جدول جو
جدول جو

معنی دهوس - جستجوی لغت در جدول جو

دهوس
(دَ)
شیر درنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهوس
شیر درنده
تصویری از دهوس
تصویر دهوس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دبوس
تصویر دبوس
گرزی آهنین که در جنگ ها به کار می رفته، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعهبرای مثال ز باد دبوس تو کوه بلند / شود خاک نعل سرافشان سمند (فردوسی - ۱/۲۳۱)، چوب دستی ستبری که سر آن کلفت و گره دار باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهور
تصویر دهور
دهرها، زمانه ها، عصرها، جمع واژۀ دهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهوس
تصویر مهوس
صاحب هوس، به هوس افتاده، دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
جمع واژۀ درس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به درس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَتْ تُ)
شتاب رفتن در شهرها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رفتن. (از منتهی الارب). رفتن و غایب شدن. (از اقرب الموارد) ، فرورفتن میخ در زمین، حمله کردن پس دشمن، پر کردن چاه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دقس. و رجوع به دقس شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام بخشی است از سویس. دارای 10400 سکنه
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نیک درآینده در کارزار، گویند: رجل دعوس. (از منتهی الارب). مقدام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنکه در جنگها و حملات شجاعت از خود نشان دهد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). قدوس. و رجوع به قدوس شود
لغت نامه دهخدا
(قَهَْ وَ)
دراز، مرد دراز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تکۀ ریگستانی دراز و سطبرشاخ. (منتهی الارب). التیس الرملی الطویل الضخم القرنین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ بو)
دبوس. معرب دبوس است به معنی گرز آهنی. ج، دبابیس. (منتهی الارب). در شواهد ذیل از مولوی دبوس با باء مشدد آمده است:
چونکه از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوس قوی بر خفته زد.
مولوی.
خفته از خواب گران چون برجهید
یکسوار ترک با دبوس دید.
مولوی.
پس چو دانستی که قهرت میکنند
بر سرت دبوس محنت میزنند.
مولوی.
میربیرون جست و دبوسی بدست
نیمشب آمد بزاهد نیم مست.
مولوی.
مطرب آغازید نزد ترک مست
در حجاب نغمه اسرار الست
می ندانم تا چه خدمت آرمت
تن زنم یا در عبادت آرمت
می ندانم که تو ماهی یا وثن
می ندانم تا چه می خواهی ز من
ای عجب که نیستی از من جدا
می ندانم من کجایم تو کجا
چون ز حد میشد ندانم از شگفت
ترک ما را زین حراره دل گرفت
برجهید آن ترک دبوسی کشید
با علیها بر سر مطرب دوید.
مولوی.
(در حاشیۀ مثنوی درباره ’علیها’ی مذکور در مصرع اخیر توضیحی داده اند و هدایت در انجمن آرا و بتبع او صاحب آنندراج بر نقد آن شروح پرداخته و نوشته اند: ’در تمام نسخ مثنوی با علیها با عین مهمله نوشته اند و شرحی در حواشی بیان کرده اند که با ترک مست که شعر فارسی نمیدانست مناسبتی ندارد و اگر ’باعلالا بر سر مطرب دوید’ خوانندمعنی آن درست آید و ظن غالب مؤلف اینست که چون ترک مست متغیر بوده و دبوسی کشیده است که او را فروکوبدبترکی با چاکران خود گفته است ’باغلی ها’ یعنی ببندید او را و ’ها’ از برای تأکید در خطاب است، شاید تصحیف خوانی شده ’باغلی ها’ را که ’ها’ جدا بوده متصل کرده با علیها نوشته اند واﷲاعلم’. انتهی. اما توجیه اخیر بر اساسی نیست و همان ’علالا’ موجه است بمعنی بانگ و فریاد و هلالوش
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رب خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن را بگرداند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دبوسه. دبوسیه. نام قلعه ای است در مابین بخارا و سمرقند. (ناظم الاطباء). نام شهرکی میان بخارا وسمرقند. قلعه ای است در وسط میانکال که ولایتی است ازماوراءالنهر واقع شده است و بیک فاصله از سمرقند و بخارا است. (جهانگیری) : و شصت مرد را گزین کردند و در مصاحبت پسر امیر نور ایل خواجه بر سبیل مدد چنانکه متعارف بود بجانب دبوس فرستادند. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج 1 ص 79). نیز رجوع به دبوسه و دبوسی و دبوسیه شود، نام بانی قلعۀ دبوس. (جهانگیری). نام معمار این قلعه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دبّوس. مرذم. مقمع. (دهار). مقمعه. (ترجمان القرآن جرجانی). عمود. لخت. تپوز. تپز. گرز آهنی. (برهان) (غیاث). گرز. (جهانگیری). سرپاس. قلقشندی آرد که از آلات جنگ و سلاحهاست و آنرا عامود نیز گویند و از آهن سازند و اضلاعی دارد و در جنگ با مردمی که به خود و جوشن و نظایر آن وسر و تن پوشیده اند بکار برند و گویند خالد بن ولید بدان کارزار کردی. (صبح الاعشی ج 2 ص 135) :
از گراز و تش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری.
