جدول جو
جدول جو

معنی دهر - جستجوی لغت در جدول جو

دهر
روزگار بی پایان که اول و آخر ندارد، زمان دراز، عصر و زمان، زمانه
تصویری از دهر
تصویر دهر
فرهنگ فارسی عمید
دهر
(دَهْ)
روزگار. زمان دراز. دهر، سال و زمان و عصر. دهر، همیشه، مدت هزار سال. (ناظم الاطباء). رجوع به دهر در همه این معانی شود
لغت نامه دهخدا
دهر
(تَ فَکْ کُ)
فرودآمدن مکروهی بر قوم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهر
روزگار دراز، زمانی که نهایت نداشته باشد
تصویری از دهر
تصویر دهر
فرهنگ لغت هوشیار
دهر
((دَ))
روزگار، زمانه، عهد، دوره
تصویری از دهر
تصویر دهر
فرهنگ فارسی معین
دهر
ایام، روزگار، زمانه، دنیا، گیتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دهری
تصویر دهری
کسی که منکر وجود خداست و معتقد است دنیا ازلی و ابدی است، صانعی ندارد و پس از زندگی در این دنیا، حشر و معاد نخواهد بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهره
تصویر دهره
نوعی حربۀ دسته دار شبیه ساطور، برای مثال دهر قصاب ناجوانمرد است / دهره اش بهرۀ رقاب و صدور (حسین وفایی- مجمع الفرس - دهره)، داس، شمشیر، شمشیر دودم، برای مثال پیکر هر طلسم از آهن و سنگ / هر یکی دهره ای گرفته به چنگ (نظامی۴ - ۶۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهرود
تصویر دهرود
سازی که ده زه داشته باشد. می گویند باربد این ساز را می نواخته
فرهنگ فارسی عمید
(دِ رَ)
رود خانه فیروزآباد است که چون به نواحی بلوک اربعه رسد آن را رود خانه دهرم گویند و آب آن شیرین مایل به شوری است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ مَ)
یا دهرمه. ناحیتی است به هند. (از اخبارالصین والهند ص 13 و 14). و رجوع به ماللهند ص 20 و 64 و 121 و 145 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُوهََ مُ دَ / دِ)
دهر نکوهنده. که روزگار را نکوهش کند. بدبین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دهرنکوهی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
صفت دهرنکوه. (یادداشت مؤلف). بدگویی و شکایت از دنیا و نکوهش بخت. (ناظم الاطباء). شکایت دنیا کردن و بداو گفتن باشد چه دهر به معنی دنیا و عالم سفلی و نکوهی به معنی عیب جویی و بدگویی باشد. (برهان) (آنندراج). مذمت و شکایت از روزگار. (از شرفنامۀ منیری).
- دهر نکوهی کردن، به نکوهش و مذمت دنیا پرداختن:
دهر نکوهی مکن ای نیک مرد
دهر بجای من وتو بد نکرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 84هزارگزی شمال خورموج. سکنۀ آن 200 تن. آب از چشمه و چاه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقعدر 84هزارگزی شمال خاوری خورموج و باختر کوه نی سرو. سکنۀ آن 200 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شهری است به صعید مصر. (منتهی الارب) (آنندراج). شهری است در سمت باختری رود نیل از ناحیۀ صعید. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
داهیه. ج، دهاریس. (مهذب الاسماء). ولی در متون دیگر دهرس آمده است و جمع آن دهارس
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ دهر، بمعنی زمانه و روزگار
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن در 42هزارگزی باختر فومن و 10هزارگزی ماسوله. دارای 118 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
سختی و بلا. ج، دهارس، شادمانی، سبکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
دهی است از دهستان اربعه پایین (سفلی) بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. واقع در 62هزارگزی جنوب باختری فیروزآباد. آب آن از چاه و رودخانه شور تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). مرکز بلوک محال اربعه از ولایت قشقایی فارس و یکی از نواحی بلوک مزبور است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
حربۀ دسته دار مر مردم گیلان و مازندران را که دسته اش از آهن و سرش مانند داس و در غایت تیزی است که بدان درخت تیز اندازند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) :
تبر بر نارون گستاخ می زد
به دهره سروبن را شاخ می زد.
نظامی.
