جدول جو
جدول جو

معنی دهو - جستجوی لغت در جدول جو

دهو
(دِ)
نام یکی از دهستانهای هشتگانه بخش میناب شهرستان بندرعباس. واقع در جنوب میناب، محدود از شمال به دهستان بهمنی، از خاور به دهستان حومه، از جنوب به دهستان سیریک، از باختر به دریای عمان. در ساحل دریا واقع است و هوای آن گرم و مرطوب است و از رود خانه میناب مشروب می شود. جمعیت آن 13266 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ای__ران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دهو
(دَهْوْ)
یوم دهو، از روزهای تازیان است که در آن جنگ واقع شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهو
یک صد متر مربع (گویش گیلکی)
تصویری از دهو
تصویر دهو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دها
تصویر دها
(پسرانه)
زیرکی، هوشمندی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داو
تصویر داو
(پسرانه)
قاضی، خداوند، هر یک از اشخاصی که طرفین دعوا برای حل اختلافات به طریقه غیررسمی انتخاب می کنند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دهور
تصویر دهور
دهرها، زمانه ها، عصرها، جمع واژۀ دهر
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
دهی است از دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 33هزارگزی جنوب بافت. آب آن از رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شیر درنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَهَْ وَ ری ی)
منسوباً مرد سخت. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام یکی از ایلات ساکن اطراف مهاباد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 109)
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ)
این کلمه در عصر ساسانیان و نیز در قرنهای اول اسلام معمول بوده است و ’ده یوده’ ظاهراً مصحف آن است به معنی ده یک و عشر. (از ذیل برهان چ معین) : فقال [مردانشاه] له [لابی صالح سجستانی] کیف تصنع بدهویه و ششویه [عند نقل الدیوان عن الفارسیه الی العربیه] قال اکتب عشراً و نصف عشر. (الفهرست ابن ندیم چ مصر ص 338). و رجوع به ششویه شود
لغت نامه دهخدا
(دَهَْ وی یَ)
داهیه دهویه. مبالغۀ بلای سخت. (منتهی الارب). به طور مبالغه بلای سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به دهواء شود
لغت نامه دهخدا
(دِ یِ)
دهی است از دهستان رونیز جنگل بخش مرکزی شهرستان فسا. واقع در 36هزارگزی شمال فسا با 285 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِهَُ یِ)
دهی است از دهستان حومه باختری شهرستان رفسنجان. واقع در 20هزارگزی جنوب باختری رفسنجان با 135 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
طایفه ای از طوایف ناحیۀ سراوان کرمان. (از جغرافیایی سیاسی کیهان ج 98)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ص 49). جمع واژۀ دهر که زمانه است. (غیاث) (آنندراج) :
بر کهن کردن همه نوها
ای برادر موکل است دهور.
ناصرخسرو.
در ایام ماضی و سوالف دهور صیادی سگی معلم داشت. (سندبادنامه ص 200). رجوع به دهر شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان شنبۀ بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 53هزارگزی خاور خورموج. با 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بسیار شکننده و آس کننده. ج، دهک. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ)
دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 18هزارگزی جنوب با 268 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دهم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به دهم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
حفظ باشد و آن را ازبر و زبر نیز گویند. (جهانگیری) (از آنندراج) (از برهان). حفظ و یاد. (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری).
- از دهون خواندن، از بر خواندن. (ناظم الاطباء) :
آنکه مدح شاه خواند از دهون
از دهانش بوی مشک آید برون.
عبدالقادر نائینی (از جهانگیری).
، همان دهان است، چه الف و واو در فارسی تبدیل می یابند. (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) ، خاطرنشان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دهی. (ناظم الاطباء). رجوع به دهی شود، جمع واژۀ داه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به داه و داهی شود
لغت نامه دهخدا
اسم هندی دخان است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به دخان شود
لغت نامه دهخدا
(دُ هََ)
جمع واژۀ دهی ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دهی شود
لغت نامه دهخدا
(دَهَْ)
داهیه دهواء، بلای سخت، مبالغه است. (از منتهی الارب) (آنندراج). به طور مبالغه بلای سخت را گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است مرکز دهستان بخش میناب شهرستان بندرعباس. واقع در 15هزارگزی جنوب باختری میناب. سکنۀ آن 1600 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراهم آوردن چیزی را و انداختن آن را در مغاکی میان دو کوه یا عام است، ریخ زدن، پر و بی اماله خواندن کلام را، راندن و دفع نمودن دیوار را پس افتادن، بزرگ کردن لقمه را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). لقمه بزرگ کردن. (دهار) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
جمع دهر، زمانه ها روزگار زمانه، عهد عصر زمان دوره، (تصوف) اسما الحسنی، زمان نامتناهی است از لا و ابدا، مقدار هستی و مدت و امتداد پایندگی ذوات بی ملاحظه امور متغیره حادثه چنانکه در زمان ملحوظ است جمع دهور. یا دهر اسفل وعا و طباع کلیه را از حیث انتساب آنها بمبادی عالیه دهر اسفل گویند (دررالفوائد 148)، یا دهر ایسر وعا مثل معلقه (ایضا) یا دهر ایمن. وعا عقول طولیه مترتبه و عرضیه متکائفه (ایضا)، یا دهر کاسه گردان روزگار جهان پایین عالم سفلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهوس
تصویر دهوس
شیر درنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهوک
تصویر دهوک
شکننده، آس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهوم
تصویر دهوم
جمع دهم، شماره های بسیار انبوهی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهور
تصویر دهور
((دُ))
جمع دهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهوند
تصویر دهوند
رعیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیو
تصویر دیو
جن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دهش
تصویر دهش
عطا، ابتار
فرهنگ واژه فارسی سره