جدول جو
جدول جو

معنی دند - جستجوی لغت در جدول جو

دند
دنده
احمق، ابله، کودن، برای مثال اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند / همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۰)، فرومایه
تخم میوۀ بیدانجیر ختایی که به اندازۀ پستۀ کوچک است و هر سه دانۀ آن در یک غلاف جا دارد و در ابتدا سبز رنگ است و پس از رسیدن زرد یا سیاه می شود، مغز آن در طب به کار می رود، برگ هایش شبیه برگ بادنجان و گل هایش زرد رنگ است و بلندیش تا سه متر می رسد، حب السلاطین
تصویری از دند
تصویر دند
فرهنگ فارسی عمید
دند
(دَ)
دنده. استخوان پهلو. (از برهان) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری). ضلع. (ناظم الاطباء). استخوان پهلو که آن را دنده نیز گویند. (آنندراج) :
به جای سینه دهان و به جای گردن چشم
به جای دندش تارک به جای کتف عذار.
مختاری (از جهانگیری).
- دندت نرم، خطابی سرزنش آمیز و ناسزاگونه و غالباً همراه خطاب چشمت کور. در تدوال مردم قزوین به کسر دال متداول است. رجوع به دنده شود.
، افزاری باشد جولاهگان را و آن چوبی است دندانه دندانه به عرض پارچه که می بافند و از هر دندانۀ آن تاری می گذراند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) :
ندارد نخ کار پیوند من
شکستند دندانۀ دند من.
محتشم (از جهانگیری).
، دندان. (از برهان) (از جهانگیری). مخفف دندان است و گویا این مفرس دنت باشد که لغت هندی است. (از آنندراج). سن. (ناظم الاطباء) :
به شکل پیل یک دندش نگه کن
نعم چون پیل یک دندش هزار است.
ابوالفرج رونی (از جهانگیری).
، هر چیز عفص که دهان را بیفشرد مانند مازو و پوست انار و امثال آن. (برهان) (ازلغت فرس اسدی). گس. (یادداشت مؤلف) :
قند جدا کن ز وی دور شو از زهر دند
هر چه به آخر به است جان ترا آن پسند.
رودکی.
، خروع چینی، و آن را حب الخطائی و حب السلاطین خوانند، یک دانگ آن مسهل رطوبات بود. (برهان). حب السلاطین که دوایی مسهل است. (از فرهنگ جهانگیری). تابو که حب السلاطین گویند. (آنندراج). بیدانجیر خطایی و حب السلاطین. (ناظم الاطباء). حب الملوک. (یادداشت مؤلف). به فارسی بیدانجیر خطایی نامند و مشهور به حب السلاطین است و گیاه او به قدر زرعی و برگش مثل برگ بادنجان و از آن رقیق تر و گلش به رنگ ثمرش و دانۀ او در غلاف رقیقی مایل به سبزی، و قسم چینی او بزرگ دانه و شبیه به پسته و بهترین نوع دند است. و قسم شجری شبیه به دانۀ بیدانجیر و سیاه و کوچک و بطی ءالعمل است و قسم هندی متوسطالمقدار و اغبر مایل به زردی و منقط به سیاهی می باشد. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و چینی بهتراز هر دو نوع دیگر بود. (از اختیارات بدیعی) (از صیدنۀ بیرونی). دند مانند فستق و خروع می باشد. (نزهه القلوب)، نام گیاهی است. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از شرفنامۀ منیری)، قسمی از گدایان باشند که شاخ گوسفندی بریک دست و شانۀ گوسفندی بر دست دیگر گرفته بر در خانه و پیش دکان مردمان آیند و شاخ را بدان شانه به قسمی بکشند که از آن صدای غریبی برآید و چیزی طلب کنندو اگر احیاناً در دادن اهمالی واقع شود به کارد اعضای خود مجروح سازند و شاخ شانه (یا شاخ و شانه) این معنی را دارد. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ازآنندراج) :
یکی دندی میان داغ و دردی
ستاده بود بر دکان مردی.
