جدول جو
جدول جو

معنی دمل - جستجوی لغت در جدول جو

دمل
زخم و ورم مخروطی شکل که در پوست بدن پیدا شود و از آن چرک و خونابه بیرون آید، آبسه
فرهنگ فارسی عمید
دمل
(تَ رِ قَ)
اصلاح کردن زمین و یا نیرو دادن آن به سرگین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سرگین در زمین زدن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی). بار به زمین دادن. کود دادن به زمین. (یادداشت مؤلف) ، اصلاح نمودن میان کسان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نیک کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی) ، به کردن دارو دمل را و فایده بخشیدن بدان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، نرمی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، به شدن و نیکو گردیدن جراحت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دمل
(دَ)
نرمی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رفق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دمل
(دُ مَ)
ریش. ج، دملان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مغنده. دنبل. دمبل. قرحه که برآید و میان آن چرک کند و گاه سر باز کند و گاه محتاج نشتر شود. (یادداشت مؤلف). باغره. (لغت نامۀ اسدی). ورغاه (به زبان مردم عامۀ طوس). (لغت نامۀ اسدی) : دمل از جنس خراج است و سبب آن بد گواریدن طعام باشد و حرکتهاو ریاضتها که بر امتلا کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- امثال:
از دمل دولت یافتن، گویند هرکه را دمل شود دولت به او روی آورد. (آنندراج) :
ضرری نیست که سودی ز پیش گل نکند
دمل غنچه ز دنبال زر گل دارد.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دمل
(دُمْ مَ)
نوعی از ریش و یا عام است. ج، دمامیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دمل. ج، دمامیل. (دهار). ریش، و به تخفیف میم نیز آید. جمع نادر آن دمامیل است. (از اقرب الموارد). و رجوع به دمل و دنبل شود. دانه ای است بزرگ و دموی صنوبری شکل و سرخ رنگ و دردناک در آغاز ظهور. ج، دمامل و دمامیل. (کشاف اصطلاحات الفنون) :
چونکه درد دمّلش آغاز شد
در نصیحت هر دو گوشش باز شد.
مولوی.
چون شکر ماند نهان تأثیر او
بعد چندی دمّل آرد نیش جو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
دمل
دمبل، دنبل، قرحه که برآید و میان آن چرک کند و گاه سرباز کند و گاهی محتاج نشتر شود
فرهنگ لغت هوشیار
دمل
((دُ مَ یا مَّ))
زخم عفونی شده روی پوست که ورم کرده و در آن چرک و خونابه باشد
تصویری از دمل
تصویر دمل
فرهنگ فارسی معین
دمل
آبسه، آماس، باد، ورم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دمل
اگر بیند دمل بشکافت و از او خون و ریم مکید، دلیل که به قدر آن مال جمع کند. اگر بیند دارو بر دمل نهاد و جامه از خون بشست، دلیل که از مال حرام توبه کند. جابر مغربی
اگر کسی بیند دمل داشت، دلیل که مالش زیاده شود، بر قدر آن دمل. اگر بیند دمل او شکافت و خون از وی بیرون آمد، دلیل که برخی از مال تلف شود. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
دمل
گوسفند دنبه دار، دنبه ی گوسفند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمن
تصویر دمن
(دخترانه)
دامنه کوه یا پهنه دشت
فرهنگ نامهای ایرانی
(اِ)
صالح گردیدن زمین و نیرو یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صالح گردیدن زمین با کود. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ/ لِ)
دمگه که مخفف دمگاه است و آن کورۀ آهنگری و گلخن حمام و سوراخ پایین تنور و تاپو و امثال آن باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، بعضی گویند دمله به معنی دمنه است و آن سوراخی است که به جهت دم کشی و باد آمدن تنور گذارند. (لغت محلی شوشتر). و رجوع به دمنه شود (اما کلمه ممکن است در هر دو معنی دگرگون شدۀ دمگه باشد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فربه سرون به زبان مردم خراسان. (لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(دُ لُ / لَ)
بازوبند. ج، دمالج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بازوبند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ لِ)
رخشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). براق. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). دمالص. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ لِ)
سنگ تابان گرد. ج، دمالق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگ و حافر دملق و دمالق، املس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمر
تصویر دمر
بی سود مرد روی سینه و شکم دراز کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمس
تصویر دمس
چرکین تن لاشه نهنبیده پنهان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمج
تصویر دمج
موی تافته دوست همنشین یار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمه
تصویر دمه
آلت دمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمش
تصویر دمش
دمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمع
تصویر دمع
اشک اشکبارنده، آوند پر (آوند ظرف)، کاسه چرب اشک سرشک جمع دموع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمغ
تصویر دمغ
سر شکستن، سر درد سر خورده بور: چون دید حرفش درست در نیامد دمغ شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمق
تصویر دمق
پارسی تازی گشته دمه، دزدی
فرهنگ لغت هوشیار
دامان. یا دامن خورشید آ سمان چهارم، روشنایی خورشید. یا دامن عمر اواخر عمر پایان زندگی. یا دامن قیامت روز قیامت رستاخیز. یا دامن باغی گرفتن خلوت گزیدن گوشه نشین شدن، یا دامن بدندان کردن فروتنی کردن، عجز نمودن، گریختن، یا دامن بدندان گرفتن دامن بدندان گرفتن، یا دامن در پای افتادن اضطراب یافتن، از روی اضطراب گریختن، یا دست کسی از دامن داشتن دامن را از دست او رها کردن دست وی را کوتاه کردن،، جمع دمنه، نشان باشش (سکونت) نشان های خانه کین های دیرین سرگین، خاکروبه، توده سرگین آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمو
تصویر دمو
کسیکه که موهای سر و صورتش سیاه و سفید باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دما
تصویر دما
نفس، دم، درجه حرارت
فرهنگ لغت هوشیار
غله نارس نخود و لوبیا و مانند آنها که نرسیده باشد و آنرا بریان کنند و بخورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمل
تصویر آمل
امیدوار
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی بم نشان یکی از علامات تغییر دهنده است که قبل از نوتها گذارده شود. ای علامت صدای نوت را نیم پرده پایین میاورد. بعبارت دیگر صدای نوت را نیم پرده بم میکند مقابل دیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدمل
تصویر تدمل
نیرو یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است که در ورزشهای بدنی بخصوص زیبایی اندام یکار رود و آنرا معمولا یک جفت است که هر کدام را در یک دست گرفته ضمن باز و بسته کردن دست عضلات بازو پشت بازو ساعد و کتف را تقویت میکند. یا دمبل صفحه یی دمبلی که وزن آن با اضافه کردن و کم کردن صفحات مختلف قابل تغییر است. یا دمبل قالبی دمبلی که وزن آن ثابت است و فابل کم و زیاد کردن نیست برای جثه های مختلف از 4 کیلویی تا 12 کیلویی (یک جفت) وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمل
تصویر حمل
ترابردن
فرهنگ واژه فارسی سره
گوسفند دنبه دار
فرهنگ گویش مازندرانی