جدول جو
جدول جو

معنی دهکل - جستجوی لغت در جدول جو

دهکل
(دَ کَ)
سختی و بلا، سختی از سختیهای روزگار. ج، دهاکل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هکل
تصویر هکل
قارچ، گیاهی چتری شکل، بدون ریشه و برگ و گل که فقط بدنه دارد و مادۀ کلروفیل در آن وجود ندارد و غالباً در جاهای مرطوب و یا در تنۀ درختان می روید، برخی انواع آن خوردنی است، گیاهی بسیار ریز و بدون کلروفیل که روی بعضی از مواد خوراکی مانند نان پیدا می شود و برای انسان مضر است، کفک، سماروغ، چترمار، خایه دیس، رچله، خله، اکارس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهل
تصویر دهل
طبل، طبل بزرگ، کوس
دهل زدن: نواختن دهل، طبل زدن
فرهنگ فارسی عمید
تیر بلند و ستبر که در زمین برپا کنند مانند ستون خیمه که چادر بر روی آن قرار می گیرد، دیرک، ستون میان کشتی که بادبان ها را به آن می بندند
فرهنگ فارسی عمید
(دِ هََ)
دهی است از دهستان قره باغ بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 39هزارگزی جنوب شیراز. سکنۀ آن 214 تن. آب آن از چشمه وچاه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). دهی است به شیراز یا به واسط. از آن ده است علی دهکی محدث و هرون دهکی که دو پسر حمیدند. (منتهی الارب) (آنندراج). نام قریه ای است به شیراز. (از قاموس). قریه ای است پنج فرسنگی جنوب شیراز. (فارسنامۀ ناصری)
دهی است از دهستان مرکزی شهرستان سراوان. واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری سراوان. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از قنات تأمین می شود. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) .شهرکی است خرد (به کرمان) بر کوه بارجان و هرچه بر کوه بارجان افتد بدین شهرک افتد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
وقت حاضر، چیز اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ هَُ)
نوعی از طبل و نقاره. (ناظم الاطباء). نام ساز معروف. (غیاث). عیر. کوس. (منتهی الارب). طبل. (زمخشری). سازی معروف و در هندی دهول گویند. (از آنندراج). تبیر. تبیره. شندف. طبل بزرگ. (یادداشت مؤلف) : آواز بوق و دهل بخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). رسول را برنشاندند و آوردند آواز بوق و کوس و دهل بخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
علم تو چنگ است و بانگ بی معنی
سوی من ای ناصبی تهی دهلی.
ناصرخسرو.
بانگ به ابر اندرون وخانه تهی
تو به مثل مردمی نه ای دهلی.
ناصرخسرو.
آری آن را که در شکم دهل است
برگ تتماج به ز برگ گل است.
نظامی.
پر از میوه و سبزه و آب و گل
برآورده آواز مرغان دهل.
نظامی.
بر در آن حصار شد در حال
دهلی را کشیدزیر دوال.
نظامی.
به غیر از عشق آواز دهل بود
هر آوازی که درعالم شنیدم.
مولوی.
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان.
سعدی.
آواز بربط با غلبۀ دهل برنیاید.
(گلستان).
چو بانگ دهل هولم از دور بود.
(بوستان).
- امثال:
آواز دهل از دور هول باشد. (امثال و حکم دهخدا).
آواز دهل است. (امثال و حکم دهخدا).
آواز دهل شنیدن از دور خوش است.
در مدت عید ما دهل بدریده است. (امثال و حکم دهخدا).
صدای دهل از خالی بودن شکم است. (امثال و حکم دهخدا).
- دهل باز، دهل برنجینی کوچک که برزین اسب بندند و در وقت شکار با شاهین مادامی که شاهین در کار است جهت تحریص وی آن را می نوازند. (ناظم الاطباء). دهلی است خرد که به زین آویزان باشد وقتی که باز به پرواز آید بنوازند تا باز شکار را بگیرد. (از آنندراج).
- دهل بالای بام بردن، دهل زدن. (ناظم الاطباء). کنایه است از نوبت نواختن. (از آنندراج) :
کرد چو شب نوبت خود را تمام
صبح دهل برد به بالای بام.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به دهل زدن شود.