عطار (از جهانگیری).
،
{{صفت}} درویش و مسکین و بی چیز. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). فقیر و مفلس. (آنندراج). تنگدست. فقیر. احتمال می رود که مصحف دنگ باشد، چه، دنگ در قصیدۀ سوزنی قافیه آمده است به معنی فقیر:
ای کردگار دوزخ تفسیدۀ ترا
از آدمی و سنگ بود هیزم و زرنگ
ما از شمار آدمیانیم سنگدل
از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ.
سوزنی.
گر دند خواهی اینک ور تو ملک خوهی
آنک علاءدین ملک عنبرین کمند.
سوزنی (از جهانگیری).
دند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش
از بدرۀ زر ملک و از پشیز دند.
مختاری (از امثال و حکم).
، ابله و نادان و بی باک و خودکام. (از برهان) (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ اوبهی) (از شرفنامۀ منیری). نادان و بیباک. (آنندراج). احمق. کودن. خرف. گول. (یادداشت مؤلف) :
بخواند آنگهی زرگر دند را
ز همسایگانش تنی چند را.
ابوشکور بلخی.
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دند فنو.
کسایی.
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
لبیبی.
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت ای بد اندیش دند.
اسدی.
، دزد وبی دیانت. (از برهان). دزد و بی امانت. بی دیانت. (فرهنگ جهانگیری). خائن و بی دیانت. (آنندراج) :
چون کیک جهان جهانی ای دند خشوک
آورده ز مالش پدر خشم و خدوک.
سوزنی.
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و دند.
سوزنی.
، در افغانستان به معنی آب گردآمده در جایی باشد، گویند: آب دند شده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دند
(دَ)
به هندی ساقۀ هر چیز است، شناوری را گویند که پهلوانان در زورخانه روند و آن چنان است که کف دستهای خود را بر زمین گذارند و پایها را پهن کنند و سر و سینه به زمین نزدیک کنند و رفت و آمد نمایند. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
دند
(دُ)
نوعی از زنبور است. (از برهان) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری). زنبور. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دند
(دُ)
به هندی، آسیا کردن. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
دند
احمق، ابله، کودن، فرومایه
تصویری از دند
تصویر دند
فرهنگ لغت هوشیار
دند
استخوان پهلو، دنده، دندان، افزاری است جولاهگان را و آن چوبی است دندانه دندانه به عرض پارچه ای که بافند و از هر دندانه تاری می گذرانند
تصویری از دند
تصویر دند
فرهنگ فارسی معین
دند
((دَ))
احمق، کودن
تصویری از دند
تصویر دند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دندش
تصویر دندش
غرغر، سخن گفتن زیر لب، سخن گفتن زیر لب از روی خشم و دلتنگی، با خود حرف زدن از سر قهر و غضب، غر و لند کردن، ژکیدن، رکیدن، زکیدن، لند لند کردن، لندیدن، غر غر کردن، دندیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنده
تصویر دنده
دند، در علم زیست شناسی هر یک از دوازده استخوان قوسی شکل که از ستون مهره ها به طرف جلو و به سمت جناغ سینه کشیده شده و قفس سینه را تشکیل می دهند، هر یک از دندانه های چرخ یا میلۀ دندانه دار ماشین
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دِ)
دندیدن. (ناظم الاطباء). اسم مصدر از دندیدن. نجوا. رمز. (یادداشت مؤلف). سخن گفتن باشد با کسی چنانکه دیگری درنیابد. و به عربی رمز و ایما نامند. (از آنندراج) (برهان). سخن وکلام مرموز. و رجوع به دندیدن شود، نمازی که آهسته خوانده شود، لندیدن از خشم، زمزمه کردن از شعف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
قچقاری که چون به رفتار آید گوشت وی بلرزد از فربهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
در لهجۀ کرمان، نصف کردن
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
گیاه کهنۀ سیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
سخن به آواز خفی که مفهوم نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به دندنه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
علف سیاه خشک شده یا درخت سیاه خشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گیاه دیرینه. (مهذب الاسماء) ، بیخ صلیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی از دهستان انگورانی بخش ماه نشان شهرستان زنجان با 403 تن سکنه. آب آن از رود خانه مراش و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت و حالت دند. دند بودن:
بعون اللّه بتی مشهور و معروف
چو عوّانان به قلاشی و دندی.
