جدول جو
جدول جو

معنی دمدمی - جستجوی لغت در جدول جو

دمدمی
کسی که هردم تغییر حالت یا تغییر عقیده بدهد و خوی مستقیم نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
دمدمی(دَ دَ)
دمدمی مزاج. آنکه بر امری ثبات نورزد. آنکه هر ساعت رأی مخالف رأی پیشین دارد. آنکه بر قولی نپاید و زود تغییر عقیده دهد. بلهوس. متلون. متردد. دودل. (یادداشت مؤلف). در لهجۀ امروز آذربایجان چنین شخص را دمدمکی گویند، این وقت و همین دم. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دمدمی
کسی که همه دم تغییر حالت دهد
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
فرهنگ لغت هوشیار
دمدمی((دَ دَ))
کسی که هر آن عقیده اش تغییر می کند
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
فرهنگ فارسی معین
دمدمی
ملتوي
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به عربی
دمدمی
Moody, Ornery, Vacillating
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
دمدمی
lunatique, irritable, vacillant
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
دمدمی
آدم سست عنصر، کسی که نتواند تصمیم قاطع بگیرد، بهانه گیر
فرهنگ گویش مازندرانی
دمدمی
lunatico, irritabile, vacillante
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
دمدمی
капризный , раздражительный , колеблющийся
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به روسی
دمدمی
launisch, reizbar, schwankend
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به آلمانی
دمدمی
примхливий , дратівливий , коливальний
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
دمدمی
kapryśny, drażliwy, chwiejny
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به لهستانی
دمدمی
易怒的 , 易怒的 , 动摇的
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به چینی
دمدمی
temperamental, irritável, vacilante
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
دمدمی
মেজাজী , ক্ষেপাটে , দুলতে থাকা
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به بنگالی
دمدمی
مزاجی , چڑچڑایا , ڈگمگاتے ہوئے
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به اردو
دمدمی
temperamental, irritable, vacilante
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
دمدمی
อารมณ์แปรปรวน , ขี้หงุดหงิด , สั่นคลอน
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به تایلندی
دمدمی
mwepesi, hasira, kutetemeka
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
دمدمی
huysuz, dalgalanan
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
دمدمی
기분이 변덕스러운 , 짜증나는 , 흔들리는
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به کره ای
دمدمی
רוחני , כועס , מתנדנד
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به عبری
دمدمی
मूडी , चिड़चिड़ा , डोलते हुए
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به هندی
دمدمی
moody, mudah marah, goyah
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
دمدمی
humeurig, prikkelbaar, wankelend
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به هلندی
دمدمی
気分屋の , 怒りっぽい , 揺れ動く
تصویری از دمدمی
تصویر دمدمی
دیکشنری فارسی به ژاپنی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمدمه
تصویر دمدمه
افسون، مکر، فریب، برای مثال زاین دمدمه ها زنان بترسند / بر ما تو مخوان که مرد مردیم (مولوی۲ - ۱۴۸۹) ، شهرت، آوازه، دهل و صدای دهل، گفتگوی مردم، هیاهو، برای مثال که گرگ اندر آمد میان رمه / سگ و مرد را دید در دمدمه (فردوسی - ۲/۱۵۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فَ سُ)
هلاک کردن. (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). هلاک و نیست گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خشم کردن. (دهار). خشم گرفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). گفتن کسی را در خشم. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). به خشم سخن گفتن با کسی. (از اقرب الموارد) ، بر زمین چفسانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اندوهگین کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَدَ مَ / مِ)
مکر و فریب. (آنندراج) (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (از ناظم الاطباء). وسوسه. افسون. (برهان) (ناظم الاطباء) : دمدمۀ دمنه در شیر اثر کرد. (کلیله و دمنه). بیچاره را با این دمدمه در کوزۀ فقاع کردند. (کلیله و دمنه). هرچند من حکیم و عالمم اما به گفتار شمامغرور نشوم و به دمدمۀ شما فریفته نگردم. (سندبادنامه ص 46). صفهبد از دمدمۀ او حسابها برگرفت و نیز سرگرانی بسیار دیده بود و چاره جوی گشتند سیصدهزار دینار یزید را پذیرفت. (تاریخ طبرستان). فرامرز را که برادرزادۀ او بود بفریفت و گفت... ترا پادشاه خواهم کرد فرامرز به غروری که در سر داشت دمدمۀ او قبول کرد. (تاریخ طبرستان). گورخان را این دمدمه موافق طبعافتاد. (تاریخ جهانگشای جوینی). جاهل از عقل دور بدین دمدمه بیشتر مغرور شد. (تاریخ جهانگشای جوینی).