کسائی.
ز باددبوس تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند.
فردوسی.
سر عدو بتن اندر فروبرد به دبوس
چنانکه پتک زن اندرزمین برد سندان.
فرخی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده بانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
با مهرۀ آهنین دبوس او
بر مهرۀ پشت شیر نر بگری.
منوچهری.
چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار
این کند بر دوش گردان گردن گردان چوگرد
وان کند بر پشت شیران مهرۀ شیران شیار.
منوچهری.
خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هردو قفل را بشکست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 119). چون هارون از خوارزم برفت دوازده غلام که کشتن ویرا ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فرود خواست آمد شمشیر و ناچخ و دبوس در نهادند و آن سگ کافرنعمت را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 475). خیلتاش در رسید... و دبوس در کش گرفت و اسب بگذاشت.. (تاریخ بیهقی ص 118).
خرد شکستی به دبوس طمع
در طلب تاو مگر تار خویش.
ناصرخسرو.
از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور.
ناصرخسرو.
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم
که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم.
سوزنی.
سلاحها از تیغ و دبوس در دست دارند. (انیس الطالبین بخاری ص 205).
دست آن کس کو بکردت دستبوس
وقت خشم آن دست میگردد دبوس.
مولوی.
، شمشیر. (ناظم الاطباء)، عصا و چوب دستی. (ناظم الاطباء). چوگان سلطنت. (ایران باستان ج 2 ص 1805 ح)، شش پر. هراوه. (یادداشت بخط مؤلف).
- دبوس تیر، سر تیر. کثاب. و نیز رجوع به شعوری ج 1 ص 412 شود.
، به کنایه و استعاره قضیب را گویند. (آنندراج). اندام فرودین آدمی. اسافل شخص. مجازاً از باب مشابهت ظاهراً شرم مرد را گویند:
گرد او (گرگ) گشت و (سگ) و گرد افشاند
گه دم و گه دبوس می جنباند.
نظامی.
، مردم پست نژاد. (ناظم الاطباء)، دبوسۀ کشتی و آن خانه ای است در پس کشتی. (برهان). خانه پس کشتی. (ناظم الاطباء). نام منزلیست که در جهاز کشتی باشد و آنرا دبوسه نیز گویند. (جهانگیری). موضعی است از کشتی. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دِ هََ)
سخت و درشت. (منتهی الارب). شدید. (اقرب الموارد). دراهس. و رجوع به دراهس شود
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ وَ)
بسیارخوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اکول. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). شکم خواره. شکم باره. (یادداشت مؤلف). فراخ شکم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَْ وَ)
نیک خورنده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از نهوس
تصویر نهوس
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دهر، زمانه ها روزگار زمانه، عهد عصر زمان دوره، (تصوف) اسما الحسنی، زمان نامتناهی است از لا و ابدا، مقدار هستی و مدت و امتداد پایندگی ذوات بی ملاحظه امور متغیره حادثه چنانکه در زمان ملحوظ است جمع دهور. یا دهر اسفل وعا و طباع کلیه را از حیث انتساب آنها بمبادی عالیه دهر اسفل گویند (دررالفوائد 148)، یا دهر ایسر وعا مثل معلقه (ایضا) یا دهر ایمن. وعا عقول طولیه مترتبه و عرضیه متکائفه (ایضا)، یا دهر کاسه گردان روزگار جهان پایین عالم سفلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروس
تصویر دروس
جمع درس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسوس
تصویر دسوس
دورنگ دغا باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقوس
تصویر دقوس
چاه انباشتن، فرو رفتن میخ، تاختن پس دشمن تاختدنبال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیس
تصویر دهیس
نرمخوی مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهوم
تصویر دهوم
جمع دهم، شماره های بسیار انبوهی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهوک
تصویر دهوک
شکننده، آس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهرس
تصویر دهرس
سختی و بلا و سبکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهوس
تصویر رهوس
بسیار خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهوس
تصویر اهوس
شکمباره پر خور، گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبوس
تصویر دبوس
عمود، لخت، گرز آهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهوس
تصویر مهوس
دیوانه، ابله، خل، مشتاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروس
تصویر دروس
((دُ))
جمع درس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهوس
تصویر مهوس
((مُ هَ وَّ))
به هوس افتاده، دیوانه، ابله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهور
تصویر دهور
((دُ))
جمع دهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبوس
تصویر دبوس
((دَ))
گرز آهنی، در عربی با تشدید «ب» خوانده می شود
فرهنگ فارسی معین