نوعی حربۀ دسته دار شبیه ساطور، برای مثال دهر قصاب ناجوانمرد است / دهره اش بهرۀ رقاب و صدور (حسین وفایی- مجمع الفرس - دهره)، داس، شمشیر، شمشیر دودم، برای مثال پیکر هر طلسم از آهن و سنگ / هر یکی دهره ای گرفته به چنگ (نظامی۴ - ۶۵۹)
نوعی حربۀ دسته دار شبیه ساطور، برای مِثال دهر قصاب ناجوانمرد است / دهره اش بهرۀ رقاب و صدور (حسین وفایی- مجمع الفرس - دهره)، داس، شمشیر، شمشیر دودم، برای مِثال پیکر هر طلسم از آهن و سنگ / هر یکی دهره ای گرفته به چنگ (نظامی۴ - ۶۵۹)
صفت دهرنکوه. (یادداشت مؤلف). بدگویی و شکایت از دنیا و نکوهش بخت. (ناظم الاطباء). شکایت دنیا کردن و بداو گفتن باشد چه دهر به معنی دنیا و عالم سفلی و نکوهی به معنی عیب جویی و بدگویی باشد. (برهان) (آنندراج). مذمت و شکایت از روزگار. (از شرفنامۀ منیری). - دهر نکوهی کردن، به نکوهش و مذمت دنیا پرداختن: دهر نکوهی مکن ای نیک مرد دهر بجای من وتو بد نکرد. نظامی
صفت دهرنکوه. (یادداشت مؤلف). بدگویی و شکایت از دنیا و نکوهش بخت. (ناظم الاطباء). شکایت دنیا کردن و بداو گفتن باشد چه دهر به معنی دنیا و عالم سفلی و نکوهی به معنی عیب جویی و بدگویی باشد. (برهان) (آنندراج). مذمت و شکایت از روزگار. (از شرفنامۀ منیری). - دهر نکوهی کردن، به نکوهش و مذمت دنیا پرداختن: دهر نکوهی مکن ای نیک مرد دهر بجای من وتو بد نکرد. نظامی
دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 84هزارگزی شمال خورموج. سکنۀ آن 200 تن. آب از چشمه و چاه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 84هزارگزی شمال خورموج. سکنۀ آن 200 تن. آب از چشمه و چاه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقعدر 84هزارگزی شمال خاوری خورموج و باختر کوه نی سرو. سکنۀ آن 200 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقعدر 84هزارگزی شمال خاوری خورموج و باختر کوه نی سرو. سکنۀ آن 200 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن در 42هزارگزی باختر فومن و 10هزارگزی ماسوله. دارای 118 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن در 42هزارگزی باختر فومن و 10هزارگزی ماسوله. دارای 118 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان اربعه پایین (سفلی) بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. واقع در 62هزارگزی جنوب باختری فیروزآباد. آب آن از چاه و رودخانه شور تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). مرکز بلوک محال اربعه از ولایت قشقایی فارس و یکی از نواحی بلوک مزبور است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
دهی است از دهستان اربعه پایین (سفلی) بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. واقع در 62هزارگزی جنوب باختری فیروزآباد. آب آن از چاه و رودخانه شور تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). مرکز بلوک محال اربعه از ولایت قشقایی فارس و یکی از نواحی بلوک مزبور است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
حربۀ دسته دار مر مردم گیلان و مازندران را که دسته اش از آهن و سرش مانند داس و در غایت تیزی است که بدان درخت تیز اندازند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) : تبر بر نارون گستاخ می زد به دهره سروبن را شاخ می زد. نظامی. از شاخها و ساق بالای شاخ نو اختیار کرده به تبر و دهره می زنند که از پوست غلیظ درخت قدری با او هم به هم زده می شود. (فلاحت نامه) ، داس دروگری. (منتهی الارب) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). داس. (لغت فرس اسدی - در کلمه داسگاله) داس کوچک. (صحاح الفرس) ، شمشیری کوچک و دو دمه و سر آن مانند سر سنان باریک و تیز. (ناظم الاطباء) (از غیاث) : گل چاک زد جامه کنون قد بنفشه سرنگون آلوده دارد رخ به خون چون دهرۀ فخر عجم. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). چون روز کشید دهرۀ عدل شب زهرۀ خون فشان برافکند. خاقانی. زهره و دهره بسوخت کوکبۀ رزم او زهرۀ زهره به تیغ دهرۀ دهر از سنان. خاقانی. رمح سماک و دهرۀ بهرام بشکنید چتر سحاب و بیرق خورشید بر درید. خاقانی. دهره برانداخت صبح زهره برافکند شب پیکرآفاق گشت غرقۀ صفرای ناب. خاقانی. پیکر هر طلسم از آهن و سنگ هر یکی دهره ای گرفته به چنگ. نظامی. اگر چه دزد با صد دهره باشد چو بانگش برزنی بی زهره باشد. نظامی. - دهرۀ صبح، سفیدۀ صبح. (ناظم الاطباء). کنایه از روشنی صبح است. (برهان) (آنندراج). ، دشنه. (شرفنامۀ منیری) ، سم تراش یعنی آلتی که نعلبند بدان سم ستور را می تراشد. (ناظم الاطباء)
