جدول جو
جدول جو

معنی دمبی - جستجوی لغت در جدول جو

دمبی
(دَ)
دهی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار. آب آن از باران. سکنۀ آن 100 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دموی
تصویر دموی
پرخون
فرهنگ فارسی عمید
از آلات ورزش و آن میلۀ کوتاه فلزی است که در دو سر آن دو گلولۀ فلزی قرار دارد و یک جفت است و هنگام ورزش هر کدام را به یک دست می گیرند و دست ها را باز و بسته می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمبه
تصویر دمبه
دنبه، عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تنۀ او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است و روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمبک
تصویر دمبک
تنبک، از آلات موسیقی به شکل دهل که از فلز یا چوب می سازند و در یک طرف آن پوست نازکی می کشند و آن را هنگام نواختن زیر بغل می گیرند و با سر انگشتان به آن می زنند، ضرب، خمک، خنبک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربی
تصویر دربی
مسابقه ای که میان دو تیم همشهری برگزار می شود، شهرآورد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ بِ)
از آلات ورزشی به صورت یک جفت وزنۀ کوچک که هر کدام را در یک دست گیرند
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ وی ی)
منسوب به دم. خونی: اسهال دموی. (یادداشت مؤلف). خونین و پرخون. (ناظم الاطباء) : و نیز از بیماری دموی و صفرایی به ماءالشعیر ایمنی بود و اطباءعراق وی را ماء مبارک خوانند. (نوروزنامه) ، آنکه خون زیاد به تن دارد. (یادداشت مؤلف).
- مزاج دموی، مزاجی که خون بر آن غالب بود. (یادداشت مؤلف)
منسوب به دم به معنی خون باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). رجوع به دم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی یعنی ناحیۀ بمپور. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 99)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
دهی است از دهستان کزاز بالا از بخش سربند شهرستان اراک. آب آن از رود خانه آستانه. سکنۀ آن 462 تن. راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
دمبک زن. که دمبک نوازد. که دنبک نواختن پیشه دارد. تنبکی، کنایه از مردم بی ادب و نافهم و خلاف مذهب است. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومه شهرستان خوی. سکنۀ آن 116 تن. آب آن از چشمه. صنایع دستی زنان جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
حالت دمر. وارونه خوابیدن، وارونه کردن. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بی)
ملخ خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مدبی ̍. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ با)
زمین ملخ ناک. (آنندراج). مدبی. پر از ملخ و مورچه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از بخش کهگیلویۀ شهرستان بهبهان با 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مرکّب از: دم + چی، پسوند نسبت ترکی، به معنی پاردم است. قشقون. ثفر. (یادداشت مؤلف)، قوشقون و آن جزء از رخت اسب و استر و جز آن که از زیر دم عبور کرده و به زین متصل می گردد تا مانع از پیش آمدگی زین گردد. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر)، این لغت ترکی است به معنی دوال که زیر دم اسب باشد، به عربی ثفر و به فارسی پاردم و به ترکی قویشقون باشد. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ با)
موضعی است به عراق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دربه. درپه. درپی. پینه و پیوندی که بر جامه دوزند. (برهان). پینه و درپی و پاره ای که بر جامه و جز آن دوزند. (ناظم الاطباء). رقعه. وصله:
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماگند
که ژندگیش نه دربی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
رجوع به دربه و درپه و درپی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به درب که جایگاهی است در نهاوند، منسوب به درب که جایگاهی است در بغداد. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی از دهستان چرام است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
منسوب به داب که نام اجدادی است، (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
آلتی است که در ورزشهای بدنی بخصوص زیبایی اندام یکار رود و آنرا معمولا یک جفت است که هر کدام را در یک دست گرفته ضمن باز و بسته کردن دست عضلات بازو پشت بازو ساعد و کتف را تقویت میکند. یا دمبل صفحه یی دمبلی که وزن آن با اضافه کردن و کم کردن صفحات مختلف قابل تغییر است. یا دمبل قالبی دمبلی که وزن آن ثابت است و فابل کم و زیاد کردن نیست برای جثه های مختلف از 4 کیلویی تا 12 کیلویی (یک جفت) وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبی
تصویر مدبی
ملخناک پوشیده، پنهان کننده
فرهنگ لغت هوشیار
دهلی است که از چوب و سفال سازند و بازیگران در زیر بغل گرفته نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است که در ورزشهای بدنی بخصوص زیبایی اندام یکار رود و آنرا معمولا یک جفت است که هر کدام را در یک دست گرفته ضمن باز و بسته کردن دست عضلات بازو پشت بازو ساعد و کتف را تقویت میکند. یا دمبل صفحه یی دمبلی که وزن آن با اضافه کردن و کم کردن صفحات مختلف قابل تغییر است. یا دمبل قالبی دمبلی که وزن آن ثابت است و فابل کم و زیاد کردن نیست برای جثه های مختلف از 4 کیلویی تا 12 کیلویی (یک جفت) وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمچی
تصویر دمچی
ترکی پاردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دموی
تصویر دموی
خونی، اسهال دموی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دموی
تصویر دموی
((دَمَ))
منسوب به دم، خونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمبل
تصویر دمبل
((دَ بِ))
آلتی است که در ورزش های بدنی به خصوص زیبایی اندام به کار رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربی
تصویر دربی
((دِ))
مسابقه اسب دوانی ویژه اسب های سه ساله، رقابت ورزشی همراه با تعصب بین دو تیم همشهری
فرهنگ فارسی معین
دمنی
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفند دنبه دار
فرهنگ گویش مازندرانی
همراه، باهم، باهم راه رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی