جدول جو
جدول جو

معنی دملحه - جستجوی لغت در جدول جو

دملحه
(دُ لُ حَ)
زن فربه پرگوشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دملحه
(تَ فَرْ ری)
غلطانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غلطانیدن و گرد کردن چیزی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دملحه
غلتاندن
تصویری از دملحه
تصویر دملحه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ حَ)
لجۀ دریا. (منتهی الارب) (آنندراج). لجۀ دریا و میان دریا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
ترس و مهابت، برکت، سخن خوش و نمکین. ج، ملح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سفیدی که آمیخته بود با سیاهی. (مهذب الاسماء). سپیدی سیاهی آمیز. (منتهی الارب) (آنندراج). سپیدسیاهی آمیخته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سخت کبودی و سبزرنگی. (منتهی الارب) (آنندراج). کبودی سخت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَحَ)
سخن خوش و نمکین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
حرمت و سوگند و ذمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : بینهما ملحه،میان آن دو حرمت و سوگند است. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ ملح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ حَ)
جمع واژۀ ملح. (ناظم الاطباء). رجوع به ملح شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ/ لِ)
دمگه که مخفف دمگاه است و آن کورۀ آهنگری و گلخن حمام و سوراخ پایین تنور و تاپو و امثال آن باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، بعضی گویند دمله به معنی دمنه است و آن سوراخی است که به جهت دم کشی و باد آمدن تنور گذارند. (لغت محلی شوشتر). و رجوع به دمنه شود (اما کلمه ممکن است در هر دو معنی دگرگون شدۀ دمگه باشد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ)
شورستان و نمکستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ارض مملحه، زمینی نمک ور: طلسمی دیگر برابر نمکستان به سی گز زمین از آن دور برابر درخت مملحه پنهان کرد. (تاریخ قم ص 87)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ حَ)
صورتی از مملحه. نمکدان:
دهد ملیح ز منکوحۀ ملیحۀ خویش
نشان مملحۀ خوان شهری و غربا.
سوزنی
نمکدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مصدر به معنی دملاج. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). همواری کار و درستی صنعت. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به دملاج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گردو تابان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گردونسو کردن یعنی لغزنده. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گرد و تابان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گردونسوشدن یعنی لشن و لغزان شدن. (دهار). دملوک گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به دملوک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ زُ)
غلطانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ حِ لَ)
زن فربه یازن نیکوخلقت متناسب اعضا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سخنی نیکو بذله نگهداری، پایندانی، پاره ای نمک، آلوده: آب سخنی نیکو، جمع ملح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دملحت
تصویر دملحت
غلتاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحه
تصویر ملحه
((مُ حَ یا حِ))
سخن نیکو، جمع ملح
فرهنگ فارسی معین