حربۀ دسته دار مر مردم گیلان و مازندران را که دسته اش از آهن و سرش مانند داس و در غایت تیزی است که بدان درخت تیز اندازند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) : تبر بر نارون گستاخ می زد به دهره سروبن را شاخ می زد. نظامی. از شاخها و ساق بالای شاخ نو اختیار کرده به تبر و دهره می زنند که از پوست غلیظ درخت قدری با او هم به هم زده می شود. (فلاحت نامه) ، داس دروگری. (منتهی الارب) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). داس. (لغت فرس اسدی - در کلمه داسگاله) داس کوچک. (صحاح الفرس) ، شمشیری کوچک و دو دمه و سر آن مانند سر سنان باریک و تیز. (ناظم الاطباء) (از غیاث) : گل چاک زد جامه کنون قد بنفشه سرنگون آلوده دارد رخ به خون چون دهرۀ فخر عجم. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). چون روز کشید دهرۀ عدل شب زهرۀ خون فشان برافکند. خاقانی. زهره و دهره بسوخت کوکبۀ رزم او زهرۀ زهره به تیغ دهرۀ دهر از سنان. خاقانی. رمح سماک و دهرۀ بهرام بشکنید چتر سحاب و بیرق خورشید بر درید. خاقانی. دهره برانداخت صبح زهره برافکند شب پیکرآفاق گشت غرقۀ صفرای ناب. خاقانی. پیکر هر طلسم از آهن و سنگ هر یکی دهره ای گرفته به چنگ. نظامی. اگر چه دزد با صد دهره باشد چو بانگش برزنی بی زهره باشد. نظامی. - دهرۀ صبح، سفیدۀ صبح. (ناظم الاطباء). کنایه از روشنی صبح است. (برهان) (آنندراج). ، دشنه. (شرفنامۀ منیری) ، سم تراش یعنی آلتی که نعلبند بدان سم ستور را می تراشد. (ناظم الاطباء)
منسوب به دهر. منسوب به روزگار، منکرالوهیت که دهر را عامل شمارد. طبیعی مذهب. آنکه خدایی جز روزگار نداند. فرقه ای که دهر را خدا دانند. (یادداشت مؤلف). کسی که عالم را قدیم داند و به حشر و نشر و قیامت قائل نباشد. (ناظم الاطباء) : تا هست خلاف شیعی و سنی تا هست وفاق طبعی و دهری. منوچهری. هر کس که آن را از فلک... داند... زندیقی و دهری باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. عالم قدیم نیست سوی دانا مشنو فسانه دهری شیدا را. ناصرخسرو. وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر. ناصرخسرو. دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار. سنایی. ، ملحد و بی دین وکافر. (ناظم الاطباء) ، دیرینه. (مهذب الاسماء) (دهار)
منسوب به دهر. منسوب به روزگار، منکرالوهیت که دهر را عامل شمارد. طبیعی مذهب. آنکه خدایی جز روزگار نداند. فرقه ای که دهر را خدا دانند. (یادداشت مؤلف). کسی که عالم را قدیم داند و به حشر و نشر و قیامت قائل نباشد. (ناظم الاطباء) : تا هست خلاف شیعی و سنی تا هست وفاق طبعی و دهری. منوچهری. هر کس که آن را از فلک... داند... زندیقی و دهری باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. عالم قدیم نیست سوی دانا مشنو فسانه دهری شیدا را. ناصرخسرو. وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر. ناصرخسرو. دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار. سنایی. ، ملحد و بی دین وکافر. (ناظم الاطباء) ، دیرینه. (مهذب الاسماء) (دهار)
منسوب به دهر، کسی که عالم را قدیم گوید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه عالم را قدیم داند و به قیامت قایل نباشد وبه ضم اول به جهت آن است که بنا و حرکات بعضی از الفاظ در حالت نسبت تغییر می یابد. (آنندراج) (غیاث)
منسوب به دهر، کسی که عالم را قدیم گوید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه عالم را قدیم داند و به قیامت قایل نباشد وبه ضم اول به جهت آن است که بنا و حرکات بعضی از الفاظ در حالت نسبت تغییر می یابد. (آنندراج) (غیاث)
سنسکریت اردو داس تیغ کج نوعی حربه دسته دار که دسته اش آهنین و سرش مانند داس است، داس، شمشیر کوچک دودمه که سر آن مانند سر سنان باریک و تیز باشد، یا دهره دهر هلال ماه. یا دهره صبح روشنی صبح
سنسکریت اردو داس تیغ کج نوعی حربه دسته دار که دسته اش آهنین و سرش مانند داس است، داس، شمشیر کوچک دودمه که سر آن مانند سر سنان باریک و تیز باشد، یا دهره دهر هلال ماه. یا دهره صبح روشنی صبح