جدول جو
جدول جو

معنی دنبغزه - جستجوی لغت در جدول جو

دنبغزه
(دُمْبْ غَ زَ / زِ)
دم غازه. عسیب و استخوان دم جانوران چرنده و پرنده. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت فرس اسدی) (از آنندراج). فقرۀ زبرین از فقار ظهر در حیوان و انسان. (یادداشت مؤلف). دمغزه. (ناظم الاطباء). رجوع به دمغزه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دنب غزه
تصویر دنب غزه
دنبالچه، یک یا چند استخوان انتهای ستون فقرات، دمغازه، دمبلیچه، دنبلیچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنبیزه
تصویر کنبیزه
کمبزه، نوعی میوه شبیه خربزۀ نارس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنبه
تصویر دنبه
عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تنۀ او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است و روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنبره
تصویر دنبره
تنبور، از آلات موسیقی که دارای دستۀ دراز و کاسۀ کوچک شبیه سه تار می باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنباله
تصویر دنباله
دم، دم مانند، هر چیز شبیه دم که در عقب چیزی باشد، کنایه از پس، پی، کنایه از پیرو، کنایه از بقیه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ عَوْ وُ)
یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ غَ زَ / زِ)
بیخ دم و سرین. (ناظم الاطباء). به معنی دم غازه است که بیخ دم و استخوان میان دم حیوانات باشد، و آن را به عربی عسیب گویند. (برهان). بیخ دم و استخوان میان دم. (فرهنگ جهانگیری). عصعص. ذنابی. (یادداشت مؤلف) : فقلنا اضربوه ببعضها، مفسران در آن بعضی خلاف کردند، عبداﷲ گفت آن استخوان بود... سعید جبیر گفت دمغزه بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
جمع گردد بروی آن جمله بزه
کو سری بوده ست و ایشان دمغزه.
مولوی.
عجم (ع / ع ) . (منتهی الارب). عصعص، نوض، ثعلبه، عکده، استخوان دمغزه. عضم،دمغزۀ شتر و اسب. قصره، قطن، فنیک، افنیک، دمغزۀ مرغ. (منتهی الارب). و رجوع به دمغازه شود
لغت نامه دهخدا
(قَیْءْ)
گرسنه شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بسیار گردیدن گردو غبار. (منتهی الارب) ، پریدن و برانگیخته شدن گرد و غبار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ غَ)
دبغ. آنچه بوی پوست پیرایند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِنْ نَ بَ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
مشت گره کرده و ضربۀ مشت گره کرده. (دزی ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بِ)
دهی است از دهستان برزرود بخش حومه شهرستان اصفهان با 104 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و چاه. راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ / بِ)
آن جزء از گوسفند که به جای دم از خلف آن واقع شده و محتوی چربش است. (ناظم الاطباء). دم نوعی از گوسپند که پهن باشد که هندیان آن را چکتی نامند. (آنندراج) (غیاث). الیه. دم نوعی از گوسپندان که چرب و کلان شود. چربوی دنبال قسمی از گوسپند. (یادداشت مؤلف). دنبالۀ گوسفند. (از لغت محلی شوشتر) :
چو پوست روبه بینی به خان واتگران
بدان که تهمت او دنبۀ به شدکار است.
رودکی.
فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبۀ گوسفند در شب غازه.
عمارۀ مروزی.
شتروار ارزن بدین هم شمار
همان دنبه و مشک و روغن هزار.
فردوسی.
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چو دنبه ست و آنکه خشک و نزار است.
ناصرخسرو.
از دنبه چون بماند نومید و بی نصیب
خرسند می شود سگ بیچاره باستخوان.
ناصرخسرو.
بسی خنجر بریده ست او به دنبه
شکسته ست آهنینه بآبگینه.
ناصرخسرو.
دولت به من نمی دهد از گوسفند چرخ
ازبهر درد دنبه و بهر چراغ پیه.
خاقانی.
به دنبۀ بش بوسعد طفلی از نوشهر
به قندز لب بونجم روبه از تهلاب.
خاقانی.
چون شکم خود را به حضرت درسپرد
گربه آمد پوست آن دنبه ببرد.
مولوی.
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه بشد زین جایگاه.
عطار.
خانه خالی و دنبه فربه دید
گربه درجست و سفره را بدرید.
سعدی.
چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه در بند.
سعدی.
از دنب لابه سگ طلب دنبه می کند
وآماس بازمی نشناسد ز فربهی.
ابن یمین.
چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست
رو پیاز و مس چغندر دنبه سیم و گوشت زر.
بسحاق اطعمه.
هم به آیینۀ نان در سر خوان بتوان دید
که رخ دنبۀ بریان چه جمالی دارد.
بسحاق اطعمه.
محو دیدار دنبه گردیده
همچو اغلامی سرین دیده.
یحیی کاشی (از آنندراج).
- امثال:
با گرگ دنبه می خورد با چوپان گریه می کند. (امثال و حکم دهخدا).
بدبختان را از دنبه خشکی گیرد. (امثال و حکم دهخدا).
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش.
مولوی.
