جدول جو
جدول جو

معنی دندم - جستجوی لغت در جدول جو

دندم
(دِ دِ)
گیاه کهنۀ سیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دندم
گیاه سیاه شده
تصویری از دندم
تصویر دندم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گندم
تصویر گندم
(دخترانه)
دانه خوراکی غنی از نشاسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دندش
تصویر دندش
غرغر، سخن گفتن زیر لب، سخن گفتن زیر لب از روی خشم و دلتنگی، با خود حرف زدن از سر قهر و غضب، غر و لند کردن، ژکیدن، رکیدن، زکیدن، لند لند کردن، لندیدن، غر غر کردن، دندیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندم
تصویر تندم
نادم شدن، پشیمان شدن، توبه و پشیمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندم
تصویر گندم
نوعی دانۀ کوچک سرشار از نشاسته که غذای اصلی انسان است و از آن آرد و نان تهیه می کنند، بوتۀ این گیاه برگ های بلند و باریک دارد و هر ساقۀ آن دارای سنبله است، حنطه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنده
تصویر دنده
دند، در علم زیست شناسی هر یک از دوازده استخوان قوسی شکل که از ستون مهره ها به طرف جلو و به سمت جناغ سینه کشیده شده و قفس سینه را تشکیل می دهند، هر یک از دندانه های چرخ یا میلۀ دندانه دار ماشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دودم
تصویر دودم
دارای دو دم یا دو لبه مثلاً شمشیر دودم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردم
تصویر دردم
در حال، فی الحال، فوری، فوراً، بی درنگ
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
پشیمان بودن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). پشیمانی نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). پشیمان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : هارون پوشیده کسان گماشته بود تا هر کس زیر دار جعفر گشتی و تندمی و توجعی نمودی و ترحمی، بگرفتندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 190)
لغت نامه دهخدا
(عِ دِم م)
مخفف ’عندی ام’ است. رجوع به ترکیب های ’عند’ شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
خون سیاوشان، یا چوب بقم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دم الاخوین ویا بقم. (از اقرب الموارد) (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). بقم را گویند که آن چوبی باشد که چیزها بدان رنگ کنند، و خون سیاوشان را هم گفته اند. (برهان قاطع) ، جو. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
هر یک از استخوانهای پهلو. ضلع. (از ناظم الاطباء). استخوان پهلو. فقره. هریک از استخوانهای دو جانب وحشی تن آدمی از یمین و شمال. هر یک از استخوانهای سینۀ پهلو. قبرقه. هر یک از استخوانهای منحنی و قوسی شکل که قفس سینه را از جهات طرفی احاطه کرده و از جلو به استخوان سینه (عظم قص) و از خلف به مهره های پشتی مربوطند، به استثنای دوزوج آخر که موّاجند و ضمناً زوجهای هشتم و نهم و دهم مستقیماً به استخوان سینه مربوط نیستند بلکه به غضروف دنده های فوقانی ارتباط دارند. (از یادداشت مؤلف). در استخوان بندی انسان، هر یک از دوازده جفت استخوان کمانی شکل، جزء استخوان های تنه، که از عقب به ستون فقرات متصل می شوند، ده جفت از آنها به جناغ سینه متصل اند و دو جفت آخر آزادند. (دایرهالمعارف فارسی).
- امثال:
دنده به قضا دادن. (امثال و حکم دهخدا).
دنده را اشتر شکست و تاوان را خر داد. (امثال و حکم دهخدا).
کدام دنده بخوابانمت که بادت درنرود. (امثال و حکم دهخدا).
نمیدانم امروز از چه دنده ای برخاسته اید. (یادداشت مؤلف).
- به دندۀ راست یا چپ خفتن، بر جانب راست یا چپ خفتن. (یادداشت مؤلف).
- دنده به جگر فشردن، با تعبی سخت شکیبایی کردن. (یادداشت مؤلف).
- یک دنده، آنکه هیچگاه از رأی خود بازنگردد. لجوج. خودرای. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ یک دنده شود.
- یک دنده کم داشتن، در عقل سستی داشتن. کم خرد بودن. (یادداشت مؤلف).
، هر یک از پره های چرخ آسیا و امثال آن. هر یک از دنده های چرخ و میلۀ دندانه دار ماشین. (یادداشت مؤلف) ، دندانه. پنجه.
- دنده زدن، با شن کش زمین زراعی را تسطیح و پاک کردن. دنده کشی. (یادداشت مؤلف).
- دنده کشی، دنده زدن به زمین به منظور زیر خاک کردن بذور. (یادداشت مؤلف).
