهستان رود خانه بخش میناب شهرستان بندرعباس. واقع در 85هزارگزی شمال میناب با 200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلیری
تصویر دلیری
دلاوری، جرات، شجاعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبیری
تصویر دبیری
شغل و عمل دبیر، نویسندگی، منشی گری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهری
تصویر دهری
کسی که منکر وجود خداست و معتقد است دنیا ازلی و ابدی است، صانعی ندارد و پس از زندگی در این دنیا، حشر و معاد نخواهد بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیری
تصویر هیری
گل همیشه بهار، گل شب بو، گیاهی زینتی باساقۀ بلند و گل هایی به رنگ های مختلف
شب انبوی، خیرو، خیری، زراوشان
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
حالت و چگونگی دلیر. شجاعت. مردانگی. (ناظم الاطباء). دلاوری. بهادری. پردلی. دلداری. زهره. مقابل بددلی و جبن، و آن از محاسن صفات، میان بددلی و بی پروایی. (یادداشت مرحوم دهخدا). اقدام. بأس. بطاله. (دهار). بطوله. بهس. تسوید. ذماره. شراعه. عارضه. عذر. قدمه. (منتهی الارب). کلاع. (دهار). لبح. لیس. (منتهی الارب). نجده. (دهار) :
در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بددل بسیری بود.
فردوسی.
بدانست شنگل که او راست گفت
دلیری و گردی نشاید نهفت.
فردوسی.
پس آن نامۀ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بیفزودشان.
فردوسی.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
فردوسی.
کجات آن همه گنج و مردانگی
دلیری و نیروی و فرزانگی.
فردوسی.
ز گفتار او گشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد.
فردوسی.
مرا خوبی و گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست.
فردوسی.
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست.
نظامی.
برانگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد دلیری چه سود.
سعدی.
تصبصب، شدت دلیری. جوسان، گشتن به شب از دلیری. درابه، دربه، دلیری بر حرب و بر هرکار. غشمشمه، غشمشمیه، دلیری و رسایی در کار. (منتهی الارب) ، جرأت. جسارت. بی باکی. گستاخی. بستاخی. رستی. بی پروائی. تهور. تجاسر. (تاریخ بیهقی). تجری. جراء. (منتهی الارب). جراءه. (دهار). جرایه. جرائیه. جره. (منتهی الارب). جساره. دهاء. (دهار) :
که سگ رابه خانه دلیری بود
چو بیگانه شد بانگ وی کم شود.
فردوسی.
دلیری بد از بنده این گفتگوی
سزد گر نپیچی تو از داد روی.
فردوسی.
تو مردی راست دلی و دلیر و این کار به دلیری... خواهی کردن. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به دهر. منسوب به روزگار، منکرالوهیت که دهر را عامل شمارد. طبیعی مذهب. آنکه خدایی جز روزگار نداند. فرقه ای که دهر را خدا دانند. (یادداشت مؤلف). کسی که عالم را قدیم داند و به حشر و نشر و قیامت قائل نباشد. (ناظم الاطباء) :
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری.
منوچهری.
هر کس که آن را از فلک... داند... زندیقی و دهری باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف.
اسدی.
عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو فسانه دهری شیدا را.
ناصرخسرو.
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر.
ناصرخسرو.
دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان
بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار.
سنایی.
