جدول جو
جدول جو

معنی دهموبد - جستجوی لغت در جدول جو

دهموبد
(دَ بَ)
پیشواو پیر آتش - پرستان. (ناظم الاطباء). ممکن است صورتی از هیربد یا ده موبد یعنی موبد ده و ناحیه باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هموند
تصویر هموند
(دخترانه)
اعضاء (نگارش کردی: ههمهوهند)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شه موبد
تصویر شه موبد
(پسرانه)
شاه موبد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دهیوپد
تصویر دهیوپد
فرماندار، فرمانروای یک ناحیه یا بخش از کشور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موبد
تصویر موبد
در آیین زردشتی رئیس مغان، حکیم و پیشوای روحانی زردشتی، کنایه از دانشمند، کنایه از مشاور، کنایه از روایت کننده
موبد موبدان: در آیین زردشتی رئیس کل موبدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موبد
تصویر موبد
دایمی، ابدی، همیشگی، جاودانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهرود
تصویر دهرود
سازی که ده زه داشته باشد. می گویند باربد این ساز را می نواخته
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
صاحب دیر آتش پرستان باشد. (برهان). موبذ. ج، موابذه. رئیس دینی زرتشتیان. رئیس روحانی زرتشتی. رئیس مغها. اصل کلمه مغوپد یا مغوپت است (از مغ + پد) و نوشتۀ غیاث اللغات که به نقل از رشیدی و غیره آن را از ’مو’ به معنی درخت انگور و ’بد’ دانسته اند بر اساسی نیست. (از یادداشت مؤلف). طبقۀ روحانیان مشتمل بوده است بر قضات (داذور) و علمای دینی (پایین ترین و متعددترین مرتبۀ این علما صنف مغان، پس از مغان، موبدان و هیربدان و سایر اصناف روحانی بودند که هر یک شغلی و وظیفۀ خاصی داشتند). (ایران در زمان ساسانیان ص 119) :
ز اردیبهشت روزی ده رفته روز شنبد
قصه فکند زی ما باده به دست موبد.
اشنانی جویباری (از لغت فرس اسدی).
تا می پرستی پیشۀ موبد است
تا بت پرستی پیشۀ برهمن.
فرخی.
به موبد چنین گفت هرگز دروغ
نگیرد بر مرد دانا فروغ.
اسدی.
موبد آذرپرستان را دل من قبله شد
زان که عشقش در دل من آذر برزین نهاد.
امیرمعزی.
به قسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا.
خاقانی.
هفت موبد بخواند و موبدزاد
هفت گنبد به هفت موبد داد.
نظامی.
سپرده عنان موبدی چند را
گرفته به کف زند و پازند را.
امیرخسرو.
- موبدزاد، موبدزاده. فرزند موبد. روحانی زاده. روحانی نژاد. موبدنژاد:
هفت موبد بخواند و موبدزاد
هفت گنبد به هفت موبد داد.
نظامی.
- موبد موبدان، پیشوای پیشوایان. (ناظم الاطباء). موبدان موبد. رئیس موبدان. اقضی القضاه زرتشتیان. صاحب این مقام دارای بزرگترین درجۀ روحانیت در دین زرتشتی بود. (یادداشت مؤلف). رجوع به موبدان موبد در ردیف خود شود:
چنان بود آیین شاهان و داد
که چون نو بدی شاه فرخ نژاد
سوی وی شدی موبد موبدان
ببردی سه روشندل از بخردان.
فردوسی.
پس شاه سیستان ایران بن رستم... و موبد موبدان را و بزرگان را پیش خواند. (تاریخ سیستان ص 81). ایران بن رستم خود به نفس خود و بزرگان و موبد موبدان بیامدند. (تاریخ سیستان ص 82). فیروز درکنده افتاد و کشته شد و پسرش قباد و پیروز دخت و موبد موبدان و بسیاری مهتران گرفتار شدند. (مجمل التواریخ و القصص ص 72). پس قحط افتاد و مزدک بن بامدادان موبد موبدان بود، دین مزدک آورد. (مجمل التواریخ و القصص ص 73). موبد موبدان چون قاضی القضاه بوده است. (مجمل التواریخ و القصص ص 419).