پیش روباه می نهی دنبه
می خروشی که تکه می جنبه.
اوحدی (از امثال و حکم).
دنبه به گرگ سپردن، نظیر: گوشت را به گربه سپردن. (امثال و حکم دهخدا).
گفت ای دنبۀ لرزان لرزان
خوش به دست آمدی ارزان ارزان.
؟ (از یادداشت مؤلف).
گوسفند به فکر جان است، قصاب به فکر دنبه. (امثال و حکم دهخدا).
- با دنبه بروت چرب کردن. (امثال و حکم دهخدا).
- دنبۀ پروار، دنبه ای که پرورده باشد. (شرفنامۀ منیری). دنبۀ فربه و آکنده. دنبۀ گوسفند پرواری (در تداول خراسان).
- دنبه خوردن، کنایه از اقدام به امور مشکل صعب خطرناک است، و از اینجاست که گویند: دنبه خوردن نه کار آسان است. (لغت محلی شوشتر).
- ، ساده پرستی و اغلام. (لغت محلی شوشتر).
- مثل دنبه. (امثال و حکم دهخدا).
، مجازاً به اطلاق جزء بر کل، مجموع گوسپند را دنبه گویند. (آنندراج) (غیاث) ، دم. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف).
- دنبۀمرغ، زمکّی. زمجّی. بن دنبال مرغ است. (یادداشت مؤلف).
، سرین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث). کفل و سرین آدمی. (لغت محلی شوشتر) :
شیخ مرطوبی ما دنبۀ سستی دارد
گوسفندیست که انداز درستی دارد.
میرنجات (از آنندراج).
، مجازاً، هر چیز نرم. (از لغت محلی شوشتر) ، مجازاً زن و دختر فربه و نرم و لطیف را گویند. (از یادداشت مؤلف) ، نام طعامی است، مکر و فریب. (آنندراج) (از غیاث) :
وز آن دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ غَ)
جمع واژۀ دنغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دنغ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ غَ)
آرد. (ناظم الاطباء) ، نبغه القوم، میانۀ گروه (منتهی الارب) (آنندراج) ، وسط ایشان (از معجم متن اللغه) ، وسط ایشان، یعنی برگزیدۀ ایشان. (از اقرب الموارد). وسط قوم و برگزیده قوم. (ناظم الاطباء). خیارهم. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ رَ / رِ)
دنب بره. طنبور و دنبه بره. (ناظم الاطباء). ساز مشهور مشابه دنبه بره، یک بای آن محذوف شده و دنبره مانده، و عرب با تبدیل دال به طاء به صورت طنبوره معرب ساخته است. (از برهان) (از آنندراج). طنبور، و آن سازی است که مطربان زنندش. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ زَ)
رجل نبزه، مرد که اکثر لقب گذارد مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که بر مردمان بیشتر لقب گذارد. (از ناظم الاطباء). که بسیار بر مردمان لقب نهد. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
بهار عجم و آنندراج آرند: ’در جهانگیری و رشیدی به بای موحده و واو مجهول و زای معجمه مکرو فریب...’:
طالب چو به معذرت بهم زد پوزه
ناچار ز بخل او گرفتم روزه
گل آمد و کنبورۀ چندی آورد
شهرستانی است پر گل و کنبوزه.
حکیم شفایی (از آنندراج و بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(کُمْ زَ)
نوعی از خیار است که آن در وقت خامی شیرین و خوشمزه باشد و چون پخته شود یعنی برسد نمی تواندش خورد و بعضی گویند کمبیزه کالک است یعنی خربزۀ نارسیده. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). خیاری که چون خام باشد شیرین بود و چون پخته شود نتوان خورد و این عبارت در برهان و رشیدی است و صحیح نیست و کنبیزه و کنبزه خربوزۀ خام نارسیده نرم ناشده می خورند و خورش نان می کنند و آن را کالک گویند. (آنندراج) (انجمن آراء). کالک. خرچه سفچ. سفچه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کنبزه و کمبیزه و کمبوزه و کمبزه شود
لغت نامه دهخدا
(دُمْ لَ/ لِ)
دم و دنب. (ناظم الاطباء). از دنبال + ه تخصیص نوع از جنس. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به دم و دمب و دنبال شود، چیزی که شبیه به دم باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که مشابه به دنبال باشد و دنبال به معنی دم چهارپایان است، و در این صورت حرف هاء برای تشبیه باشد. (غیاث) (آنندراج).
- دنبالۀ میوه، شاخۀ باریکی که میوه بدان به درخت پیوسته می باشد. (ناظم الاطباء). نایژۀ میوه. (از آنندراج).
، عقب و عقبه و پی. (ناظم الاطباء). پس و عقب، و در این معنی هاء زاید است. (از غیاث) (از آنندراج). عقب. عقب. (یادداشت مؤلف) : مطحه، دنبالۀ سم گوسفند. (منتهی الارب)
- به دنبالۀ کسی رفتن، تعقیب. او را تعقیب کردن. به عقب او رفتن. پیرو او گشتن. (یادداشت مؤلف) :
به دنبالۀ راستان کج مرو.
(بوستان).