، هر یک از تریشه های شانه و اره و مانند آن. دندانه: شانۀ دنده درشت. (یادداشت مؤلف) ، هر یک از قسمتهای یک کونۀ سیر. هر یک از قسمتهای هلالی شکل سیر که مجموع آن یک میوۀ سیر باشد، گره سیر و مانند آن. فوم. دندانه. پولک. سیرچه. دندانۀ سیر. سن ّ ثوم. سن. سنّه. یک پاره از یک دانۀ سیر. که در پوست جداست. (یادداشت مؤلف) ، نام قسمتی از لوازم متحرکۀ اتومبیل و آن مجموعه ای است از چرخهای گرد دندانه دار که روی دو میله تعبیه شده اند، میلۀ نخستین محور کلاچ یا شفت است که امتداد آن را محور طرف میل گاردان نامند. چرخ های مضرس روی این دو محور واسطه است که خود آنها ثابتند. میلۀ دوم محور واسطه است که خود در تمام مدتی که موتور کار می کند با آن می گردد. این چرخها و میله ها در جعبه ای که آن را جعبه دنده یا گیربکس نامند قرار دارند و به وسیلۀ محور شفت ومیل گاردان به موتور متصلند و از یک سو به اهرمی که سر آن در داخل اتاق نزدیک فرمان و در دسترس راننده قرار دارد و دسته دنده نامیده می شود متصل است. حرکتی که به دسته داده شود سبب اتصال و درگیری چرخهای مضرس دو محور با هم و گرفتن نیرو از موتور و حرکت اتومبیل می گردد. اتومبیلهای سواری معمولاً دارای چهار یا پنج دنده می باشند که سه یا چهار دنده برای جلو راندن ماشین و یکی برای عقب راندن آن می باشد. دندۀ یک چون دایره اش کوچکتر از دندۀ دو است قدرت محرکۀ اتومبیل در آن بسیار ولی برعکس سرعت اتومبیل کمتر است و همچنین است دندۀ دو نسبت به دندۀ سه و دندۀ سه نسبت به دندۀ چهار. از این دنده ها بترتیب برای استفاده از قدرت و سپس سرعت استفاده می شود.
- دندۀ اتوماتیک، دنده ای است که نیاز به کلاچ ندارد و با ابزاری که در دنده تعبیه شده در سرعتهای مختلف با قطع و وصل گاز دنده خودبخود عوض می شود.
- دندۀ میل سوپاپ، دنده ای است که روی سر میلۀ سوپاپ قرار دارد، ته آن پمپ روغن را بکار می اندازد و دنده اش با سر دندۀ میل لنگ کار می کند. برآمدگیهای روی میلۀ میل سوپاپ که به نام بادامک می باشد برای باز و بسته کردن سوپاپ است
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
درختی است که بیخ های آن سرخ باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). یکی آن حندمه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ وَ دِ)
آب سرخی که از درخت یز و یا درخت طلح بیرون می آید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). دوادم. (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به دوادم شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
دارای دودم و دولبه. (ناظم الاطباء). که از دو سوی ببرد. دارای دولبۀ تیز و بران. دودمه. دولبه.
- شمشیر یا تیغدودم، تیغ و شمشیر با دولبۀ برنده و تیز. دولب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
زنی که به شب آمد و رفت نماید، ناقه دردم، شتر مادۀ کلان سال، و میم آن زائد است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ویا ماده شتری که دندانهای او به ’دردر’ و ریشه آن رسیده باشد. (از منتهی الارب). و رجوع به درداء شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فوراً. فی الفور. درزمان. درساعت. دروقت. همان دم. حالی. بی درنگ. برفور:
نگون اندرآمد شماساس گرد
بیفتاد بر جای ودردم بمرد.
فردوسی.
برون رفتم از جامه دردم چو شیر
که ترسیدم از زجر برنا و پیر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
گیاه خشکی است، بیخ صلیان محیل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت و حالت دند. دند بودن:
بعون اللّه بتی مشهور و معروف
چو عوّانان به قلاشی و دندی.
سوزنی (از جهانگیری).
رجوع به دند شود، گسی. عفوصت. عفصی. قبض. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی از دهستان انگورانی بخش ماه نشان شهرستان زنجان با 403 تن سکنه. آب آن از رود خانه مراش و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(چَ دُ)
چندمین. امروز چندم ماه است ؟
لغت نامه دهخدا
تصویری از مندم
تصویر مندم
پشیمانی
فرهنگ لغت هوشیار
خون سیاوشان از گیاهان، چوب بکم (بقم)، جو از گیاهان بقم، خون سیاوشان دم الاخوین، جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندم
تصویر تندم
پشیمان بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودم
تصویر دودم
دولبه، از دو سو ببرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دندل
تصویر دندل
گل میمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دندن
تصویر دندن
گیاه خشک گیاه سیاه شده، درخت خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنده
تصویر دنده
هر یک از استخوانهای پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمدم
تصویر دمدم
گیاه خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردم
تصویر دردم
فی الفور، فوراً، در ساعت
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از غلات که از آرد آن نان درست میکنند و یکی از غذاهای اصلی انسان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندم
تصویر گندم
((گَ دُ))
گیاهی است یک ساله، علفی با ریشه افشان و ساقه میان تهی که از آرد آن برای پختن نان استفاده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنده
تصویر دنده
((دَ دِ))
هر یک از استخوان های خمیده قفسه سینه که از پشت به مهره ها وصل می شود، وسیله ای برای حرکت یا تغییر دادن سرعت در اتومبیل
از دنده چپ بلند شدن: کنایه از سر حال نبودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندم
تصویر تندم
((تَ نَ دُّ))
پشیمان شدن، پشیمانی خوردن
فرهنگ فارسی معین