زمزمه، آواز، بانگ شادی و طرب، شادی و نشاط، برای مثال حاش للّه گر کند پیوند با طبع تو غم / طبع غم را از نشاط تو پدید آید دنه (کمال الدین اسماعیل - ۴۷۴)
زمزمه، آواز، بانگ شادی و طرب، شادی و نشاط، برای مِثال حاش للّه گر کند پیوند با طبع تو غم / طبع غم را از نشاط تو پدید آید دنه (کمال الدین اسماعیل - ۴۷۴)
صدا و ندا و زمزمه را گویند که از غایت خوشی و نشاط خاطر از آدمی سر زند. (از برهان) (انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، خوشحالی. شادی. خرام و رفتار به نشاط. اسم از دنیدن. فیریدگی. غایت نشاط و خوشی و بی خیالی. نشاط. خوش خیالی. (یادداشت مؤلف). کبر و غرور. (ناظم الاطباء). غرور. (دهار). بطر. (مجمل اللغه) (زمخشری). - به دنه آوردن، نشاط و بطر و خوشی بیکران بخشیدن. سخت شادو خوش ساختن. (از یادداشت مؤلف). ابطار. (المصادر زوزنی) (مجمل اللغه). - دنه پدید آمدن، حالت نشاط و خوشی دست دادن: حاش للّه گر کند پیوند با طبع تو غم طبعغم را از نشاط آن پدید آید دنه. کمال اسماعیل (از جهانگیری). - دنه دنه، آنچه در سرود دنه دنه گویند به معنی بطر و اشر ملحق تواند بود. (مجمل اللغه). - دنه کردن، نشاط و شادی کردن: تا توانی شهریارا روز امروزین مکن جز به گردخم خرامش جز به گرد دن دنه. منوچهری. - دنه گرفتن، دچار غرور و بطر و نشاط شدن. (از فرهنگ شعوری ج 1ص 424) (از یادداشت مؤلف). کبر و غرور داشتن. (ناظم الاطباء). فره. فرح. (تاج المصادر بیهقی). بطر. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). اشر. ناسپاس شدن، و آن شدت فرح و نشاط باشد. (معجم اللغه) : چون بهشتیان به نزدیک بهشت رسند دنۀ بهشتیان بگیرند. (جامع الحکمتین ص 116). - ، از کثرت نشاط و هوس نابجایی آمدن برای اقدام به کاری بدون توجه به عواقب و مخاطرات آن، و امروز دنگش گرفتن گویند. هوس کردن. (یادداشت مؤلف) : مثل است آنکه چو موشان همه بیکار بمانند دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند. ناصرخسرو. رجوع به ترکیب دنگش گرفتن در ذیل دنگ شود. - ، در هوا و هوس افتادن. (ناظم الاطباء). - ، آتش گرفتن. (ناظم الاطباء). - ، قهر گرفتن. (ناظم الاطباء). - ، گستاخ بودن و جسارت کردن. (ناظم الاطباء). - دنه گرفته،متکبر و ناسپاسی کننده نعمت الهی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مغرور. (دهار). بطر. اشر. (زمخشری). اشران. (یادداشت مؤلف). - ، خرام و شادی و نشاط گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) : الاتراف، در نعمت دنه گرفته گردانیدن. (المصادر زوزنی). خوشحال و شادمان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - ، تند به راه رونده و دونده. (آنندراج) (برهان). ، گستاخی و شوخی. (ناظم الاطباء) ، نعمت دنیوی. (برهان) (ناظم الاطباء). نعمت. (شرفنامۀ منیری) ، دویدن بود. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی) ، (اصطلاح موسیقی) صدا و آواز خوانندگی زنان، آهنگی مخصوص. نام نوایی است. (لغت فرس اسدی) : بامدادان بر چکک چون چاشتگاهان بر شخج نیم روزان بر لبینا شامگاهان بر دنه. منوچهری
صدا و ندا و زمزمه را گویند که از غایت خوشی و نشاط خاطر از آدمی سر زند. (از برهان) (انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، خوشحالی. شادی. خرام و رفتار به نشاط. اسم از دنیدن. فیریدگی. غایت نشاط و خوشی و بی خیالی. نشاط. خوش خیالی. (یادداشت مؤلف). کبر و غرور. (ناظم الاطباء). غرور. (دهار). بطر. (مجمل اللغه) (زمخشری). - به دنه آوردن، نشاط و بطر و خوشی بیکران بخشیدن. سخت شادو خوش ساختن. (از یادداشت مؤلف). ابطار. (المصادر زوزنی) (مجمل اللغه). - دنه پدید آمدن، حالت نشاط و خوشی دست دادن: حاش للَّه گر کند پیوند با طبع تو غم طبعغم را از نشاط آن پدید آید دنه. کمال اسماعیل (از جهانگیری). - دنه دنه، آنچه در سرود دنه دنه گویند به معنی بطر و اشر ملحق تواند بود. (مجمل اللغه). - دنه کردن، نشاط و شادی کردن: تا توانی شهریارا روز امروزین مکن جز به گردخم خرامش جز به گرد دن دنه. منوچهری. - دنه گرفتن، دچار غرور و بطر و نشاط شدن. (از فرهنگ شعوری ج 1ص 424) (از یادداشت مؤلف). کبر و غرور داشتن. (ناظم الاطباء). فره. فرح. (تاج المصادر بیهقی). بطر. