جدول جو
جدول جو

معنی دمسان - جستجوی لغت در جدول جو

دمسان
(دَ)
همراز و محرم و متفق. معتمد. (ناظم الاطباء). و رجوع به دمساز شود
لغت نامه دهخدا
دمسان
همراز و محرم و متفق و معتمد
تصویری از دمسان
تصویر دمسان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمساز
تصویر دمساز
همدم، همراز، هم صحبت، همنشین، موافق، سازگار، دمخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همسان
تصویر همسان
مانند هم، شبیه یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
(دُ)
دحمسان. سیاه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ درس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به درس شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مُ)
رجل دحمسان، مرد گندم گون درشت فربه. (منتهی الارب). دحمس. دحسمانی، احمق. (منتهی الارب) ، دحسان. (مهذب الاسماء). سیاه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از نامهای اجدادی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دو آبکست در زمین هموار نرم و آن سرکوهی است نرم دراز به طرف بنی غافره. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نوعی پارچۀ ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله وچتر و سایبان و پرده و روپوش هودجهای ممتاز شاهانه را از آن می ساخته اند. (از فرهنگ فارسی معین). نوعی جامه یعنی پارچه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
درجها پرنفایس بحرین
تختها پربدایع کمسان.
ابوالفرج رونی.
از پس باغ فرشها آورد
ابر نیسان ز بیرم و کمسان.
مسعودسعد.
به کمسان و نخ گفت این طرفه تر
که از یک گریبان برآید دوسر.
نظام قاری.
و رجوع به مادۀ بعد شود.
- کمسان دوز، آنکه کمسان دوزد.
صورت دیوپلاس است و پری کمسان دوز
نیک و بدشال و حریرست بنزد احرار.
نظام قاری.
نقش آماج داشت کمسان دوز
تیر سوزن بر آن نشانه زدند.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(کُ مِ چِ)
نام قریه ای به مرو که غزان آن را در سال 548 خراب کردند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از دیه های مرو است در پنج فرسخی. (از انساب سمعانی). از دیه های مرو است. (از معجم البلدان). و چنانکه از ابیات ذیل برمی آید، کمسان در قدیم به دیبابافی و صنعتگری معروف به وده و دیبای آنجا چون دیبای ششتری و رومی شهرت داشته است:
برافکنند به هر کوه دیبه ششتر
بگسترند به هر دشت مفرش کمسان.
مسعودسعد.
چو خورشید درخشنده نهاده روی در مغرب
شده پیروزه گون گردون به سان دیبه کمسان.
مسعودسعد.
راغها را باغها در دیبه کمسان کشید
از پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت.
مسعودسعد.
بر همه دشت و که فراز و نشیب
فرش رومی است و حلۀ کمسان.
مسعودسعد.
راست چو بشکست گل محفۀ دیبا
گلبن ازو گشت چون مظلۀ کمسان.
عثمان مختاری.
کسوت مدح تو پادشاه جوان بخت
پیر سخن بخیه زد به سوزن کمسان.
سوزنی.
به سلک گوهر مدح تو پیر سوزنگر
کشیده رشته به سوفار سوزن کمسان.
سوزنی.
حکیم سوزنیا آن زمانه بر تو گذشت
که کوه آهن کندی به سوزن کمسان.
سوزنی.
و رجوع به مادۀقبل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مِ)
نام یکی از قراء بحرین، و از آنجاست احمد بن الحسن بن علی دمستانی. (یادداشت مؤلف). قریه ای است پنج فرسنگی میانۀ جنوب و مغرب منامه. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قدح دمعان، کاسۀ لبریز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ ملکشاهی در پشتکوه، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 68)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ اَ کَدَ / دِ)
دردآشنا. هم آهنگ. سازگار. سازوار. موافق. (یادداشت مؤلف). موافق و هم آهنگ و همساز. (ناظم الاطباء). همنفس و همراز. (انجمن آرا) (آنندراج). موافق به مدعا. (از برهان) :
گشاده بر ایشان بود راز من
به هر نیک وبد بوده دمساز من.
فردوسی.
ز توران سزاوار و همباز تو
نیابم کسی نیز دمساز تو.
فردوسی.
که با کس نگویی تو این راز من
بدین کار باشی تو دمساز من.
فردوسی.
ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز.
فرخی.
هم از بخت ترسم که دمساز نیست
هم از تو که با زن دل راز نیست.
اسدی.
بجز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس.
اسدی.
کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی.
اسدی.
به هم دانا و نادان کی بود خوش
کجا دمساز باشد آب و آتش.
ناصرخسرو.
طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم
کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم.
خاقانی.
طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را
خوی تو یاری گریست رای بدآموز را.
خاقانی.
بر او گو عشق با مریم همی باز
که مریم هست با او یار و دمساز.
نظامی.
بدو گفتند بت رویان دمساز
که ای شمع بتان چون شمع مگداز.
نظامی.
همه زیبارخ و موزون و دمساز
همه دستانسراو نکته پرداز.
نظامی.
کاین غزل گفته شد چو دمسازان
زو خبر یافتند همرازان.
نظامی.
مگس پنداشت کآن قصاب دمساز
برای او در دکان کند باز.
عطار (اسرارنامه چ گوهرین ص 104).
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی.
مولوی.
