جدول جو
جدول جو

معنی دمیش - جستجوی لغت در جدول جو

دمیش
کثیف، ریده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تمیش
تصویر تمیش
تمشک، میوه ای ترش مزه شبیه شاتوت یا توت فرنگی و به رنگ سرخ مایل به سیاهی که بوتۀ آن خودرو است و در جاهای گرم و مرطوب در جنگل ها و صحراها می روید در بعضی جاها آن را می کارند و تربیت می کنند و میوۀ بهتر و درشت تری از آن به دست می آورند، دارای ویتامین C، قند، اسیدسیتریک و اسیدمالیک بوده و اشتهاآور و ملین و مدر و ضد اسکوربوت است همچنین ترشح عرق را زیاد می کند و برای تصفیۀ خون نافع است، تلو، سه گل، توت سه گل، علّیق، علّیق الجبل، توت العلیق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمیم
تصویر دمیم
زشت، زشت رو، حقیر و پست
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
چیز پنهان کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دریس. بازیی است که آن را در ترکی طقورجین گویند. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 439). و رجوع به دریس شود
لغت نامه دهخدا
(قَ اَ)
دهی است از دهستان ای تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 24هزارگزی خاور نورآباد و 3 هزارگزی باختر شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن سردسیری مالاریایی است. سکنۀ آن 360 تن است. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفه ای تیوند هستند و در زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مرد تیزرو و سبک و کافی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد تیزرو. (از اقرب الموارد) ، اسب خردنره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مادیان خردپستان. (ناظم الاطباء). اسب خردپستان. (از اقرب الموارد) ، زن خردپستان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، رجل کمیش الازار، مرد برچیده ازار. (منتهی الارب). مرد برچیده ازار و پاچه ورمالیده. (ناظم الاطباء). برچیده ازار و آن مثلی است در کوشش و عزیمت و آمادگی و اضافه کردن کمیش به ازار از باب مجاز است چنانکه گویند: عفیف الحجزه و نقی الحبیب. (از اقرب الموارد). برچیننده و استوارکننده ازار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مستعد و آماده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جوششی که از مرض بهم رسد
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان حومه بخش شاهپور شهرستان خوی. واقع در هفتهزار و پانصدگزی جنوب خاوری شاهپور و پانصدگزی باختر راه شوسۀ شاهپور به ارومیه، با 235 تن سکنه. آب آن از رود زولا و قره سو و راه آن شوسه است و از راه شوسۀ شاهپور به ارومیه میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دختر قسم، و او دختر الیعام بن اخیطوفل و زوجه یکی از صاحب منصبان عبرانی بود بنام اوریا (عوریا). روزی داود ملک بر بام خانه خود برآمده بث شبع را دید که شستشو می نماید و در دل خود او را بسیار دوست داشت. چنان شعلۀ عشق او در کانون سینه اش ملتهب شد که میل هم خوابی با او نمود، پس از آنکه حیله ای انگیخت که زوج او را در لشکرگاه به قتل رسانیدند او را ب خانه خود آورد و حرم خود گردانید و پسرش سلیمان را که ولیعهد خود کرد از بث شبع بود. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جشیش. (تحفۀ حکیم مؤمن). دانه ای است چون گندم که در حال سخت بودن آنرا آرد کنند. وآن لغتی است در جشیش. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی و جشیش و دشیشه شود
لغت نامه دهخدا
(دُمْ یِ)
دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان با 400 تن سکنه. آب آن از چشمه است. ساکنان از طایفۀ باشت بابوئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ یَ)
دمیه. پیکر منقوش از سنگ مرمر و عاج و مانند آن یا پیکر منقوش که در آن سرخی هم باشد، یا عام است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صورت نگاشته. (السامی فی الاسامی) (از مهذب الاسماء). صورتی از رخام کرده یا از عاج و مانند آن. مجسمه. پیکره. تندیس. (یادداشت مؤلف) ، بت. ج، دمی ً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بت از عاج. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً، زن خوبروی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
حقیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، زشت رو. ج، دمام. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (ازغیاث) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) :
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی دمیم.
سوزنی.
مأمنش مسکن صبیح و دمیم
خاطرش ناقد کریم و لئیم.
سنایی.
- دمیم الخلقه، زشت منظر. که خلقتی ناموزون دارد. که تناسب اندام ندارد. بدقواره. مقابل مستوی الخلقه: و طلحه مردی دمیم الخلقه بود. (کتاب النقض ص 313).
، کوتاه قامت، پست و زبون. ج، دمام. (ناظم الاطباء) ، دیگ شکسته ای که سپرز و جز آن بر وی طلا کرده باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دیگ راست کرده به دارو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَمْ یَ / دَ مَ یَ)
نام قریه ای در نزدیکی غزنین که شهاب الدین غوری به زخم یکی از ملاحده در آنجا کشته شد. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
زمین و مرز و بوم. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از برهان) (آنندراج). صورت دیرینۀ کلمه زمین
لغت نامه دهخدا
(دَ)
در چیزی درآمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سرشکسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنکه دماغ او را آفتی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج).
- دمیغالشیطان، لقب مردی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ قَ)
پرنده ای است خاکی رنگ و اندکی خال دار. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
پیه. (منتهی الارب). شحم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نامی است که در گرگان رود به تمشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تمش و تمشک و جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 270 شود
لغت نامه دهخدا
آوازه خوانی که پس از آواز دیگر آواز خواند تا او نفسی تازه کند، آوازه خوان (مطلقا)، تشکچه ای که پس از دم کردن برنج بر روی دیگ نهند
فرهنگ لغت هوشیار
نی، نیستان ترکی نی مردابی از گیاهان پارسی است غمیش غر و غربیله، ناز خرکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیش
تصویر حمیش
آرد، پیه گداخته، تنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیس
تصویر دمیس
پنهانی پنهان گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیع
تصویر دمیع
اشکریز: گرفتار بیماری اشکریزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیغ
تصویر دمیغ
سر شکسته، به مغز آسیب رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیک
تصویر دمیک
پرماه پرماهه (ماه تمام)، برف، ساییده آرد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیم
تصویر دمیم
پست، زشتروی، خرد، انداینده روغن مالیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
سنگ نگاشته ها، بت، تندیس، پیوکک اروسک، پیکره یونانی تازی گشته مرغابی سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقیش
تصویر دقیش
کرمخوار از مرغان ماهیخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشیش
تصویر دشیش
گندم کوفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمیش
تصویر قمیش
((قَ))
ادا و اطوار، ناز و کرشمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمکش
تصویر دمکش
کمک آوازه خوان، کسی که پس از آوازه خوان دیگر آواز خواند تا او نفسی تازه کند، تشکچه ای که برای دم کشیدن برنج بر روی دیگ می گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمیم
تصویر دمیم
((دَ مِ))
بدمنظر، زشت رو
فرهنگ فارسی معین