جدول جو
جدول جو

معنی دنغه - جستجوی لغت در جدول جو

دنغه
(دَ نَ غَ)
جمع واژۀ دنغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دنغ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوغه
تصویر دوغه
مایعی که پس از گرفتن مسکه از خامه در ظرف باقی می ماند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنبه
تصویر دنبه
عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تنۀ او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است و روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنده
تصویر دنده
دند، در علم زیست شناسی هر یک از دوازده استخوان قوسی شکل که از ستون مهره ها به طرف جلو و به سمت جناغ سینه کشیده شده و قفس سینه را تشکیل می دهند، هر یک از دندانه های چرخ یا میلۀ دندانه دار ماشین
فرهنگ فارسی عمید
(دِ کَ / کِ)
کلاهی که بر سر خانمهای سلسلۀ قاجاریه می گذاشتنداسمش دنکه بود و نام این گلین ها (عروس ها) دنکه گلین (عروس تاجدار) . (از تاریخ عضدی). ظاهراً کلمه صورت دیگر دنگه ترکی باشد به معنی برجسته و بلند
لغت نامه دهخدا
(تَ فَزْ زُ)
ناکس شدن. (از المصادر زوزنی چ بینش ص 93). و رجوع به دنو و دناوه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ یِ)
از لاتینی دناریوس، واحدی برای بیان ظرافت تار ابریشم، ریون، یا نایلون، و آن ظرافت تاری است که 9000 متر آن یک گرم وزن داشته باشد، بنابراین، مثلاً 9000 متر از تاری به ظرافت ’15 دنیه’ 15 گرم وزن دارد. دنیه اصلاً نام سکه ای بوده است که از زمان پین کوتاه تا انقلاب فرانسه در اروپای غربی رایج بوده و در آغاز از نقره و سرانجام از مس ضرب می شده است. (از دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَنْ نی یَ)
کلاه بزرگ و بلند خاص قضات. تخته کلاه، و وجه تسمیه، شباهت این کلاه به دن به معنی خم است، و صاحبان این کلاه را تخته کلاه می نامیدند. (یادداشت مؤلف). کلاه قاضی از نظر شباهت به دن. (از منتهی الارب). کلاه قاضی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَ نی یَ)
تأنیث دنی. پست و حقیر و فرومایه. (یادداشت مؤلف). ناکس و زبون. (آنندراج) (غیاث). رجوع به دنی شود
لغت نامه دهخدا
(دِنْ نَ مَ)
زن کوتاه بالا، مورچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ قَ)
گندم دیوانه و آن نوعی دنقه است. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ / بِ)
آن جزء از گوسفند که به جای دم از خلف آن واقع شده و محتوی چربش است. (ناظم الاطباء). دم نوعی از گوسپند که پهن باشد که هندیان آن را چکتی نامند. (آنندراج) (غیاث). الیه. دم نوعی از گوسپندان که چرب و کلان شود. چربوی دنبال قسمی از گوسپند. (یادداشت مؤلف). دنبالۀ گوسفند. (از لغت محلی شوشتر) :
چو پوست روبه بینی به خان واتگران
بدان که تهمت او دنبۀ به شدکار است.
رودکی.
فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبۀ گوسفند در شب غازه.
عمارۀ مروزی.
شتروار ارزن بدین هم شمار
همان دنبه و مشک و روغن هزار.
فردوسی.
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چو دنبه ست و آنکه خشک و نزار است.
ناصرخسرو.
از دنبه چون بماند نومید و بی نصیب
خرسند می شود سگ بیچاره باستخوان.
ناصرخسرو.
بسی خنجر بریده ست او به دنبه
شکسته ست آهنینه بآبگینه.
ناصرخسرو.
دولت به من نمی دهد از گوسفند چرخ
ازبهر درد دنبه و بهر چراغ پیه.
خاقانی.
به دنبۀ بش بوسعد طفلی از نوشهر
به قندز لب بونجم روبه از تهلاب.
خاقانی.
چون شکم خود را به حضرت درسپرد
گربه آمد پوست آن دنبه ببرد.
مولوی.
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه بشد زین جایگاه.
عطار.
خانه خالی و دنبه فربه دید
گربه درجست و سفره را بدرید.
سعدی.
چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه در بند.
سعدی.
از دنب لابه سگ طلب دنبه می کند
وآماس بازمی نشناسد ز فربهی.
ابن یمین.
چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست
رو پیاز و مس چغندر دنبه سیم و گوشت زر.
بسحاق اطعمه.
هم به آیینۀ نان در سر خوان بتوان دید
که رخ دنبۀ بریان چه جمالی دارد.
بسحاق اطعمه.
محو دیدار دنبه گردیده
همچو اغلامی سرین دیده.
یحیی کاشی (از آنندراج).
- امثال:
با گرگ دنبه می خورد با چوپان گریه می کند. (امثال و حکم دهخدا).
بدبختان را از دنبه خشکی گیرد. (امثال و حکم دهخدا).
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش.
مولوی.
پیش روباه می نهی دنبه
می خروشی که تکه می جنبه.
اوحدی (از امثال و حکم).
