جدول جو
جدول جو

معنی دلگشای - جستجوی لغت در جدول جو

دلگشای
(کَ دَ / دِ)
دلگشا. دل گشاینده. گشایندۀ دل. که دل را انبساط دهد. انبساطآور. فرحت انگیز. (شرفنامۀ منیری). فرح انگیز. شادکننده. دلچسب. فرحناک. فرح آور. تسلی بخش. غم زدا. فرح بخش. مفرح. شادی بخش:
بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد به شادی مرا دلگشای.
فردوسی.
پرستار کو رهنمای تو بود
به پرده درون دلگشای تو بود.
فردوسی.
سر نامه کرد آفرین خدای
دگر گفت کان نامۀ دلگشای.
فردوسی.
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هردو سرای.
فردوسی.
کسی کو به رامش سزای من است
به بزم اندرون دلگشای من است.
فردوسی.
مرآن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای.
فردوسی.
که او رهنمایست و هم دلگشای
که جاوید باشد همیشه بجای.
فردوسی.
به مردی و پرهیز و فرهنگ و رای
جوانان بادانش و دلگشای.
فردوسی.
بنا کرد جایی چنان دلگشای
یکی شارسان اندر آن خوب جای.
فردوسی.
به پدرام باغی شد اندر سرای
چو باغ بهشت خوش و دلگشای.
اسدی.
وگر بی کسم نیستم بی خدای
به تنهایی او بس مرا دلگشای.
اسدی.
چو آمد بهار خوش دلگشای
بجنبد چو موج آن جزیره ز جای.
اسدی.
منم گفت روح الامین از خدای
که پیغمبران را شوم دلگشای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نهادند هر ده، قدم در سرای
سرایی چو خلد برین دلگشای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی ملک دادش توانا خدای
بسان بهشت برین دلگشای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
باغیست دلفروز و سرائیست دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای.
فرخی.
هرزمانم بهار مدحت تو
در یکی باغ دلگشای کند.
مسعودسعد.
مرا ز دل خبر رسد ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که دررسد نسیم دلگشای تو.
خاقانی.
چو بر هستی تو من سست رای
بسی حجت انگیختم دلگشای.
نظامی.
در آن مرغزار خوش دلگشای
خوش افتاد شه را که خوش بود جای.
نظامی.
و بستان سرای خاص ملک را بدو بپرداختند، مقامی دلگشای روان آسای چون بهشت. (گلستان سعدی).
سماع خوش و نغمۀ دلگشای
علی الجمله خوش باش و خوش دار جای.
نزاری قهستانی.
حیات بخش روح افزای و طربناک و دلگشای. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12). هوای دلگشایش همیشه کرده با ربیع پیوند. (ترجمه محاسن اصفهان آوی، ص 27).
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست.
حافظ.
تاب بنفشه می دهد طرۀ مشکسای تو
پردۀ غنچه می درد خندۀ دلگشای تو.
حافظ.
پدرام، جایی بود خرم و دلگشای. (لغت فرس اسدی). النقاح، آب سرد و دلگشای. (السامی فی الاسامی).
- داروی دلگشای، مفرح القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- نادلگشای، که دلگشای نباشد:
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز از این خرابۀ نادلگشای خاک.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلشاد
تصویر دلشاد
(دخترانه)
شادمان و خوشحال، خوشحال، شاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلربای
تصویر دلربای
(دخترانه)
زیبا، جذاب، معشوق، محبوب، نام نوعی عتیق که دارای دانه های ریز براق است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلگشا
تصویر دلگشا
(دخترانه)
خوش منظره، با صفا، شادی بخش، فرح بخش، نام باغی زیبا در شیراز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دل شاد
تصویر دل شاد
خوشحال، شادمان، بانشاط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلگشا
تصویر دلگشا
گشایندۀ دل، آنچه باعث نشاط و شادی و فرح و انبساط شود مانند روی معشوق، آواز و آهنگ خوش یا جای سبزوخرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلگیری
تصویر دلگیری
دل تنگی، آزردگی، رنجیدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلگرمی
تصویر دلگرمی
امیدواری، اطمینان، ضد دلسردی
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ)
گشاده دل. خوشحال و بافرح. خندان:
سپاه و سپهبد پیاده شدند
میان بسته و دل گشاده شدند.
