جدول جو
جدول جو

معنی دنه - جستجوی لغت در جدول جو

دنه
زمزمه، آواز، بانگ شادی و طرب، شادی و نشاط، برای مثال حاش للّه گر کند پیوند با طبع تو غم / طبع غم را از نشاط تو پدید آید دنه (کمال الدین اسماعیل - ۴۷۴)
تصویری از دنه
تصویر دنه
فرهنگ فارسی عمید
دنه
(دَ نَ / نِ)
صدا و ندا و زمزمه را گویند که از غایت خوشی و نشاط خاطر از آدمی سر زند. (از برهان) (انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، خوشحالی. شادی. خرام و رفتار به نشاط. اسم از دنیدن. فیریدگی. غایت نشاط و خوشی و بی خیالی. نشاط. خوش خیالی. (یادداشت مؤلف). کبر و غرور. (ناظم الاطباء). غرور. (دهار). بطر. (مجمل اللغه) (زمخشری).
- به دنه آوردن، نشاط و بطر و خوشی بیکران بخشیدن. سخت شادو خوش ساختن. (از یادداشت مؤلف). ابطار. (المصادر زوزنی) (مجمل اللغه).
- دنه پدید آمدن، حالت نشاط و خوشی دست دادن:
حاش للّه گر کند پیوند با طبع تو غم
طبعغم را از نشاط آن پدید آید دنه.
کمال اسماعیل (از جهانگیری).
- دنه دنه، آنچه در سرود دنه دنه گویند به معنی بطر و اشر ملحق تواند بود. (مجمل اللغه).
- دنه کردن، نشاط و شادی کردن:
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گردخم خرامش جز به گرد دن دنه.
منوچهری.
- دنه گرفتن، دچار غرور و بطر و نشاط شدن. (از فرهنگ شعوری ج 1ص 424) (از یادداشت مؤلف). کبر و غرور داشتن. (ناظم الاطباء). فره. فرح. (تاج المصادر بیهقی). بطر. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). اشر. ناسپاس شدن، و آن شدت فرح و نشاط باشد. (معجم اللغه) : چون بهشتیان به نزدیک بهشت رسند دنۀ بهشتیان بگیرند. (جامع الحکمتین ص 116).
- ، از کثرت نشاط و هوس نابجایی آمدن برای اقدام به کاری بدون توجه به عواقب و مخاطرات آن، و امروز دنگش گرفتن گویند. هوس کردن. (یادداشت مؤلف) :
مثل است آنکه چو موشان همه بیکار بمانند
دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب دنگش گرفتن در ذیل دنگ شود.
- ، در هوا و هوس افتادن. (ناظم الاطباء).
- ، آتش گرفتن. (ناظم الاطباء).
- ، قهر گرفتن. (ناظم الاطباء).
- ، گستاخ بودن و جسارت کردن. (ناظم الاطباء).
- دنه گرفته،متکبر و ناسپاسی کننده نعمت الهی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مغرور. (دهار). بطر. اشر. (زمخشری). اشران. (یادداشت مؤلف).
- ، خرام و شادی و نشاط گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) : الاتراف، در نعمت دنه گرفته گردانیدن. (المصادر زوزنی). خوشحال و شادمان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- ، تند به راه رونده و دونده. (آنندراج) (برهان).