سوزنی (از جهانگیری).
رجوع به دند شود، گسی. عفوصت. عفصی. قبض. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
هر یک از استخوانهای پهلو. ضلع. (از ناظم الاطباء). استخوان پهلو. فقره. هریک از استخوانهای دو جانب وحشی تن آدمی از یمین و شمال. هر یک از استخوانهای سینۀ پهلو. قبرقه. هر یک از استخوانهای منحنی و قوسی شکل که قفس سینه را از جهات طرفی احاطه کرده و از جلو به استخوان سینه (عظم قص) و از خلف به مهره های پشتی مربوطند، به استثنای دوزوج آخر که موّاجند و ضمناً زوجهای هشتم و نهم و دهم مستقیماً به استخوان سینه مربوط نیستند بلکه به غضروف دنده های فوقانی ارتباط دارند. (از یادداشت مؤلف). در استخوان بندی انسان، هر یک از دوازده جفت استخوان کمانی شکل، جزء استخوان های تنه، که از عقب به ستون فقرات متصل می شوند، ده جفت از آنها به جناغ سینه متصل اند و دو جفت آخر آزادند. (دایرهالمعارف فارسی).
- امثال:
دنده به قضا دادن. (امثال و حکم دهخدا).
دنده را اشتر شکست و تاوان را خر داد. (امثال و حکم دهخدا).
کدام دنده بخوابانمت که بادت درنرود. (امثال و حکم دهخدا).
نمیدانم امروز از چه دنده ای برخاسته اید. (یادداشت مؤلف).
- به دندۀ راست یا چپ خفتن، بر جانب راست یا چپ خفتن. (یادداشت مؤلف).
- دنده به جگر فشردن، با تعبی سخت شکیبایی کردن. (یادداشت مؤلف).
- یک دنده، آنکه هیچگاه از رأی خود بازنگردد. لجوج. خودرای. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ یک دنده شود.
- یک دنده کم داشتن، در عقل سستی داشتن. کم خرد بودن. (یادداشت مؤلف).
، هر یک از پره های چرخ آسیا و امثال آن. هر یک از دنده های چرخ و میلۀ دندانه دار ماشین. (یادداشت مؤلف) ، دندانه. پنجه.
- دنده زدن، با شن کش زمین زراعی را تسطیح و پاک کردن. دنده کشی. (یادداشت مؤلف).
- دنده کشی، دنده زدن به زمین به منظور زیر خاک کردن بذور. (یادداشت مؤلف).