دنبه به گرگ سپردن، نظیر: گوشت را به گربه سپردن. (امثال و حکم دهخدا).
گفت ای دنبۀ لرزان لرزان
خوش به دست آمدی ارزان ارزان.
؟ (از یادداشت مؤلف).
گوسفند به فکر جان است، قصاب به فکر دنبه. (امثال و حکم دهخدا).
- با دنبه بروت چرب کردن. (امثال و حکم دهخدا).
- دنبۀ پروار، دنبه ای که پرورده باشد. (شرفنامۀ منیری). دنبۀ فربه و آکنده. دنبۀ گوسفند پرواری (در تداول خراسان).
- دنبه خوردن، کنایه از اقدام به امور مشکل صعب خطرناک است، و از اینجاست که گویند: دنبه خوردن نه کار آسان است. (لغت محلی شوشتر).
- ، ساده پرستی و اغلام. (لغت محلی شوشتر).
- مثل دنبه. (امثال و حکم دهخدا).
، مجازاً به اطلاق جزء بر کل، مجموع گوسپند را دنبه گویند. (آنندراج) (غیاث) ، دم. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف).
- دنبۀمرغ، زمکّی. زمجّی. بن دنبال مرغ است. (یادداشت مؤلف).
، سرین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث). کفل و سرین آدمی. (لغت محلی شوشتر) :
شیخ مرطوبی ما دنبۀ سستی دارد
گوسفندیست که انداز درستی دارد.
میرنجات (از آنندراج).
، مجازاً، هر چیز نرم. (از لغت محلی شوشتر) ، مجازاً زن و دختر فربه و نرم و لطیف را گویند. (از یادداشت مؤلف) ، نام طعامی است، مکر و فریب. (آنندراج) (از غیاث) :
وز آن دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ /قِ)
تلخ دانه که میان گندم زارها روید. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شیلم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). جسمی است دوایی، آنچه در میان گندم روید مسکر و مدر باشد و آن را شیلم و شلمک نیز گویند. (برهان). شیلم. زوان. جنبه. تلخه. (یادداشت مؤلف). زوان است، شیلم نیز گویند. (اختیارات بدیعی). دانه ای است سیاه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
دانه ای است ردی سیاه تلخ که در گندم روید، به هندی منمنا یا اکرا است. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ فَ)
بیمار دایم (زن). (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
هر یک از استخوانهای پهلو. ضلع. (از ناظم الاطباء). استخوان پهلو. فقره. هریک از استخوانهای دو جانب وحشی تن آدمی از یمین و شمال. هر یک از استخوانهای سینۀ پهلو. قبرقه. هر یک از استخوانهای منحنی و قوسی شکل که قفس سینه را از جهات طرفی احاطه کرده و از جلو به استخوان سینه (عظم قص) و از خلف به مهره های پشتی مربوطند، به استثنای دوزوج آخر که موّاجند و ضمناً زوجهای هشتم و نهم و دهم مستقیماً به استخوان سینه مربوط نیستند بلکه به غضروف دنده های فوقانی ارتباط دارند. (از یادداشت مؤلف). در استخوان بندی انسان، هر یک از دوازده جفت استخوان کمانی شکل، جزء استخوان های تنه، که از عقب به ستون فقرات متصل می شوند، ده جفت از آنها به جناغ سینه متصل اند و دو جفت آخر آزادند. (دایرهالمعارف فارسی).
- امثال:
دنده به قضا دادن. (امثال و حکم دهخدا).
دنده را اشتر شکست و تاوان را خر داد. (امثال و حکم دهخدا).
کدام دنده بخوابانمت که بادت درنرود. (امثال و حکم دهخدا).
نمیدانم امروز از چه دنده ای برخاسته اید. (یادداشت مؤلف).
- به دندۀ راست یا چپ خفتن، بر جانب راست یا چپ خفتن. (یادداشت مؤلف).
- دنده به جگر فشردن، با تعبی سخت شکیبایی کردن. (یادداشت مؤلف).
- یک دنده، آنکه هیچگاه از رأی خود بازنگردد. لجوج. خودرای. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ یک دنده شود.
- یک دنده کم داشتن، در عقل سستی داشتن. کم خرد بودن. (یادداشت مؤلف).
، هر یک از پره های چرخ آسیا و امثال آن. هر یک از دنده های چرخ و میلۀ دندانه دار ماشین. (یادداشت مؤلف) ، دندانه. پنجه.
- دنده زدن، با شن کش زمین زراعی را تسطیح و پاک کردن. دنده کشی. (یادداشت مؤلف).
- دنده کشی، دنده زدن به زمین به منظور زیر خاک کردن بذور. (یادداشت مؤلف).