فردوسی.
، جوانمرد و دارای بخشش:
بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ
نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ)
حالت و چگونگی دلگرم. دلگرم بودن. دلخوشی. اعتماد. اطمینان. امیدواری:
مرا نیست دلگرمی از خواسته
به فرزند گشتم دل آراسته.
فردوسی.
درخواست (خواجه احمد حسن) تا ایشان را بتازگی دلگرمی بوده باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223). از خداوند همه دلگرمی و نواخت است و جانها فدای خدمت کنیم و لیکن دل ما را مشغول دارند. (تاریخ بیهقی ص 223). دلگرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک یافت. (تاریخ بیهقی ص 381). علی گفت امانی و دلگرمیی می باید. (تاریخ بیهقی ص 573). دمادم با هریکی لطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی. (تاریخ بیهقی ص 51). نامه را بر ملا بخواند، نامه با بسیار نواخت و دلگرمی. (تاریخ بیهقی) .سوی حاجبش پیغام و دلگرمی سخت نیکو برد. (تاریخ بیهقی ص 228).
بفرمودش درآوردن به درگاه
ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه.
نظامی.
موی افسرده ای درین معنی
نرم گردان ز بهر دلگرمی.
نظامی.
ارسطو به دلگرمی پشت شاه
برافزود بر هریکی پایگاه.
نظامی.
مگر زآن سنگ و آهن روزگاری
به دلگرمی فتد بر من شراری.
نظامی.
جهاندار کرد از غم آزادشان
به دلگرمی امیدها دادشان.
نظامی.
ز دلگرمی حافظ برحذر باش
که دارد سینه ای چون دیگ جوشان.
حافظ.
- دلگرمی دادن، امیدوار ساختن. مطمئن کردن: کیخسرو او را دلگرمی داد و گفت حق خدمت تو بر ما واجبست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 45). به خانه رفت و عذر از عروس خواست و استمالت و دلگرمی داد و به خانه بازآورد. (سندبادنامه).
، مدد. (غیاث) (آنندراج). دوستی. مودت. (از ناظم الاطباء)، قهر و غضب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ)
دل ربا. دلرباینده. ربایندۀ دل. که دلها رباید. مطلوب. که عاشق سازد. که شیفته کند. با حالتی ازطنازی و کشی و زبیایی که دل را بریاید:
تو سرو جوبیاری تو لالۀ بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی.
فرخی.
شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز هر دو سوی او همه ترکان دلربای.
فرخی.
ای یار دلربا هلا خیز و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری.
کنیزان یکی خیل پیشش بپای
پری فش همه گلرخ و دلربای.
اسدی.
بنزد پدر شد بت دلربای
نشستند و راندند هرگونه رای.
اسدی.
خواهمت آن چنان که رای بود
نوعروسی که دلربای بود.
نظامی.
جوانان گرچه خوب و دلربایند
ولیکن در وفا با کس نپایند.
سعدی.
ای پسر دلربای وی قمر دلپذیر
از همه باشد گریزوز تو نباشد گزیر.
سعدی.
، زیبا. مرغوب. جذاب. بامرغوبیت. باجذابیت:
هیهات که روی دلربایت
با ما به وصال رای دارد.
خاقانی.
سر و تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبدسرای.
نظامی.
، معشوق. محبوب:
گفتم چه چاره سازم ای دلربای من
کز درد و رنج تو دل من گشت پر ز خون.
سوزنی.
چنانکه من ز دل و جان خویش بی خبرم
تو از جمال خود ای دلربای بی خبری.
سوزنی.
عشق را مرتبت نداند آنک
که چه با دلربای دم نزده است.
خاقانی.
آنکو چو تودلربای دارد
بر فرق زمانه پای دارد.
خاقانی.
- دلربای روح بخش، کنایه از مرد کامل و مرشد راه دان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
دل مدزد از دلربای روح بخش
که سوارت می کند بر پشت رخش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گزایندۀ دل. گزندۀ دل. که به دل گزند کند. که به دل گزند رساند. (از لغت فرس اسدی ذیل گزای). رجوع به گزای و گزاینده شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گِ)
حالت و چگونگی دلگران. دلگران بودن. رنجیدگی. آزردگی. (ناظم الاطباء). عتاب. رنجش. کدورت. کینه:
هر آن دلگرانی کز آن داشتم
بدین ای پسر از تو بگذاشتم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر چند زو مهربانی نداشت
بجز درد و جز دلگرانی نداشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ندیدم در تو بوی مهربانی
بجز گردنکشی ودلگرانی.