، ملحد و بی دین وکافر. (ناظم الاطباء) ، دیرینه. (مهذب الاسماء) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُی ی)
منسوب به دهر، کسی که عالم را قدیم گوید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه عالم را قدیم داند و به قیامت قایل نباشد وبه ضم اول به جهت آن است که بنا و حرکات بعضی از الفاظ در حالت نسبت تغییر می یابد. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دُ ری ی)
منسوب به قبیلۀ دهر بر غیرقیاس. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، پیرسالخورده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب است به قریه ای واقع در مردا در جبل نابلس و ابوعبداﷲ محمد بن عبدالله بن سعد بن ابوبکر بن مصلح بن ابوبکر بن سعدالقاضی شمس الدین دیری و خاندانش بدان منسوبند. (از تاج العروس)
منسوب است به دیر که جایگاهی است در بصره و قریۀ بزرگی است. (از انساب سمعانی) ، نسبت به دیرالعاقول را بعضی دیری گویند. (از تاج العروس)
منسوب به دیر. رجوع به دیر شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: دیر + ی حاصل مصدری، دیر بودن، مقابل زودی، درنگ، صبر: چرا به این دیری آمدید، (از یادداشت مؤلف) : اگر پدر تو این روزگاریافتی بدانچه تو برو صبر و دیری پیش گرفتی او به تدبیر و پیشی دریافتی و آن را که تو فرو نشستی او برخاستی، (از نامۀ تنسر بنقل از تاریخ ابن اسفندیار)،
دل از دیری کار غمگین مدار
تو نیکی طلب کن نه زودی کار،
اسدی،
مبرا حکمش از زودی و دیری
منزه ذاتش از بالا و زیری،
نظامی،
- دیری جستن، درنگ طلبیدن، تأخیر کردن:
گشاده کن آن راز و با من بگوی
چو کارت چنین گشت دیری مجوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یَهَْ یَرْ را)
آب بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، ناچیز و هیچکاره. (منتهی الارب) (آنندراج). چیز باطل. (ناظم الاطباء) ، صمغ طلح، نوعی از درخت. (منتهی الارب) (آنندراج). درختی است. (ناظم الاطباء) ، گیاهی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَهَْ وَ ری ی)
منسوباً مرد سخت. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَُ دَ ری ی)
منسوب به هدیر که نام جد خاندانی است. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ ری ی)
کمال الدین ابوالبقاء محمد بن موسی بن عیسی شافعی. متولد 742 و متوفی به سال 808 هجری قمریدر دمیرۀ مصر بدنیا آمد و پس از تحصیل به گفتن شعرو تدریس حدیث پرداخت. از آثار اوست: 1- حیوهالحیوان، که در دو نسخۀ کوچک و بزرگ آن را ترتیب داد، بارها تجدید چاپ شده و بخش بزرگی از آن به زبان انگلیسی ترجمه گردیده است. 2- الجوهر الفرید فی علم التوحید. 3- النجم الوهاج فی شرح المنهاج در 4 جلد. (از معجم المطبوعات مصر) (از یادداشت مؤلف). کمال الدین محمد بن موسی (حدود 742- 808 هجری قمری) ، فقیه شافعی و عالم تفسیر و حدیث و ادب، متوفای قاهره. در آغاز از راه خیاطی امرار معاش می کرد، و سپس به تحصیل علم پرداخت و به جایی رسید که اجازۀ تدریس و فتوی یافت. درجامع ازهر تدریس کرد. سالها عبادت ورزید و اغلب روزه داشت، بین سال های 762 و 799 هجری قمری شش بار به سفرحج رفت. شهرت دمیری به سبب کتاب حیات الحیوان اوست. اثر دیگرش الدیباجه در شرح سنن ابن ماجه است. رجوع به ریحانهالادب و مآخذ آن و دایرهالمعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ری ی)
منسوب است به دمیره که دهی است در مصر. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
نیشابوری. او راست: سلجوقنامه
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دایر بودن. آبادبودن. معمور بودن. آبادان بودن. آبادانی. معموری
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
منسوب است به دبیر که بطنی است از اسد. (سمعانی) ، لقب کعب بن مالک است. (الانساب سمعانی) ، دهی است بعراق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دبیر بودن. منشی بودن. عمل دبیر و منشی. کاتبی. نویسندگی. سوادخوانی. سواد. خط داشتن. هنر کتابت و قرائت:
نخواهی دبیری تو آموختن
ز دشمن نخواهی تو کین توختن.
فردوسی.
رخش از نامه خواندن شد زریری
که میدانست کم مایه دبیری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سه موبد بیاورد فرهنگجوی
که اندرهنرشان بود آبروی
یکی تا دبیری بیاموزدش
دل از تیرگیها برافروزدش.
فردوسی.
حسنک حشمت گرفته است، شمار و دبیری نداند. (تاریخ بیهقی). دبیری و شمار معاملات نیکو داند (احمد عبدالصمد) و مردی هوشیار است. (تاریخ بیهقی).
نگر نشمری ای برادر گزافه
بدانش دبیری و نه شاعری را.
ناصرخسرو.
دبیری یکی خرد فرزند بود
نشد جز به الفاظ من سیرشیر.
ناصرخسرو.
آن دبیری رساندت به نعیم
این دبیری رهاندت ز سعیر.
ناصرخسرو.
زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.
ناصرخسرو.
