جدول جو
جدول جو

معنی دهقنه - جستجوی لغت در جدول جو

دهقنه
(دَ قَ نَ)
کشاورزی و کار با زراعت. (آنندراج). و رجوع به دهقان و دهقنت شود
لغت نامه دهخدا
دهقنه
(تَ فَ حُ)
دهقان گردانیدن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهقنه
از ریشه پارسی دهگانی، دهگان کردن
تصویری از دهقنه
تصویر دهقنه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دهنه
تصویر دهنه
دهانه، میلۀ آهنی وصل به افسار که در دهان اسب می افتد، لگام
واحد شمارش مغازه
سولفات دوفر، ترکیب اکسید دوفر و جوهر گوگرد، زاج سبز، زنگار معدنی، دهنه فرنگ، دهنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهقنت
تصویر دهقنت
کدخدایی، ریاست ده، کشاورزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهانه
تصویر دهانه
محل ورود به هر چیز یا هرجا مثلاً دهانۀ مشک، دهانۀ غار، دهانۀ قنات، دهنه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فَلْ لُ)
گرفتن پوست دابه تا برابر و درست گردد و ستردن موی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به دهلقه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
دهنه. هر چیز منسوب و مربوط به دهان. (یادداشت مؤلف). هر چیز شبیه به دهان. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، فرورفتگی تیر که به زه پیوندد. دهان سوفار:
نشود دل چو تیر تا نشوی
بی زبان چون دهانۀ سوفار.
سنایی.
، هرچه را دهان نبود و خواهند که آن را دهانی گویند به حکم استعارت دهانه گویند چون دهانۀ راه و دهانۀ باد و آنچ بدین ماند. (لغت فرس اسدی). دهانۀ کوه و آب و خیک و مشک و امثال آن. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). مدخل مشک و جز آن. (ناظم الاطباء) :
دندان تو از دهانۀ زر
هم درصدف لب تو بهتر.
نظامی.
دهنی چون دهانۀ غاری
جز هلاکش نه در جهان کاری.
نظامی.
مخنه، دهانۀ راه. ترعه، دهانۀ حوض. تلعه، دهانۀ فراخ. مهبل، دهانۀ زهدان. فوهه، رشن، فرضه، فرض، فراض، دهانۀ جوی. فغره، دهانۀ وادی. (منتهی الارب).
- دهانۀ چاه، دهنۀ چاه. سر چاه که باز است. (یادداشت مؤلف).
- دهانۀ شیر، کنایه است از افق. (حاشیۀ وحید بر هفت پیکر ص 244) :
صبح چون زد دم از دهانۀ شیر
حالی از گردنش فکند به زیر.
نظامی.
- دهانۀ قرحه، سر قرحه که باز شده باشد. (یادداشت مؤلف).
، آن جایی که رود از میان کوه در جلگه داخل می شود. ابتدای دره و گشادگی آن. (از ناظم الاطباء).
- دهانۀ رود، آنجا که به دریا ریزد. مصب. (یادداشت مؤلف).
، لجام اسب. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر) (انجمن آرا). لجام. لگام. دهنه. افسار. (یادداشت مؤلف). شکیم. شکیمه. (منتهی الارب) ، میلۀ آهنی متصل به سر افسار که در دهان اسب افتد:
چو دانش نداری تو در پارسایی
بسان لگامی بوی بی دهانه.
ناصرخسرو.
اسب جهان چون همی بخواهدت افکند
علم ترا بس بر اسب عقل دهانه.
ناصرخسرو.
ای کرده خرد اندرون جانت
از آهن حکمت یکی دهانه.
ناصرخسرو.
حشمت او بر دهان دهر دهانه ست
فضل نیارد لگام جز به دهانه.
عطاردی.
دست اقبال تو به خیر همی
در دهان قضا دهانه کند.
مسعودسعد.
، هر یک از چشمه های پل چند چشمه. (یادداشت مؤلف) ، مظهر قنات، مدخل کوره، افزاری مر جولاهگان را، هر چیز که بدان لبۀ کارد یا تبر را می پوشانند جهت محافظت آن، زنگار برنج، هر نوع زنگی. (ناظم الاطباء) ، زنگار معروفی باشد و آن از کان مس حاصل می شود و رنگ آن به سبزی و طعم آن شیرین به تلخی مایل بود و دهنۀ فرنگ همین است و آن را در دواها بکار برند خصوصاً جهت دفع سموم و داروی چشم و بهترین آن را از ملک فرنگ آورند. (از آنندراج) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). یک نوع سنگ سبزقیمتی که به دهنۀ فرنگ اشتهار دارد. (ناظم الاطباء) :
ز تاب خشم تو گر پرتوی به روم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ.
