حقیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، زشت رو. ج، دمام. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (ازغیاث) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) : چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی دمیم. سوزنی. مأمنش مسکن صبیح و دمیم خاطرش ناقد کریم و لئیم. سنایی. - دمیم الخلقه، زشت منظر. که خلقتی ناموزون دارد. که تناسب اندام ندارد. بدقواره. مقابل مستوی الخلقه: و طلحه مردی دمیم الخلقه بود. (کتاب النقض ص 313). ، کوتاه قامت، پست و زبون. ج، دمام. (ناظم الاطباء) ، دیگ شکسته ای که سپرز و جز آن بر وی طلا کرده باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دیگ راست کرده به دارو. (مهذب الاسماء)
حقیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، زشت رو. ج، دمام. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (ازغیاث) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) : چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی دمیم. سوزنی. مأمنش مسکن صبیح و دمیم خاطرش ناقد کریم و لئیم. سنایی. - دمیم الخلقه، زشت منظر. که خلقتی ناموزون دارد. که تناسب اندام ندارد. بدقواره. مقابل مستوی الخلقه: و طلحه مردی دمیم الخلقه بود. (کتاب النقض ص 313). ، کوتاه قامت، پست و زبون. ج، دمام. (ناظم الاطباء) ، دیگ شکسته ای که سپرز و جز آن بر وی طِلا کرده باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دیگ راست کرده به دارو. (مهذب الاسماء)
دمیه. پیکر منقوش از سنگ مرمر و عاج و مانند آن یا پیکر منقوش که در آن سرخی هم باشد، یا عام است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صورت نگاشته. (السامی فی الاسامی) (از مهذب الاسماء). صورتی از رخام کرده یا از عاج و مانند آن. مجسمه. پیکره. تندیس. (یادداشت مؤلف) ، بت. ج، دمی ً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بت از عاج. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً، زن خوبروی. (یادداشت مؤلف)
دمیه. پیکر منقوش از سنگ مرمر و عاج و مانند آن یا پیکر منقوش که در آن سرخی هم باشد، یا عام است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صورت نگاشته. (السامی فی الاسامی) (از مهذب الاسماء). صورتی از رخام کرده یا از عاج و مانند آن. مجسمه. پیکره. تندیس. (یادداشت مؤلف) ، بت. ج، دُمی ً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بت از عاج. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً، زن خوبروی. (یادداشت مؤلف)
دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان با 400 تن سکنه. آب آن از چشمه است. ساکنان از طایفۀ باشت بابوئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان با 400 تن سکنه. آب آن از چشمه است. ساکنان از طایفۀ باشت بابوئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
شنواننده. شنونده. (آنندراج) (منتهی الارب). شنوا. (دهار) (مهذب الاسماء) : اذن سمیع، گوش شنوا. (منتهی الارب) (آنندراج) : دوم گوشت شنودن که به روی چشم خود دیدن سمیع و نیک و بد کیشی اگر حیلت اگردستان. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 361). ، صفتی از صفات باریتعالی و معنی آن دانندۀ هر چیز. (آنندراج) (منتهی الارب) : ور همچو ماخدای نه جسم است و نه گران پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر. ناصرخسرو. ، شیر که از دور حس مردم و جز آن شنود. (آنن__دراج) (منتهی الارب)
شنواننده. شنونده. (آنندراج) (منتهی الارب). شنوا. (دهار) (مهذب الاسماء) : اذن سمیع، گوش شنوا. (منتهی الارب) (آنندراج) : دوم گوشت شنودن که به روی چشم خود دیدن سمیع و نیک و بد کیشی اگر حیلت اگردستان. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 361). ، صفتی از صفات باریتعالی و معنی آن دانندۀ هر چیز. (آنندراج) (منتهی الارب) : ور همچو ماخدای نه جسم است و نه گران پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر. ناصرخسرو. ، شیر که از دور حس مردم و جز آن شنود. (آنن__دراج) (منتهی الارب)
شتاب زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سریع. (اقرب الموارد) ، مرد دلیر که چون عزیمت کاری کند برنگردد از آن، نیکو و استواررای بسیار اقدام کننده بر امور. ج، زمعاء. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
شتاب زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سریع. (اقرب الموارد) ، مرد دلیر که چون عزیمت کاری کند برنگردد از آن، نیکو و استواررای بسیار اقدام کننده بر امور. ج، زمعاء. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)