بیزاری دوستان دمساز
تفریق میان جسم و جان است.
سعدی.
جان داننده گرچه دمساز است
با بدن بر فلک به پرواز است.
احدی.
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
وافغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست.
حافظ.
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زآنکه جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم.
حافظ.
- دمساز شدن، هم آهنگ و سازوار گشتن. موافقت و سازگاری نمودن. دمساز گشتن. (یادداشت مؤلف) :
به جفت مرغ آبی باز کی شد
پری با آدمی دمساز کی شد.
نظامی.
و رجوع به ترکیب دمساز گشتن شود.
- دمساز گشتن، قرین شدن. هم نفس گردیدن. موافق کسی گشتن:
فریدون ز کاوه سرافراز گشت
که با تخت و دیهیم دمساز گشت.
فردوسی.
بگفت این و ازپیش او بازگشت
تو گفتی که با باد دمساز گشت.
فردوسی.
وزآن جایگه پیلتن بازگشت
تو گفتی ورا چرخ دمساز گشت.
فردوسی.
فرستادۀ نامور بازگشت
پی باره با باد دمساز گشت.
فردوسی.
بگفت این و از حربگه بازگشت
بر این داستان شاه دمساز گشت.
نظامی.
به جستن تا به شب دمساز گشتند
به نومیدی هم آخر بازگشتند.
نظامی.
چو دورت بینم از دمساز گشتن
رهم نزدیک شد در بازگشتن.
نظامی.
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز.
حافظ.
، تغنی و سرودگویی با هم. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح موسیقی) هم آهنگ و هم آواز در صدا. همصدا. آنکه با تو و مثل تو خواند. (یادداشت مؤلف). با آواز لحن موافق:
چو بشنید رامشگر آواز اوی
همان خوب گفتار دمساز اوی.
فردوسی.
بشد شاد لنبک از آواز اوی
وز آن خوب گفتار دمساز اوی.
فردوسی.
چو خسرو دید کآن مرغان دمساز
چمن را فاخته ند و صید را باز.
نظامی.
حقیقت گشتشان کآن مرغ دمساز
به اقصای مداین کرده پرواز.
نظامی.
اگرچه مختلف آواز بودند
همه با ساز شب دمساز بودند.
نظامی.
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید.
مولوی.
- نغمۀ دمساز، ساز موافق و هم کوک. (از ناظم الاطباء).
، دوست و محب و رفیق و معتمد و همدم و همراه و هم وثاق. (ناظم الاطباء). یار موافق و رفیق شفیق. (لغت محلی شوشتر). محب. (شرفنامۀ منیری) (غیاث). قرین. جفت. همنفس. همدم. (یادداشت مؤلف) :
آن شنیدی که گفت دمسازی
با رفیقی از آن خود رازی.
سنایی.
ملکت از وی مرفه و تازان
هفت سیاره اش چو دمسازان.
سنایی.
، زن یا شوهر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کورۀ آهنگران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ دمل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به دمل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ نُ)
مصدر به معنی دمل. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دمل شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم سان. مساوی. (آنندراج). مانند. همانند:
گر کسی گوید که در گیتی کسی همسان اوست
گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای.
منوچهری.
نگاری تن جانور صدهزار
کز ایشان دو همسان ندارد نگار.
اسدی.
ملکت چو ملک سام و سکندر، نشان تو
همسان سام و همسر اسکندر آمده.
خاقانی.
، مستوی و مسطح. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
صفت بیان حالت از دوسیدن، دوسا، دوسنده، چفسان، چسبان، (یادداشت مؤلف) :
دومار به گزنده بر دو لب تو دوسان
زآن قلیۀ چو طاعون زآن نان همچو نخچد،
منجیک،
رجوع به دوسنده و دوسانیدن و دوسیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از همسان
تصویر همسان
همانند، مساوی
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی پارچه ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله و چتر و سایبان و پرده و روپوش هودجها ممتاز شاهانه را از آن میساخته اند (ک) : (راست چو بشکست گل محفه دیبا گلبن از و گشت چون مظله کمسان)، (عثمان مختاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمساز
تصویر دمساز
درد آشنا، سازگار، موافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمعان
تصویر دمعان
کاسه لبریز چام پر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درسان
تصویر درسان
جمع درس، جامه های کهنه ژنده ها
فرهنگ لغت هوشیار
خاکستر، سرگین، کود دادن با سرگین، پوسیدگی خرما بن، خرگوش رومی نفس زنان دم زننده، خروشنده غرنده بانگ و فریاد کننده از روی غضب، مهیب هولناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمساز
تصویر دمساز
همدم، همراز، موافق، سازگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همسان
تصویر همسان
متناظر، شبیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دمساز
تصویر دمساز
مانوس
فرهنگ واژه فارسی سره
انیس، خوگرفته، خوگیر، دمخور، دوست، موافق، مونس، ندیم، همدم، همراز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برابر، شبیه، متحدالشکل، متشابه، مساوی، مشابه، همانند، یکسان
متضاد: مختلف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چهارچوب در، درگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
لاشه های چوب که به طور عمودی در فاصله ی تیرها در ساختمان
فرهنگ گویش مازندرانی
گیر کردن، چسبیدن، بچسبان، چسبیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
گیر بده، بچسبان، بندکن
فرهنگ گویش مازندرانی