آن چشم آهوانۀ عابدفریب بین
کش کاروان حسن به دنباله می رود.
حافظ.
- دنبالۀ کاری را گرفتن، به دنبال آن رفتن. در تعقیب آن کار شدن. برای انجام آن رفتن. (یادداشت مؤلف) :
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالۀ کار خویش گیرم.
سعدی.
- دنبالۀ کسی، تعبیر طنزآمیز از کسی که از دیگری منفک نشود. وابستۀ او که دایماً ملازم وی بود. که از وی منفک نشود.
- دنبالۀ کوه، عقب کوه. (ناظم الاطباء).
، ذیل. (یادداشت مؤلف). انتها و ذیل هر چیز عموماً. (لغت محلی شوشتر). نوک. انتها: کسوء، دنبالۀ چیزی. (منتهی الارب).
- دنبالۀ تازیانه، نوک تازیانه. (ناظم الاطباء).
- دنبالۀ فلاخن، پاره ای است از ابریشم که به یک طرف آن بندند تا در وقت سنگ انداختن صدا کند. (لغت محلی شوشتر).
- دنبالۀ کتابی،ذیل آن. (یادداشت مؤلف).
- دنبالۀ مطلبی، تذنیب. (یادداشت مؤلف).
، تتمه، دنباله داشتن امری. تتمه داشتن آن. (یادداشت مؤلف) ، پارچه ای که بر ریسمانی بندند و در آخر کاغذ باد آویزند تا کج به هوا نرود. (لغت محلی شوشتر).
- دنبالۀ بادبادک، دم گونه ای که به بن وی بندند. (یادداشت مؤلف). تکه ریسمانی که جای به جای قطعات پارچه ای باریک بر آن گره زنند و به دنبالۀبادبادک بندند تا در هوا بی چرخش و پیچش بماند.
، پس زین، گوشۀ بیرونی چشم و ماق اکبر. (ناظم الاطباء) : لحاظ، دنبالۀ چشم از سوی گوش. (دهار). ماقی العین، مؤخرالعین، ذنب، موق، دنبالۀ چشم. (منتهی الارب) ، سکان کشتی. (ناظم الاطباء). کوثل. خیزران کشتی. (منتهی الارب) ، قبضۀ شمشیر و کارد. (ناظم الاطباء). سیلان و دنبالۀ شمشیر و مانند آن. (منتهی الارب) (دهار) : اشعار، دنباله ساختن کارد و مانند آن. (منتهی الارب). شعیره، دنبالۀ کارد و جز آن که از سیم یا آهن و مانند آن جهت استواری دسته بر شکل جو سازند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ زَ / زِ)
با دو مغز. دومغزی. که دارای دو مغز باشد، کنایه از فربه و قوی. (آنندراج) :
دل زنده می کند نفس جانفزای صبح
جان می شود دومغزه ز آب و هوای صبح.
صائب (از آنندراج).
کردم به درخت نعت پیوند
از فکر دومغزه مصرعی چند.
واله هروی (از آنندراج).
و رجوع به دومغزی شود
لغت نامه دهخدا
(دُمْ قَ / قِ)
موی از پس سر آویخته، شمله و طرۀ دستار. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری). علاقه. ریشه. فش. طرۀ دستار، و آن تارهای بی پود پایان آن است که زینت را گذارند چنانکه در بسط و فرشها نیز. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ریشه و مترادفات دیگر شود
لغت نامه دهخدا
دم، هر چیز مانند دم که در عقب چیزی باشد دم مانند، پی پس پیرو عقب عقبه، بقیه چیزی پس مانده، ضمیمه توضیح: به معنی اخیر لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
میوه کال و نارس (مانند طالبی گرمک خربزه)، یا مثل کمبزه بزمین کوبیدن، محکم بزمین کوبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمغزه
تصویر دمغزه
بیخ دم و سرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنب غزه
تصویر دنب غزه
بیخ دم، استخوان میان دم جانوران دنبالچه
فرهنگ لغت هوشیار
آن جز از گوسفند که بجای دم از خلف آن واقع شده و محتوی چربی می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنبه
تصویر دنبه
((دُ بِ))
دمبه، جزیی از بدن گوسفند که به جای دم در انتهای خلفی تنه او آویخته و محتوی چربی است، پیه، چربی، گذار کردن نوعی رمل و جادو برای از میان برداشتن یا آسیب رساندن به کسی. با دنبه آدمکی درست می کردند و با نیت آسیب رساندن به آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنبیزه
تصویر کنبیزه
((کُ زِ))
خیار زرد و درشت، خربزه نارس، کمبزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنباله
تصویر دنباله
((دُ لِ))
دم، دم مانند، هر چیز شبیه به دم، پی، پس، پیرو، عقب، بقیه چیزی، پس مانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنبره
تصویر دنبره
((دَ بَ رِ))
سازی است مانند سه تار دارای کاسه ای کوچک و دسته ای دراز، تنبور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنباله
تصویر دنباله
ادامه
فرهنگ واژه فارسی سره
ادامه، امتداد، عقب، عقبه، مانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع بندپی بال
فرهنگ گویش مازندرانی