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). اشر. ناسپاس شدن، و آن شدت فرح و نشاط باشد. (معجم اللغه) : چون بهشتیان به نزدیک بهشت رسند دنۀ بهشتیان بگیرند. (جامع الحکمتین ص 116). - ، از کثرت نشاط و هوس نابجایی آمدن برای اقدام به کاری بدون توجه به عواقب و مخاطرات آن، و امروز دنگش گرفتن گویند. هوس کردن. (یادداشت مؤلف) : مثل است آنکه چو موشان همه بیکار بمانند دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند. ناصرخسرو. رجوع به ترکیب دنگش گرفتن در ذیل دنگ شود. - ، در هوا و هوس افتادن. (ناظم الاطباء). - ، آتش گرفتن. (ناظم الاطباء). - ، قهر گرفتن. (ناظم الاطباء). - ، گستاخ بودن و جسارت کردن. (ناظم الاطباء). - دنه گرفته،متکبر و ناسپاسی کننده نعمت الهی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مغرور. (دهار). بَطِر. اَشِر. (زمخشری). اشران. (یادداشت مؤلف). - ، خرام و شادی و نشاط گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج) : الاتراف، در نعمت دنه گرفته گردانیدن. (المصادر زوزنی). خوشحال و شادمان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - ، تند به راه رونده و دونده. (آنندراج) (برهان). ، گستاخی و شوخی. (ناظم الاطباء) ، نعمت دنیوی. (برهان) (ناظم الاطباء). نعمت. (شرفنامۀ منیری) ، دویدن بود. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی) ، (اصطلاح موسیقی) صدا و آواز خوانندگی زنان، آهنگی مخصوص. نام نوایی است. (لغت فرس اسدی) : بامدادان بر چکک چون چاشتگاهان بر شخج نیم روزان بر لبینا شامگاهان بر دنه. منوچهری
نام شهری به ترکیه (عثمانی) در کیلیکیه، دارای هفتادوسه هزار سکنه. نام قدیم بخشی از انطاکیه، که در زمان سلوکیان نام آن وتارس را انطاکیه نامیدند. (ایران باستان ص 2116)
نام شهری به ترکیه (عثمانی) در کیلیکیه، دارای هفتادوسه هزار سکنه. نام قدیم بخشی از انطاکیه، که در زمان سلوکیان نام آن وتارس را انطاکیه نامیدند. (ایران باستان ص 2116)
شتر و گاو قربانی که به مکه فرستند. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده شتر یا ماده گاو که در مکه نحر شود و چون آنها را تناور و پروار می کردند از آن بدنه نامیده اند و از آنجاست: ’اراک اضعف السدنه و انت فی قد البدنه’. (از اقرب الموارد). آنچه قربان کنند. (مهذب الاسماء). کشتار و قربانی از نوع شتر و گاو که به مکه برند قربانی را و نر و ماده هر دو را بدنه گویند. فسیکه. ذبیحه. (یادداشت مؤلف). ج، بدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء).
شتر و گاو قربانی که به مکه فرستند. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده شتر یا ماده گاو که در مکه نحر شود و چون آنها را تناور و پروار می کردند از آن بدنه نامیده اند و از آنجاست: ’اراک اَضعف السدَنه و انت فی قدِ البدنه’. (از اقرب الموارد). آنچه قربان کنند. (مهذب الاسماء). کشتار و قربانی از نوع شتر و گاو که به مکه برند قربانی را و نر و ماده هر دو را بدنه گویند. فسیکه. ذبیحه. (یادداشت مؤلف). ج، بُدُن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء).
تنه. پیکر. بدنۀ عمارت. (فرهنگ فارسی معین). قسمتی از دیوار که غیر ستون است. آنچه میان دو جرز واقع شود. یک طرف ظاهر عمارت. در اصطلاح بنایان، تمام دیوار یک جانب بنا. (از یادداشتهای مؤلف) : دگمۀ برقی کناربدنۀ دیوار را فشار داد. (سایه روشن هدایت ص 13) ، زیان آور. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس)
تنه. پیکر. بدنۀ عمارت. (فرهنگ فارسی معین). قسمتی از دیوار که غیر ستون است. آنچه میان دو جرز واقع شود. یک طرف ظاهر عمارت. در اصطلاح بنایان، تمام دیوار یک جانب بنا. (از یادداشتهای مؤلف) : دگمۀ برقی کناربدنۀ دیوار را فشار داد. (سایه روشن هدایت ص 13) ، زیان آور. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس)