دهی است از دهستان فداغ بخش مرکزی شهرستان لار، دارای 456 تن سکنه، آب آن از چشمه و چاه و محصول آن غلات و خرما و پیاز و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان فداغ بخش مرکزی شهرستان لار، دارای 456 تن سکنه، آب آن از چشمه و چاه و محصول آن غلات و خرما و پیاز و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
از مصدر زل، لغزیدن پای در گل یا در سخن و خطا کردن. (منتهی الارب). زل و زلا و زلیلاء و زلیلی. رجوع به زل شود. (ناظم الاطباء). در زلل گذشت. (آنندراج). رجوع به زل، زلل و مادۀ قبل شود
از مصدر زل، لغزیدن پای در گل یا در سخن و خطا کردن. (منتهی الارب). زل و زلا و زلیلاء و زلیلی. رجوع به زل شود. (ناظم الاطباء). در زلل گذشت. (آنندراج). رجوع به زل، زلل و مادۀ قبل شود
نعرۀ مردان را گویند در میدان جنگ و هنگام شورش، قسمی از شال و مندیل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) ، قسمی انگور زودرس است و آن بر دو قسم می باشد دانه دار و بی دانه، این انگور به رنگ سبز و کشیده است. (یادداشت بخط مؤلف) ، قسمی کند و غل است که پای مجروحین را در آن گذارند وآن را غل جالبعه نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف)
نعرۀ مردان را گویند در میدان جنگ و هنگام شورش، قسمی از شال و مندیل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) ، قسمی انگور زودرس است و آن بر دو قسم می باشد دانه دار و بی دانه، این انگور به رنگ سبز و کشیده است. (یادداشت بخط مؤلف) ، قسمی کند و غل است که پای مجروحین را در آن گذارند وآن را غل جالبعه نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف)
یکی از دعاه اسماعیلیه و او به بغداد بود و همال ابن نفیس ابوعبدالله و در امر ریاست رقیب یکدیگر بودند و پس از ابوعبدالله نیز چندین سال بزیست. (الفهرست ابن الندیم)
یکی از دعاه اسماعیلیه و او به بغداد بود و همال ابن نفیس ابوعبدالله و در امر ریاست رقیب یکدیگر بودند و پس از ابوعبدالله نیز چندین سال بزیست. (الفهرست ابن الندیم)
دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل. واقع در 20 هزارگزی جنوب اردبیل و در مسیر راه شوسۀ هروآباد به اردبیل، با 170 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل. واقع در 20 هزارگزی جنوب اردبیل و در مسیر راه شوسۀ هروآباد به اردبیل، با 170 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
حالت و چگونگی دلیر. شجاعت. مردانگی. (ناظم الاطباء). دلاوری. بهادری. پردلی. دلداری. زهره. مقابل بددلی و جبن، و آن از محاسن صفات، میان بددلی و بی پروایی. (یادداشت مرحوم دهخدا). اقدام. بأس. بطاله. (دهار). بطوله. بهس. تسوید. ذماره. شراعه. عارضه. عذر. قدمه. (منتهی الارب). کلاع. (دهار). لبح. لیس. (منتهی الارب). نجده. (دهار) : در نام جستن دلیری بود زمانه ز بددل بسیری بود. فردوسی. بدانست شنگل که او راست گفت دلیری و گردی نشاید نهفت. فردوسی. پس آن نامۀ شاه بنمودشان دلیری و تندی بیفزودشان. فردوسی. دلیری ز هشیار بودن بود دلاور سزای ستودن بود. فردوسی. کجات آن همه گنج و مردانگی دلیری و نیروی و فرزانگی. فردوسی. ز گفتار او گشت بهرام زرد بپیچید و خشم از دلیری بخورد. فردوسی. مرا خوبی و گنج آباد هست دلیری و مردی و بنیاد هست. فردوسی. صورت شیری دل شیریت نیست گرچه دلت هست دلیریت نیست. نظامی. برانگیختم گرد هیجا چو دود چو دولت نباشد دلیری چه سود. سعدی. تصبصب، شدت دلیری. جوسان، گشتن به شب از دلیری. درابه، دربه، دلیری بر حرب و بر هرکار. غشمشمه، غشمشمیه، دلیری و رسایی در کار. (منتهی الارب) ، جرأت. جسارت. بی باکی. گستاخی. بستاخی. رستی. بی پروائی. تهور. تجاسر. (تاریخ بیهقی). تجری. جراء. (منتهی الارب). جراءه. (دهار). جرایه. جرائیه. جره. (منتهی الارب). جساره. دهاء. (دهار) : که سگ رابه خانه دلیری بود چو بیگانه شد بانگ وی کم شود. فردوسی. دلیری بد از بنده این گفتگوی سزد گر نپیچی تو از داد روی. فردوسی. تو مردی راست دلی و دلیر و این کار به دلیری... خواهی کردن. (مجمل التواریخ و القصص)
حالت و چگونگی دلیر. شجاعت. مردانگی. (ناظم الاطباء). دلاوری. بهادری. پردلی. دلداری. زهره. مقابل بددلی و جبن، و آن از محاسن صفات، میان بددلی و بی پروایی. (یادداشت مرحوم دهخدا). اقدام. بأس. بطاله. (دهار). بطوله. بَهس. تسوید. ذماره. شراعه. عارضه. عذر. قدمه. (منتهی الارب). کلاع. (دهار). لبح. لیس. (منتهی الارب). نجده. (دهار) : در نام جستن دلیری بود زمانه ز بددل بسیری بود. فردوسی. بدانست شنگل که او راست گفت دلیری و گردی نشاید نهفت. فردوسی. پس آن نامۀ شاه بنمودشان دلیری و تندی بیفزودشان. فردوسی. دلیری ز هشیار بودن بود دلاور سزای ستودن بود. فردوسی. کجات آن همه گنج و مردانگی دلیری و نیروی و فرزانگی. فردوسی. ز گفتار او گشت بهرام زرد بپیچید و خشم از دلیری بخورد. فردوسی. مرا خوبی و گنج آباد هست دلیری و مردی و بنیاد هست. فردوسی. صورت شیری دل شیریت نیست گرچه دلت هست دلیریت نیست. نظامی. برانگیختم گرد هیجا چو دود چو دولت نباشد دلیری چه سود. سعدی. تصبصب، شدت دلیری. جوسان، گشتن به شب از دلیری. درابه، دربه، دلیری بر حرب و بر هرکار. غَشَمشَمه، غشمشمیه، دلیری و رسایی در کار. (منتهی الارب) ، جرأت. جسارت. بی باکی. گستاخی. بستاخی. رستی. بی پروائی. تهور. تَجاسُر. (تاریخ بیهقی). تجری. جراء. (منتهی الارب). جراءه. (دهار). جرایه. جرائیه. جره. (منتهی الارب). جساره. دهاء. (دهار) : که سگ رابه خانه دلیری بود چو بیگانه شد بانگ وی کم شود. فردوسی. دلیری بد از بنده این گفتگوی سزد گر نپیچی تو از داد روی. فردوسی. تو مردی راست دلی و دلیر و این کار به دلیری... خواهی کردن. (مجمل التواریخ و القصص)