- موبدنژاد، که از نژاد موبد باشد. روحانی زاده. روحانی نژاد که از نسل روحانیان زرتشتی باشد:
سراینده دهقان موبدنژاد
از این داستانم چنین داد یاد.
فردوسی.
سراینده دهقان موبدنژاد
ز گفت دگر موبدان کرد یاد.
اسدی (گرشاسبنامه ص 15).
، پیشوای دین یزدان پرستان. (ناظم الاطباء). به معنی مطلق روحانی و پیشوای مذهبی چه زرتشتی باشد و چه از دیگر مذاهب. (یادداشت مؤلف) :
همی موبد آورده از هند و روم
بهشتی برآورده ز آباد بوم.
فردوسی.
- موبد هندو، پیشوای دینی هندوان. روحانی هندو:
کمتر ازآن موبد هندو مباش
ترک جهان گوی و جهان گومباش.
نظامی.
، حاکم گبران. حاکم مجوس. (یادداشت مؤلف). حاکم گبران. ج، موابده. حاکم آفتاب پرستان. (دهار) ، آن که به عدالت حکومت و قضاوت می نماید. قاضی. (ناظم الاطباء) ، قاضی مجوس. (مفاتیح). قاضی گبران:
در باغ گل گریخت زنیلوفر و رمید
خیری ز شنبلید چو از موبدان بدان.
لامعی گرگانی (از آنندراج).
، قاضی یهود، وزیر و مشاور در امور سلطنت. ج، موبدان. (ناظم الاطباء). وزیر. دستور. مشاور. (از یادداشت مؤلف). مشاور دستگاه شاهی:
چو موبد بدید اندر آمد به بر
ابا او یکی ایرمانی دگر...
چو دستور دید آن بر شاه شد
به رای بلند افسر ماه شد.
فردوسی.
چنان دان که شاهی مر او را سزاست
که دور فلک را ببخشید راست
همیشه غم پادشاهی خورد
خود و موبدش رای پیش آورد.
فردوسی.
به نوروز چون برنشستی به تخت
به نزدیک او موبد نیک بخت
فروتر زموبد مهان را بدی
بزرگان و روزی دهان را بدی.
فردوسی.
- موبد موبدان، وزیر اعظم. مشاور اعظم:
سوی موبد موبدان شد به گفت
که بازی است با این گرانمایه جفت.
فردوسی.
موبد موبدان او را گفت ما از چون تو بیزاریم بدین خطر که بر خویشتن می کنی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77).
شد عیارش یکی به صد کرده
موبد موبدان خود کرده.
نظامی.
، در عبارت زیر می نماید که اسم خاص باشد یا وزیر و مشاور خسرو پرویز و یا روحانی دربار او:
شاه آنجا شراب خورد با بزرگان و سپاهان به فرهاد داد و آنجا صفت پرویز و شبدیز و شیرین و موبد و شکارگاه همه بجای است. (مجمل التواریخ و القصص ص 79).
، حکیم و فیلسوف و دانا و هر مرد دانایی که اجتهاد در علوم می کند. (ناظم الاطباء). آگاه. خبیر. حکیم و دانا. (از آنندراج). خداوند حکمت. (از غیاث). حکیم و دانشمند و عالم و دانا. (برهان). عالم. (لغت فرس اسدی). عالم و حکیم ودانا باشد. (فرهنگ اوبهی) :
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه
که بر ژرف دریا ترا نیست راه...
بدو گفت موبد که دانش به است
که دانا به گیتی ز هر کس مه است.
فردوسی.
فرستاد هم در زمان رهنمون
سوی موبدان مهتری بر هیون
سه موبد بیاورد فرهنگ جوی
که اندر هنر بودشان آبروی
یکی تا دبیری بیاموزدش
دل از تیرگیها برافروزدش.