، هر یک از تریشه های شانه و اره و مانند آن. دندانه: شانۀ دنده درشت. (یادداشت مؤلف) ، هر یک از قسمتهای یک کونۀ سیر. هر یک از قسمتهای هلالی شکل سیر که مجموع آن یک میوۀ سیر باشد، گره سیر و مانند آن. فوم. دندانه. پولک. سیرچه. دندانۀ سیر. سن ّ ثوم. سن. سنّه. یک پاره از یک دانۀ سیر. که در پوست جداست. (یادداشت مؤلف) ، نام قسمتی از لوازم متحرکۀ اتومبیل و آن مجموعه ای است از چرخهای گرد دندانه دار که روی دو میله تعبیه شده اند، میلۀ نخستین محور کلاچ یا شفت است که امتداد آن را محور طرف میل گاردان نامند. چرخ های مضرس روی این دو محور واسطه است که خود آنها ثابتند. میلۀ دوم محور واسطه است که خود در تمام مدتی که موتور کار می کند با آن می گردد. این چرخها و میله ها در جعبه ای که آن را جعبه دنده یا گیربکس نامند قرار دارند و به وسیلۀ محور شفت ومیل گاردان به موتور متصلند و از یک سو به اهرمی که سر آن در داخل اتاق نزدیک فرمان و در دسترس راننده قرار دارد و دسته دنده نامیده می شود متصل است. حرکتی که به دسته داده شود سبب اتصال و درگیری چرخهای مضرس دو محور با هم و گرفتن نیرو از موتور و حرکت اتومبیل می گردد. اتومبیلهای سواری معمولاً دارای چهار یا پنج دنده می باشند که سه یا چهار دنده برای جلو راندن ماشین و یکی برای عقب راندن آن می باشد. دندۀ یک چون دایره اش کوچکتر از دندۀ دو است قدرت محرکۀ اتومبیل در آن بسیار ولی برعکس سرعت اتومبیل کمتر است و همچنین است دندۀ دو نسبت به دندۀ سه و دندۀ سه نسبت به دندۀ چهار. از این دنده ها بترتیب برای استفاده از قدرت و سپس سرعت استفاده می شود.
- دندۀ اتوماتیک، دنده ای است که نیاز به کلاچ ندارد و با ابزاری که در دنده تعبیه شده در سرعتهای مختلف با قطع و وصل گاز دنده خودبخود عوض می شود.
- دندۀ میل سوپاپ، دنده ای است که روی سر میلۀ سوپاپ قرار دارد، ته آن پمپ روغن را بکار می اندازد و دنده اش با سر دندۀ میل لنگ کار می کند. برآمدگیهای روی میلۀ میل سوپاپ که به نام بادامک می باشد برای باز و بسته کردن سوپاپ است
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
بنقل شعوری دو معنی دارد: عدد مجهول و لنگه یعنی یک طرف بار یعنی عدل و در لغت نامه های دیگر دیده نشد، بلای عظیم. سختی زمانه، کار سخت و زشت. ج، آداد، ادد
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
دندقه. یک ذره. یک کم. کمی. (یادداشت مؤلف). جنجق. جنجقه (لهجۀ قزوین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دندیدن
تصویر دندیدن
زیر لب و آهسته با خود سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادند
تصویر ادند
عدد مبهم از سه تا نه مانند (بضع) در عربی
فرهنگ لغت هوشیار
کنایه از قبول کردن و رغبت کردن است عموماً و قبول معاشرت را گویند خصوصاً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنده تبدیل مضاعف
تصویر دنده تبدیل مضاعف
دنده دو ورتش (ورتش تبدیل)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دندش سخن به آهستگی که دیگران در نیابند دندیدن لندیدن (گویش شیرازی) با خود سخن نرم گفتن، صدای مگس و زنبور، سخن آهسته و زیر لبی که فهمیده نشود
فرهنگ لغت هوشیار
هر یک از بر آمدگی ها و برجستگی های دندان مانند اره و شانه و کلید، برجستگی هر چیز شبیه دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دندل
تصویر دندل
گل میمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دندم
تصویر دندم
گیاه سیاه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دندن
تصویر دندن
گیاه خشک گیاه سیاه شده، درخت خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنده
تصویر دنده
هر یک از استخوانهای پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دندانسازی
تصویر دندانسازی
ساختن دندانهای مصنوعی، شغل دندانساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنده
تصویر دنده
((دَ دِ))
هر یک از استخوان های خمیده قفسه سینه که از پشت به مهره ها وصل می شود، وسیله ای برای حرکت یا تغییر دادن سرعت در اتومبیل
از دنده چپ بلند شدن: کنایه از سر حال نبودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دندان نیش
تصویر دندان نیش
آزم
فرهنگ واژه فارسی سره
دندان
فرهنگ گویش مازندرانی