- دهل دورویه، جفت دهل. (ناظم الاطباء). از دو سوی بپوست کرده. مقابل دهل یکرویه.
- دهل زبانی، گفتن سخنان پوچ و توخالی:
آن باد که این دهل زبانی
باشد تهی و تهی میانی.
نظامی.
- دهل ساز، نوازندۀ دهل. دهل زن:
در آوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز.
نظامی.
- دهل کاسه، دهل بزرگ: و همین روز حاجب سباشی را حاجبی بزرگ دادند و خلعتی تمام از علم و منجوق و دهل کاسه و تختهای جامه... (تاریخ بیهقی).
- دهل وار، مانند دهل. با صدایی چون دهل:
دهل وارت افغان بیهوده چند
میان خالی و بانگ و نام بلند.
امیرخسرودهلوی.
- دهل یک رویه، تک دهل. (ناظم الاطباء). که از یک جانب به پوست باشد. مقابل دهل معمولی ودورویه. که از دو جانب به پوست است و دو صفحۀ پوستی در دو سو دارد.
- رند دهل دریده، آنکه وسایل کار از دست بداده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراهم آوردن گل را بدست تا بینداید، پاسپر کردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
ده کوچکی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دِ هََ)
شعبه ای است از طایفۀ سراوان از طوایف کرمان و بلوچستان مرکب از 50 خانوار. (از یادداشت مؤلف). طایفه ای از طوایف ناحیۀ سراوان کرمان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 98)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ لَ)
دمدمه مانندی است در سواران رهان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ هَُ)
جمع واژۀ دهوک. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به دهوک شود
لغت نامه دهخدا
(دِ هََ)
مصغر ده. ده کوچک و قریۀ کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ سُ)
آس کردن چیزی را و شکستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پا سپر کردن زمین را، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَُ کَ)
سماروغ را گویند، و آن رستنیی باشد که از جاهای نمناک و زیر خمهای آب و شراب و سرکه و مانند آن روید. گویند هرکه آن را در محل جنابت و ناپاکی خورد نسل وی منقطع گردد یعنی او را فرزند نشود، و آن را به عربی بنات الرعد خوانند. (آنندراج). فقع. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
کوتاه بالا و قصیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
پیر سالخورده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
جزیره ای در دریای احمر مابین یمن و حبشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جزیره ای است میان برّ یمن و و برّ حبشه (قاموس). و بدانجا مغاص لؤلؤ است. (نخب سنجاری ص 32). جزیره ای است در دریای یمن و آن لنگرگاه کشتیهاست برای بلاد یمن و حبشه. شهری است کوچک و گرم که در زمان بنی امیه تبعیدگاه مقصران بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
درشت پوست زشت رو. (منتهی الارب).
- ام دبکل، کفتارست. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
جوان آگنده گوشت نازک اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غض. (از ذیل اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(تَ فَلْ لُ)
پاسپردن زمین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دکل
تصویر دکل
تیر بلند و ستبر که در زمین برپا کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهک
تصویر دهک
آس کردن، شکستن، نزدیکی با زن، جمع دهوک، شکننده ها آس کننده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هکل
تصویر هکل
سماروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهبل
تصویر دهبل
پیوک آبی از مرغابیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهل
تصویر دهل
طبل طبل بزرگ کوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکل
تصویر دکل
((دَ کَ))
تیر بلندی در عرشه کشتی که بادبان را بر آن نصب کنند، تیر بلند فلزی یا چوبی برای نگه داشتن چیزی در ارتفاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهل
تصویر دهل
((دُ هُ))
طبل بزرگ، کوس
دهل دریده: کنایه از رسوا، مفتضح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دکل
تصویر دکل
زمخت، گنده، امردی که ریش او تمام برنیامده باشد و دست و پای بزرگ و گنده داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تیرکشتی، دگل، زمخت، ستبر، گنده، نتراشیده نخراشیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دبداب، دف، طبل، کوس، نقاره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دوشاخه
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی دو شاخه با پایه ی بلند
فرهنگ گویش مازندرانی
شخم دوم زمین، درکل، به تمامی، هرگز، به هیچ وجه
فرهنگ گویش مازندرانی