نظامی.
- دلگرانی کردن، عتاب کردن. بی مهری کردن. تکدر نشان دادن:
تو با او چنین بدزبانی کنی
چنین تندی و دلگرانی کنی.
فردوسی.
چو لختی دلگرانی کرد بر زرد
کلید دزگه از موزه برآورد.
(ویس و رامین).
بترسم از قضای آسمانی
نیارم کرد بر تو دلگرانی.
(ویس و رامین).
- ، رنجیدگی نشان دادن. آزرده خاطری:
به دل بر مگر دلگرانی کند
به ایزد دعاها نهانی کند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، اضطراب کردن. ناآرامی کردن:
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد.
سعدی.
- دلگرانی نمودن، عتاب نمودن:
همانم من که بودم تو همانی
چرا بر من نمایی دلگرانی.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ)
گشاددل. دل گنده. دل فراخ. که همه کارها را به فردا گذارد. لاابالی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کسی که از غم و غصه بیرون آمده و فرح و شادی بر او روی آورده باشد. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
رجوع به دیرگشاد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ)
درگشودن. افتتاح در. باز و گشاده داشتن در. مفتوح داشتن باب. بازداشتن در خانه، حفظ اعتبار و حیثیت وشخصیت و سابقۀ خانوادگی یا دیوانی را:
هنرآموز کز هنرمندی
درگشائی کنی نه دربندی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
پرگشاینده. پروازکننده:
ماه رجب که هست همایون ترین همای
از آشیان فضل خدایست پرگشای.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
صفت دلگیر. دلگیر بودن. کراهت و نفرت. (ناظم الاطباء) ، حزن و اندوه. (ناظم الاطباء). غم و غصه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، غضب و خشم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ)
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. واقع در 12هزارگزی شمال باختری آق کند و 13هزارگزی راه شوسۀ میانه به زنجان. آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوب، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ)
دل گشایی. حالت و چگونگی دل گشا. (یادداشت مرحوم دهخدا). انبساط خاطر. دل گشا بودن
لغت نامه دهخدا
(رَ/ رِ دَ / دِ)
دل گراینده. دل یازنده. مایل. شایق:
ز خرمی بسوی باغ دلگرای شود
وجیه دین عرب قبلۀ وجوه عجم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
دلگشای. دل گشاینده. گشایندۀ دل. طرب افزا. فرحت انگیز. مسرت خیز. (آنندراج). مفرح. غم زدا. فرخ بخش: جهد کنند تا دل او خوش و شادمان دارند و اندر خانه پاکیزه و دلگشا نشانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- امثال:
دلگشا بی پول زندان بلاست
هر کجا پول است آنجا دلگشاست.
؟ (از امثال و حکم).
رجوع به دلگشای شود.
، (اصطلاح تصوف) صفت فتاحی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). صفت فیاضیت را گویند در مقام انس در دل سالک و صفت فتاحی را نیز گویند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1557)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلگداز
تصویر دلگداز
سوزنده دل، رقت آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگشاد
تصویر دلگشاد
گشاد دل، دل گنده، لا ابالی، دل فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگشائی
تصویر دلگشائی
انبساط خاطر، دلگشا بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگشائی
تصویر درگشائی
افتتاح در، گشاده داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگیری
تصویر دلگیری
کراهت و نفرت، حزن و اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
امیدواری اتکا مقابل دلسردی، اعتماد اطمینان، آسودگی آرامش، دوستی مودت، قهر غضب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلشاد
تصویر دلشاد
خوشحال، شادمان، با نشاط، مسرور، خرم و شاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگرمی
تصویر دلگرمی
((~. گَ))
امیدواری، اعتماد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلگیری
تصویر دلگیری
کدورت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دلگشا
تصویر دلگشا
مفرح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دلشاد
تصویر دلشاد
خوشحال
فرهنگ واژه فارسی سره
فرح انگیز، فرح زا، فرحناک، مصفا، مفرح
متضاد: دلگیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعتماد، امیدواری، پشتوانه، دلداری
فرهنگ واژه مترادف متضاد