جدول جو
جدول جو

معنی دلیلی - جستجوی لغت در جدول جو

دلیلی
(دُ لَ)
منسوب به دلیل که نام جدابوالحسین احمد بن عبداﷲ است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
دلیلی
(دَ)
دلیل بودن. راهبری. رهبری. بلدی. هدایت. بلد راه بودن:
طمع چون کردی از گمره دلیلی ؟
نروید هرگز از پولاد شمشاد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
دلیلی
سیب گلاب از گیاهان
تصویری از دلیلی
تصویر دلیلی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلیله
تصویر دلیله
(دخترانه)
معشوقه، نام زنی که سبب گرفتار شدن شمشون شد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
دلاوری، جرات، شجاعت
فرهنگ فارسی عمید
(ضَ لی لا)
نام جایگاهی است (ابن القطاع آن را در ابنیۀممدوده آورده و ضلیلاء گفته است). (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان فداغ بخش مرکزی شهرستان لار، دارای 456 تن سکنه، آب آن از چشمه و چاه و محصول آن غلات و خرما و پیاز و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُخْ خَ لا)
دخیلاء. دخیلی الرجل، نیت مرد و نهانی او. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
تاریکی چشم باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 524) (لغت نامۀ اسدی یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(قِلْ لی لا)
همه و جمله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اخذه بقلیلاه، ای بجملته. (اقرب الموارد). رجوع به قلّیله شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
از مصدر زل، لغزیدن پای در گل یا در سخن و خطا کردن. (منتهی الارب). زل و زلا و زلیلاء و زلیلی. رجوع به زل شود. (ناظم الاطباء). در زلل گذشت. (آنندراج). رجوع به زل، زلل و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(زِلْ لی لا)
زلل. (منتهی الارب). رجوع به زلل در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نعرۀ مردان را گویند در میدان جنگ و هنگام شورش، قسمی از شال و مندیل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) ، قسمی انگور زودرس است و آن بر دو قسم می باشد دانه دار و بی دانه، این انگور به رنگ سبز و کشیده است. (یادداشت بخط مؤلف) ، قسمی کند و غل است که پای مجروحین را در آن گذارند وآن را غل جالبعه نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام تیره ای است از بهمنی از شعبه لیراوی از ایلات کوه کیلویۀ فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 89)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان دهو، بخش میناب شهرستان بندرعباس. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از رودخانه و محصول آن خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
انتسابی است ابراهیم خلیل را. (از انساب سمعانی). رجوع به ابراهیم خلیل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوبست به دبیل که قریه ای است از قراء رمله. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
یکی از دعاه اسماعیلیه و او به بغداد بود و همال ابن نفیس ابوعبدالله و در امر ریاست رقیب یکدیگر بودند و پس از ابوعبدالله نیز چندین سال بزیست. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(دُجَ)
منسوب به دجیل، نهری بزرگ به نواحی بغداد و بر او قراء چندی واقعست. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
ذلّت. مذلّت:
ذلیلی در طمع میدان به تحقیق
چو عزت در قناعت دان و توفیق.
(منسوب به ناصرخسرو)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
راه روشن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
به معنی مخصوص بچشم، یکی از رؤسای رؤبین که در عصیان قورح شریک بود، (سفر اعداد 16: و 26:9- سفر تثنیه 11:6 مزامیر 106:17) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل. واقع در 20 هزارگزی جنوب اردبیل و در مسیر راه شوسۀ هروآباد به اردبیل، با 170 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
حالت و چگونگی دلیر. شجاعت. مردانگی. (ناظم الاطباء). دلاوری. بهادری. پردلی. دلداری. زهره. مقابل بددلی و جبن، و آن از محاسن صفات، میان بددلی و بی پروایی. (یادداشت مرحوم دهخدا). اقدام. بأس. بطاله. (دهار). بطوله. بهس. تسوید. ذماره. شراعه. عارضه. عذر. قدمه. (منتهی الارب). کلاع. (دهار). لبح. لیس. (منتهی الارب). نجده. (دهار) :
در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بددل بسیری بود.
فردوسی.
بدانست شنگل که او راست گفت
دلیری و گردی نشاید نهفت.
فردوسی.
پس آن نامۀ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بیفزودشان.
فردوسی.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
فردوسی.
کجات آن همه گنج و مردانگی
دلیری و نیروی و فرزانگی.
فردوسی.
ز گفتار او گشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد.
فردوسی.
مرا خوبی و گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست.
فردوسی.
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست.
نظامی.
برانگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد دلیری چه سود.
سعدی.
تصبصب، شدت دلیری. جوسان، گشتن به شب از دلیری. درابه، دربه، دلیری بر حرب و بر هرکار. غشمشمه، غشمشمیه، دلیری و رسایی در کار. (منتهی الارب) ، جرأت. جسارت. بی باکی. گستاخی. بستاخی. رستی. بی پروائی. تهور. تجاسر. (تاریخ بیهقی). تجری. جراء. (منتهی الارب). جراءه. (دهار). جرایه. جرائیه. جره. (منتهی الارب). جساره. دهاء. (دهار) :
که سگ رابه خانه دلیری بود
چو بیگانه شد بانگ وی کم شود.
فردوسی.
دلیری بد از بنده این گفتگوی
سزد گر نپیچی تو از داد روی.
فردوسی.
تو مردی راست دلی و دلیر و این کار به دلیری... خواهی کردن. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آهوی خانه پرورد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذلیلی
تصویر ذلیلی
ذلت مذلت خواری. خواری تو سری خوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلالی
تصویر دلالی
داساری عمل دلال، پولی که از بابت حق دلال باو میپردازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
دلاوری شجاعت، جرات جسارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیله
تصویر دلیله
مونث دلیل گواه روشن پروهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلیلی
تصویر ذلیلی
((ذَ))
ذلت، خواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
دلاوری، شجاعت، جرأت، جسارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلیری
تصویر دلیری
شجاعت
فرهنگ واژه فارسی سره
تهور، جرات، جسارت، جلادت، جلدی، دلاوری، شجاعت، شهامت، گستاخی، مردانگی
متضاد: جبن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از انواع پای بند و فلک که جهت تنبیه رعایا به کار برده می شد
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در راه زیرآب به آلاشت، دیلم، اهرم آهنی
فرهنگ گویش مازندرانی