از شاخها و ساق بالای شاخ نو اختیار کرده به تبر و دهره می زنند که از پوست غلیظ درخت قدری با او هم به هم زده می شود. (فلاحت نامه) ، داس دروگری. (منتهی الارب) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). داس. (لغت فرس اسدی - در کلمه داسگاله) داس کوچک. (صحاح الفرس) ، شمشیری کوچک و دو دمه و سر آن مانند سر سنان باریک و تیز. (ناظم الاطباء) (از غیاث) :
گل چاک زد جامه کنون قد بنفشه سرنگون
آلوده دارد رخ به خون چون دهرۀ فخر عجم.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).
چون روز کشید دهرۀ عدل
شب زهرۀ خون فشان برافکند.
خاقانی.
زهره و دهره بسوخت کوکبۀ رزم او
زهرۀ زهره به تیغ دهرۀ دهر از سنان.
خاقانی.
رمح سماک و دهرۀ بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بر درید.
خاقانی.
دهره برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکرآفاق گشت غرقۀ صفرای ناب.
خاقانی.
پیکر هر طلسم از آهن و سنگ
هر یکی دهره ای گرفته به چنگ.
نظامی.
اگر چه دزد با صد دهره باشد
چو بانگش برزنی بی زهره باشد.
نظامی.
- دهرۀ صبح، سفیدۀ صبح. (ناظم الاطباء). کنایه از روشنی صبح است. (برهان) (آنندراج).
، دشنه. (شرفنامۀ منیری) ، سم تراش یعنی آلتی که نعلبند بدان سم ستور را می تراشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به دهر. منسوب به روزگار، منکرالوهیت که دهر را عامل شمارد. طبیعی مذهب. آنکه خدایی جز روزگار نداند. فرقه ای که دهر را خدا دانند. (یادداشت مؤلف). کسی که عالم را قدیم داند و به حشر و نشر و قیامت قائل نباشد. (ناظم الاطباء) :
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری.
منوچهری.
هر کس که آن را از فلک... داند... زندیقی و دهری باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف.
اسدی.
عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو فسانه دهری شیدا را.
ناصرخسرو.
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر.
ناصرخسرو.
دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان
بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار.
سنایی.
، ملحد و بی دین وکافر. (ناظم الاطباء) ، دیرینه. (مهذب الاسماء) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُی ی)
منسوب به دهر، کسی که عالم را قدیم گوید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه عالم را قدیم داند و به قیامت قایل نباشد وبه ضم اول به جهت آن است که بنا و حرکات بعضی از الفاظ در حالت نسبت تغییر می یابد. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دُ ری ی)
منسوب به قبیلۀ دهر بر غیرقیاس. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، پیرسالخورده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهرس
تصویر دهرس
سختی و بلا و سبکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهری
تصویر دهری
کسیکه منکر وجود خدا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
سنسکریت اردو داس تیغ کج نوعی حربه دسته دار که دسته اش آهنین و سرش مانند داس است، داس، شمشیر کوچک دودمه که سر آن مانند سر سنان باریک و تیز باشد، یا دهره دهر هلال ماه. یا دهره صبح روشنی صبح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهر نکوهی
تصویر دهر نکوهی
شکایت از دنیا و نکوهش بخت، بدگوئی و شکایت از دنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهر الداهرین
تصویر دهر الداهرین
همواره همیشه همواره: (ابدالابدین و دهر الداهرین پای بند آرزو باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهریه
تصویر دهریه
پرهامیان گروهی که جهان و پرهام را دیرین (قدیم) می دانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادهر
تصویر ادهر
جمع دهر، زمانه ها روزگاران
فرهنگ لغت هوشیار
((دَ))
کسی که زمان را ازلی و ابدی می داند و همه حوادث را ناشی از زمان می داند، ملحد، طبیعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهره
تصویر دهره
((دَ رَ یا رِ))
نوعی حربه دسته دار که دسته اش آهنین و سرش مانند داس است، داس، شمشیر کوچک دو دمه که سر آن مانند سر سنان باریک و تیز می باشد
فرهنگ فارسی معین
دهره وسیله ای شبیه داس برای درو کردن علف و یا قطع نمودن شاخه
فرهنگ گویش مازندرانی