فردوسی.
خردمند شاهی و ما کهتریم
همی خویشتن موبدی نشمریم.
فردوسی.
همان نیز دستورت از موبدان
به دانش فزون است و از بخردان.
فردوسی.
سپهبد هر آنجا که بد موبدی
سخندان و بیداردل بخردی.
فردوسی.
موبد اگر امام دانش بود
تو به همه طریقها موبدی.
فرخی.
که موبد چنین داستان زد ز زن
که با زن در راز هرگز مزن.
اسدی.
ز پیغمبران این نباشد شگفت
از اینت نباید شگفتی گرفت
که پیغمبران فاصله ایزدند
به تن طاهرند و به دل موبدند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کارآگهان و بخرادان را.
نظامی.
موبدی از کشور هندوستان
رهگذری کرد سوی بوستان.
نظامی.
که ای بهره ور موبد نیکنام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام.
سعدی (بوستان).
هرمزان... بعد او موبد دانایی را طلبیده جهت طول عمر کرکس و کوتاهی زندگی قوش را از او پرسید. موبد جواب داد من گمان نمی کردم که شاه از آن جهت بی اطلاع باشد... هرمزان پس از شنیدن جواب موبد گفت:احسنت حرفهای تو تردید مرا زایل کرد... باید از ظلم احتراز جویم و عدالت را دوست دارم. (ایران باستان ج 3 صص 2563-2562).
- موبددل، دارای دل موبد. پاکدل. دانادل. کنایه از هوشیار و عاقل و دانا:
کف وساعدش چون کف شیر نر
هشیوار و موبددل و شاه فر.
فردوسی.
- موبد موبدان، به آن معنی است که درعربی اعلم العلماء گویند. (آنندراج) (از انجمن آرا).
، پاک. آگاه. روشن:
مگر پاک یزدان ببخشد به ما
دل موبدت بردرخشد به ما.
فردوسی (شاهنامه پادشاهی کیخسرو بیت 3159).
، فرستاده و رسول و سفیر دانا از طبقۀ روحانیان:
بدو گفت گوینده بوزرجمهر
که ای موبد رای خورشیدچهر.
فردوسی.
گزیدند پس موبدی تیزویر
سخنگوی و بینادل و یادگیر.
فردوسی.
، راهنما:
چونکه برگردد از او آن ساجدش
داند او کان زهر بوده موبدش.
مولوی (مثنوی، دفتر چهارم ص 259 چ خاور).
، فردوسی گاهی موبد را به جای دبیر و بالعکس استعمال می کند. چنانکه ایزد گشسب دبیر را موبدشاه نامیده. (از یادداشت مؤلف) :
چو او رفت شاه جهان بازگشت
ابا موبد خویش همراز گشت
بدو گفت موبد که جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی...
پس آنگاه خاقان چنان هم براسب
بیامد ابا موبد ایزد گشسب...
به ایزدگشسب آن زمان شاه گفت
که بااو بدش آشکار و نهفت
که چون بینی این کار چوبینه را
به مردی به پای آورد کینه را؟
چنین گفت ایزد گشسب دبیر
که ای شاه روشندل و یادگیر...
فردوسی.
بدیدند نقشی بر آن تیزتیر
بخواند آن که بود از بزرگان دبیر...
چو موبد ابر شهریار اردشیر
نبشته همی خواند از چوب تیر...
فردوسی.
، مورخ. تاریخ نگار از طبقۀ روحانی. (از یادداشت مؤلف) :
ز موبد شنیدستم این داستان
که برخوانداز گفتۀ باستان.
فردوسی.
، حافظ و راوی روایات و داستانهای کهن. عالم به اخبار گذشتگان از طبقۀ روحانی:
از آن پس شب و روز گردنده دهر
نشست و ببخشید بر چار بهر
از آن چار، یک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو به یاد.
فردوسی.
یکی نامه بود از گه باستان......
پراکنده در دست هر موبدی.
از او بهره ای برده هر بخردی...