زین دمدمه ها زنان بترسند
بر ما تو مخوان که مرد مردیم.
مولوی.
دمدمۀ ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند.
مولوی.
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه.
مولوی.
چون زبانهای بنی آدم همه
در پی آب است و نان و دمدمه.
مولوی.
ملک قناعت مده بدست طمع باز
شوی نشاید زبون دمدمۀ زن.
نزاری (از انجمن آرا).
- دمدمه افکندن، فریفتن. فریفته ساختن. فریب و افسون بکار بستن:
وز حیل بفریبم ایشان را همه
واندر ایشان افکنم صد دمدمه.
مولوی.
، شهرت و آوازه. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). آوازه:
اگرچه دمدمه و جاه دیر می ماند
به شعر زنده بود نیک نام مردم راد.
سیف اسفرنگی.
چرخ بی زیر و زبر نیک همی ترسد از آنک
بکند دمدمۀ صیت تو زیر و زبرش.
نجیب الدین جرفادقانی.
خم که از دریا در او راهی بود
پیش او جیحونها زانو زند
خاصه آن دریا که دریاها همه
چون شنیدند آن مثال و دمدمه
شد دهانشان تلخ زین شرم و خجل
که قرین شد نام اعظم با اقل.
مولوی.
- دمدمه درافتادن، آوازه درافتادن: هم اندر وقت رحیل فرمود (پیغمبر (ص)) و آن روز و آن شب همی رفت تا عبداﷲ را نکشند. مردمان به دمدمه افتادند و گفتند پیغمبر (ص) بی وقت برگرفت و چندین برفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از این سبب دمدمه در میان لشکر افتاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). و دمدمه در جهان افتاد که جمشید دعوی خدایی کند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 22)، صدای دهل. (فرهنگ لغات شاهنامه). آواز طبل و دهل. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). صدا و بانگ و آوا. (یادداشت مؤلف) : غرن، بانگ و دمدمۀ گریستن بود در گلو. (لغت فرس اسدی، در کلمه غرن).
شش هفت هزار سال بوده
کاین دمدمه را جهان شنوده.
نظامی.
دمدمۀ این نای از دمهای اوست
هایهوی روح از هیهای اوست.
مولوی.
، دهل و نقاره. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث) (منتهی الارب) : مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دمدمه چه بکار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627).
- دمدمه زدن، دهل زدن. طبل و نقاره زدن:
دمدمه ای می زنند بر سر بازار عشق
هم سر و جان می دهند کیست خریدار عشق.
نزاری قهستانی.
، اضطراب. هیجان. (یادداشت مؤلف)، سرکوب قلعه را نیز گفته اند و آن برج مانند باشد که از چوب و سنگ و گل سازند واز آنجا توپ و تفنگ به قلعه اندازند. (برهان) (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر) (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) :
که گرگ اندر آمد میان رمه
سگ و مرد را دید در دمدمه.
فردوسی.
، خشم. (غیاث) (آنندراج). غضب، عذاب. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُمِ)
دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل با 195 تن سکنه. آب این ده از چشمه و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
به لغت زند و پازند به معنی دریا باشد که به عربی بحر خوانند. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از همدمی
تصویر همدمی
مصاحبت، همنشینی، دوستی
فرهنگ لغت هوشیار
چسابندن بر زمین، تنباندن لرزاندن، گفتن باخشم، آوازه، آوای کوس، ترفند، سرکوب از زینه ها با خشم سخن گفتن، گفتگو، آواز صدا: دمدمه نای، شهرت آوازه، دهل نقاره و مانند آنها، آواز بم، حیله مکر فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمدمه
تصویر دمدمه
((دَ دَ مِ))
با خشم سخن گفتن، شهرت، آوازه، صدا، آواز، افسون، مکر
فرهنگ فارسی معین