، هر یک از تریشه های شانه و اره و مانند آن. دندانه: شانۀ دنده درشت. (یادداشت مؤلف) ، هر یک از قسمتهای یک کونۀ سیر. هر یک از قسمتهای هلالی شکل سیر که مجموع آن یک میوۀ سیر باشد، گره سیر و مانند آن. فوم. دندانه. پولک. سیرچه. دندانۀ سیر. سن ّ ثوم. سن. سنّه. یک پاره از یک دانۀ سیر. که در پوست جداست. (یادداشت مؤلف) ، نام قسمتی از لوازم متحرکۀ اتومبیل و آن مجموعه ای است از چرخهای گرد دندانه دار که روی دو میله تعبیه شده اند، میلۀ نخستین محور کلاچ یا شفت است که امتداد آن را محور طرف میل گاردان نامند. چرخ های مضرس روی این دو محور واسطه است که خود آنها ثابتند. میلۀ دوم محور واسطه است که خود در تمام مدتی که موتور کار می کند با آن می گردد. این چرخها و میله ها در جعبه ای که آن را جعبه دنده یا گیربکس نامند قرار دارند و به وسیلۀ محور شفت ومیل گاردان به موتور متصلند و از یک سو به اهرمی که سر آن در داخل اتاق نزدیک فرمان و در دسترس راننده قرار دارد و دسته دنده نامیده می شود متصل است. حرکتی که به دسته داده شود سبب اتصال و درگیری چرخهای مضرس دو محور با هم و گرفتن نیرو از موتور و حرکت اتومبیل می گردد. اتومبیلهای سواری معمولاً دارای چهار یا پنج دنده می باشند که سه یا چهار دنده برای جلو راندن ماشین و یکی برای عقب راندن آن می باشد. دندۀ یک چون دایره اش کوچکتر از دندۀ دو است قدرت محرکۀ اتومبیل در آن بسیار ولی برعکس سرعت اتومبیل کمتر است و همچنین است دندۀ دو نسبت به دندۀ سه و دندۀ سه نسبت به دندۀ چهار. از این دنده ها بترتیب برای استفاده از قدرت و سپس سرعت استفاده می شود.
- دندۀ اتوماتیک، دنده ای است که نیاز به کلاچ ندارد و با ابزاری که در دنده تعبیه شده در سرعتهای مختلف با قطع و وصل گاز دنده خودبخود عوض می شود.
- دندۀ میل سوپاپ، دنده ای است که روی سر میلۀ سوپاپ قرار دارد، ته آن پمپ روغن را بکار می اندازد و دنده اش با سر دندۀ میل لنگ کار می کند. برآمدگیهای روی میلۀ میل سوپاپ که به نام بادامک می باشد برای باز و بسته کردن سوپاپ است
لغت نامه دهخدا
(نُ غَ)
سپیدی بن ناخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دانی، به معنی نزدیک. (از اقرب الموارد). رجوع به دانی شود
لغت نامه دهخدا
(دِنْ نَ بَ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بِ)
دهی است از دهستان برزرود بخش حومه شهرستان اصفهان با 104 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و چاه. راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَوْ وُ)
یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ غَ)
دبغ. آنچه بوی پوست پیرایند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ)
دوغینه. صافی که بدان روغن و یا مسکه را صاف کنند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، جرم روغن و یا مسکۀ ذوب شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ غُنْ نَ / دُ نَ)
ابر برهم نشسته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دجنه، ابر تاریک بی باران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به دجنه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ غَ)
آبی از آبهای طی است که جایگاه و منزل حاتم بخشنده در آنجا بود و اکنون قبر وی درآنجاست. و رجوع به معجم البلدان و مراصدالاطلاع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دنده
تصویر دنده
هر یک از استخوانهای پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
شلمک شیلم از گیاهان حبی است دوایی و آنچه از آن در میان گندم روید مسکر و مدر باشد و آنرا شیلم و شلمک نیز کویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنیه
تصویر دنیه
فرومایه پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوغه
تصویر دوغه
صافی که بدان روغن را صاف کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دناه
تصویر دناه
دنائه زفتی، پستی، زبونی
فرهنگ لغت هوشیار
آن جز از گوسفند که بجای دم از خلف آن واقع شده و محتوی چربی می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنبه
تصویر دنبه
((دُ بِ))
دمبه، جزیی از بدن گوسفند که به جای دم در انتهای خلفی تنه او آویخته و محتوی چربی است، پیه، چربی، گذار کردن نوعی رمل و جادو برای از میان برداشتن یا آسیب رساندن به کسی. با دنبه آدمکی درست می کردند و با نیت آسیب رساندن به آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنده
تصویر دنده
((دَ دِ))
هر یک از استخوان های خمیده قفسه سینه که از پشت به مهره ها وصل می شود، وسیله ای برای حرکت یا تغییر دادن سرعت در اتومبیل
از دنده چپ بلند شدن: کنایه از سر حال نبودن
فرهنگ فارسی معین
دنبه به خواب، دلیل مال است، که مرد نگاه می دارد یا مال زن او بود. اگر بیند دنبه خام می خورد، دلیل که مال به شبهه خورد. اگر بیند دنبه پخته می خورد، دلیل که از دشمنش مال بخورد. محمد بن سیرین
دنبه در خواب دیدن، یک بدره درم است.
اگر بیند چون گوسفندان دنبه داشت، دلیل که او را فرزندی آید، که صاحب اقبال و دولت است و روزی بر وی فراخ است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
دندانه
فرهنگ گویش مازندرانی