کمال اسماعیل (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ قِ نَ)
جمع واژۀ دهقان. (منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به دهقان شود
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ)
مؤنث دهقان است. (منتهی الارب). رجوع به دهقان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ قَ نَ)
دهقنه. کشاورزی و کار با زراعت. (غیاث). کشاورزی. فلاحت. زراعت. (یادداشت مؤلف). دهقنه
لغت نامه دهخدا
(تَ فَلْ لی)
لغتی است در دهمقه. (ناظم الاطباء). شکستن چیزی را و بریدن. (ناظم الاطباء) ، نرم گردانیدن زه را، نیک پختن و تنک و نرم گردانیدن طعام را با پختن. (منتهی الارب). و رجوع به دهمقه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس. واقع در 7هزارگزی شمال کلاله با 600 تن سکنه. آب آن از رود خانه گرگان و چاه. راه آن اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ نَ)
هرچیز همانند و شبیه به دهان، ثقبه و سوراخ، چاک و شکاف، سوفار. (ناظم الاطباء)، کنارۀ دریا و سرحد. (غیاث)، مدخل چنانکه در غار و چاه. (یادداشت مؤلف). دهانۀ آب و خیک و امثال آن. (از آنندراج). مدخل هرچیز و دهانۀ آن: تیمورشاه با سرداران قزلباشیه دهنۀ دربند را گرفته... (مجمل التواریخ گلستانه).
- امثال:
دهنۀ جیبش را تار عنکبوت گرفته، یعنی دیری است که نقدی در جیب ندارد. (امثال و حکم دهخدا).
، فک، لگام اسب. (ناظم الاطباء). افساری که آهن در آن هست که در دهان اسب جای گیرد و آن آهن را نیز دهنه گویند. لجام. دهانه. (یادداشت مؤلف) (از برهان). آبخوری. آبخوره.
- دهنه سر خود، بی بند و بار. افسار گسسته. فسارآهخته. (یادداشت مؤلف).
، آهن پارۀ سر لگام که در دهن اسب جای گیرد و مانع از نیک آشامیدن او شود. (یادداشت مؤلف). آهن لگام که اسبان را بر دهن کنند. (آنندراج)، کارتنک.تار عنبکوت. (یادداشت مؤلف)، یشف. (ناظم الاطباء)، نوعی سنگ شبیه به زمرد که دهنج نیز گویند. (از ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (از برهان) (از غیاث) : (ماه دلالت دارد بر) ... هر سنگی سپید و دهنه و سنگ قمر. (التفهیم).
- دهنۀ فرنگ، دهن فرنگ. (یادداشت مؤلف). اسم فارسی دهنج ذهبی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به ترکیب دهان فرنگی در ذیل دهن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چرب کردن سر را به روغن و ترنمودن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس ج 9 ص 305). دهن. (ناظم الاطباء). رجوع به دهن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
اول مال، و یقال لی دهقه من المال، ای اعطانی منه صدراً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ)
یکی از دهن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
پاره ای از روغن. ج، ادهان و دهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به دهن شود.
- هو طیب الدهنه، او بوی خوش دارد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَغْغُ)
کم شیر گردیدن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهنه
تصویر دهنه
چاک و شکاف، مدخل هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
زیور و آرایش زنان هر هفت، نقصان کاهش، هر دو چیز. که در کیفیت و کمیت بیکدیگر نزدیک باشد، عددنود (10 9 90) تسعین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهاقنه
تصویر دهاقنه
جمع دهقان، از ریشه پارسی دهگانان جمع دهقان دهگانان دهاقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهانه
تصویر دهانه
دهنه، هر چیز منسوب و مربوط بدهان، مانند دهانه مشک و غار و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهقنت
تصویر دهقنت
صاحب ده بودن دهداری، ریاست ده کدخدایی، کشاورزی زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده نه
تصویر ده نه
((دَ نُ))
زیور و آرایش زنان، نقصان، کاهش، هر دو چیز که در کیفیت و کمیت به یکدیگر نزدیک باشد، عدد نود (90، 9 * 10). تسعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهانه
تصویر دهانه
((دَ نِ))
لگام اسب، مدخل، ورودی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهقنت
تصویر دهقنت
((دَ قَ نَ))
صاحب ده بودن، دهداری، ریاست ده، کدخدایی
فرهنگ فارسی معین
مصب، سر، لب، زمام، لجام، لگام، فم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسار، عنان، لجام، لگام، مهار
فرهنگ واژه مترادف متضاد