، گستاخی و شوخی. (ناظم الاطباء) ، نعمت دنیوی. (برهان) (ناظم الاطباء). نعمت. (شرفنامۀ منیری) ، دویدن بود. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی) ، (اصطلاح موسیقی) صدا و آواز خوانندگی زنان، آهنگی مخصوص. نام نوایی است. (لغت فرس اسدی) :
بامدادان بر چکک چون چاشتگاهان بر شخج
نیم روزان بر لبینا شامگاهان بر دنه.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
دنه
(دَ نِ)
دهی است از دهستان بخش زرین آباد شهرستان ایلام با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و شوراب. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دنه
(دِنْ نَ)
دابه ای است کوچک که به مورچه ماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دنه
صدا و ندا و زمزمه را گویند که از غایت خوشی و نشاط خاطر از آدمی سرزند، خوشحالی، شادی
فرهنگ لغت هوشیار
دنه
((دَ نِ یا نَ))
خوشحالی، شادی، زمزمه خوشحالی
تصویری از دنه
تصویر دنه
فرهنگ فارسی معین
دنه
می دهد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دره
تصویر دره
(دخترانه)
مروارید بزرگ، یک دانه مروارید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دنا
تصویر دنا
(دخترانه)
نام قله ای معروف از رشته کوهای زاگرس در استان فارس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بدنه
تصویر بدنه
تنه، پیکر
فرهنگ فارسی عمید
(ثَ دِ نَ)
تأنیت ثدن
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ نَ)
بسیار دوست گیرند. (از منتهی الارب). الذی یخادن الناس کثیراً. (معجم الوسیط) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ نَ)
نام شهری به ترکیه (عثمانی) در کیلیکیه، دارای هفتادوسه هزار سکنه. نام قدیم بخشی از انطاکیه، که در زمان سلوکیان نام آن وتارس را انطاکیه نامیدند. (ایران باستان ص 2116)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَنَ)
شتر و گاو قربانی که به مکه فرستند. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده شتر یا ماده گاو که در مکه نحر شود و چون آنها را تناور و پروار می کردند از آن بدنه نامیده اند و از آنجاست: ’اراک اضعف السدنه و انت فی قد البدنه’. (از اقرب الموارد). آنچه قربان کنند. (مهذب الاسماء). کشتار و قربانی از نوع شتر و گاو که به مکه برند قربانی را و نر و ماده هر دو را بدنه گویند. فسیکه. ذبیحه. (یادداشت مؤلف). ج، بدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ نَ / نِ)
تنه. پیکر. بدنۀ عمارت. (فرهنگ فارسی معین). قسمتی از دیوار که غیر ستون است. آنچه میان دو جرز واقع شود. یک طرف ظاهر عمارت. در اصطلاح بنایان، تمام دیوار یک جانب بنا. (از یادداشتهای مؤلف) : دگمۀ برقی کناربدنۀ دیوار را فشار داد. (سایه روشن هدایت ص 13) ، زیان آور. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمه
تصویر دمه
آلت دمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
نشان باشش نشان خانه، کینه دیرینه آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
فرهنگ لغت هوشیار
دروازه، بازار، بازار سرد، پستو شغاهخانه سکینه راحت خفض عیش، سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن (اخلاق ناصری 77)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دله
تصویر دله
چشم چران، هرزه و ولگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تتمه ریسمان و ابریشمی که پس از آن که جولاهه جامه تافته را از آن ببرد بعرض کار در نورد بماند، گلوله ریسمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشنه
تصویر دشنه
کارد بزرگ و مشمل، خنجری است که نوعی عیاران بر میان بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دره
تصویر دره
راه میان دو کوه، زمین دراز و کشیده میان دو رشته کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درنه
تصویر درنه
قوس قزح، کمان حلاجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنه
تصویر آنه
زن ناله کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقه
تصویر دقه
باریکی، دقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنه
تصویر بدنه
حیوانی که قربانی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنه گرفته
تصویر دنه گرفته
خوشحال شادمان، متکبر ناسپاس نسبت بنعمت الهی، تند راه رونده دونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنه
تصویر بدنه
((بَ دَ نِ یا نَ))
تنه، پیکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشنه
تصویر دشنه
خنجر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دانه
تصویر دانه
بذر
فرهنگ واژه فارسی سره
پیکر، پیکره، تنه، اندام، هیکل، چارچوب، قاب، عمارت، سطح خارجی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرد برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
دانه بستن
فرهنگ گویش مازندرانی
پنبه ای که از غوزه به درآمده ولی هنوز تخم از آن جدا نشده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
معامله ی جنس با جنس، معامله ی پایاپای
فرهنگ گویش مازندرانی