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد و این داستان گرد کرد.
فردوسی.
، ستاره شناس. عالم به علم نجوم و ستاره شناسی. (یادداشت مؤلف) :
چنین یافتم اخترت را نشان
ز گفت ستاره شمر موبدان.
فردوسی.
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند
به پرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود در زمان اخترش
ستاره شمر گفت جز نیکوی
نبینی و جز راستی نشنوی.
فردوسی.
ستاره شمر چون برآشفت شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه
تو بر اختر شیرزادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست.
فردوسی.
، فرمانروا. فرمانده. فرمانروای سپاه. (یادداشت لغت نامه). حاکم. (برهان). اصل در این لغت مغوبد بوده و معنی آن سردار و سالار است چنانکه سپهبد و اسپهبد بزرگ سپاه را گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
سوی میمنه گیو و گودرز بود
کجا موبد و مهتر مرز بود.
فردوسی.
بیامد به تخت پدر برنشست
به شاهی کمر بر میان برببست
همه موبدان را ز لشکر بخواند
به چربی چه مایه سخنها براند.
فردوسی.
سپاهی که از بردع و اردبیل
بیامد بفرمود تا خیل خیل
بیایند و در پیش او بگذرند
رد و موبد و مرزبان بشمرند.
فردوسی.
شه خسروان گفت باموبدان
بدان رادمردان و اسپهبدان.
فردوسی.
نخواهد مگر خسرو موبدان
که بر ما بود ننگ تا جاودان.
فردوسی.
ز ایران هر آن کس که گوزاده بود
دلیر و خردمند و آزاده بود...
همان پنج موبد از ایرانیان
برافراخته اخترکاویان
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
بر او خواندند آفرین بخردان
که ای شهریار و سر موبدان.
فردوسی.
نبشتند پس نامه ای بخردان
به نزد سکندر سر موبدان.
فردوسی.
نامداران و موبدان سپاه
همه گرد آمدند بر در شاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شاه موبد. نام شوهر ویسه. (ناظم الاطباء). نام شوهر ویسه است که رامین برادر او عاشق او بود. (برهان) :
چنان آمد که روزی شاه شاهان
که خواندندش همی موبد منیکان.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ)
فرمانروا. شاه. فرمانفرما. (یادداشت مؤلف). رئیس ده با توجه به معنی قدیم کلمه ده که به معنی مملکت و کشور بوده است
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جوانمرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به معنی عفو و بخشودن گناهی است که بسهو از کسی صادر شده است، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ ءَ)
فرومردن آتش یا رفتن حرارت آن. (اقرب الموارد) ، مردن قوم از گرسنگی
لغت نامه دهخدا
(دَهَْ پَ)
دهیوپت. رجوع به دهیوپت شود، امر به معروف و نهی از منکر. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام شهرکی در 330 هزارگزی جنوب غربی برلن و 80 هزارگزی جنوب غربی هانور آلمان. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(شَهْ بَ)
قلعۀ شه موبد یا شاه موبد، قلعه ای در شیراز قدیم: و اندر وی (در شیراز) یکی قهندز است قدیم سخت استوار و آنرا قلعۀ شه موبد خوانند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(شَهْبَ)
شاه موبد. پادشاه افسانه یی ایران و یکی از اشخاص منظومۀ ویس و رامین. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان آباده طشک بخش نی ریز شهرستان فسا. واقع در84هزارگزی شمال نی ریز. سکنۀ آن 695 تن. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهموث
تصویر دهموث
جوانمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موبد
تصویر موبد
رئیس دینی زرتشتیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیوپد
تصویر دهیوپد
فرماندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موبد
تصویر موبد
((بَ یا بِ))
روحانی دین زرتشتی، جمع موبدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهوند
تصویر دهوند
رعیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درمورد
تصویر درمورد
درباره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همبود
تصویر همبود
جامعه
فرهنگ واژه فارسی سره
درباب، درباره، راجع به
فرهنگ واژه مترادف متضاد