طهمورث دیوان را در اطاعت آورد... و مردمان را دبیری آموخت. (نوروزنامه). نخست کسی که دبیری بنهاد طهمورث بود و مردم اگرچه با شرف گفتار است چون بشرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه). دبیری آن است که مردم را از پایۀ دون بپایۀ بلند رساند تا بعالم و امام و فقیه و منشی خوانده شود. (نوروزنامه). و منع کرد هیچ بی اصل یا بازاری یا حاشیه زاده دبیری آموزد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 93).
واسباب دبیریی که باید
بسپرد بدو چنانکه شاید.
نظامی.
، منشی گری. کتابت. شغل دبیر. رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ 2 صص 153 / 155 و چهار مقالۀ عروضی باب دوم در مقالت دبیری شود:
نام نیکو وجمال و شرف و علم و ادب
با دبیری بتو کردند دبیران تسلیم.
فرخی.
کمترین فضل دبیریست مراو را هر چند
بسر خامه کند موی ز بالا به دونیم.
فرخی.
ودر آن روزگار با دبیری و مشاهره که داشت (مظفر) مشرفی غلامان سرایی برسم وی بود سخت پوشیده. (تاریخ بیهقی). بونصر پسر ابوالقاسم علی نوکی از دیوان با وی به دبیری رفت. (تاریخ بیهقی). و بومحمد قاینی را که از دبیران او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه بوالقاسم کثیر می کرد بفرمان سلطان محمد بخواند. (تاریخ بیهقی). امام روزگار بود در دبیری. (تاریخ بیهقی). ایشان... دبیری نیک بکردندی ولیکن این نمط که از تخت ملوک به تخت ملوک باید نبشت دیگرست و مرد آنگاه آگاه شودکه نبشتن گیرد. (تاریخ بیهقی). تلک از خواص معتمدان خواجه شد ویرا دبیری و مترجمی کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414). بومحمد غازی درغاری مردی سخت فاضل و نیکوادب و نیکوشعر ولیکن در دبیری پیاده. (تاریخ بیهقی). بونصر گفت زندگانی خداوند دراز باد عبداﷲ را امیرمحمد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدش را و وی برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی).
خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن
که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر.
خاقانی.
دبیری را تویی هم حرفتم لیک
شعارم صدق و آیین تو زرقست.
خاقانی.
، شغل دبیر. معلم دبیرستان،
{{اسم}} قسمی خربزه، قسمی دیبا و حریر (شاید مصحف دبیقی باشد)، خط. نوشته. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 102).
- دین دبیری، خط اوستایی. خط کتابت احکام دین زرتشت
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سعیدالدین عبدالعزیز بن حنفی متوفی به سال 693 هجری قمری او راست: کتاب تفسیر
لغت نامه دهخدا
بر وزن و معنی خیری است که گل شب بو گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، وآن گلی باشد معروف که شبها بوی خوش کند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهیر
تصویر دهیر
شکننده خرد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهری
تصویر دهری
کسیکه منکر وجود خدا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیری
تصویر دبیری
نویسندگی منشی گری محرری، شغل دبیر معلمی مدارس متوسطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
دلاوری شجاعت، جرات جسارت
فرهنگ لغت هوشیار
((دَ))
کسی که زمان را ازلی و ابدی می داند و همه حوادث را ناشی از زمان می داند، ملحد، طبیعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
دلاوری، شجاعت، جرأت، جسارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
شجاعت
فرهنگ واژه فارسی سره
محرری، نامه نگاری، نامه نویسی، معلمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تهور، جرات، جسارت، جلادت، جلدی، دلاوری، شجاعت، شهامت، گستاخی، مردانگی
متضاد: جبن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گر کسی به خواب بیند دبیری میکرد، دلیل که مال مردمان را به مکر و حیله ستاند و کارهای ناکردنی کند. اگر بیند دبیری پادشاه می کرد، دلیل که ازمردمان منفعت بسیار یابد. اگر بیند که دبیری دانا بود، دلیل که خیر و منفعت یابد، ولکن اگر عمل دارد، دلیل است که معزول گردد. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند که جامع قرآن و خطبه و دعوات و توحید و ثبوت می نوشت، دلیل است که به شغل و عیش کردن دنیا فریفته گردد. اگر بیند که خامه می نوشت و مدادش نیکو است، دلیل که قباله مال و بوارا می نویسد. اگر بیند که چیزها می نوشت که خلاف شریفت است، دلیل است که بد باشد. حضرت دانیال
فرهنگ جامع تعبیر خواب