جدول جو
جدول جو

معنی دلگرمی

دلگرمی
(دِ گَ)
حالت و چگونگی دلگرم. دلگرم بودن. دلخوشی. اعتماد. اطمینان. امیدواری:
مرا نیست دلگرمی از خواسته
به فرزند گشتم دل آراسته.
فردوسی.
درخواست (خواجه احمد حسن) تا ایشان را بتازگی دلگرمی بوده باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223). از خداوند همه دلگرمی و نواخت است و جانها فدای خدمت کنیم و لیکن دل ما را مشغول دارند. (تاریخ بیهقی ص 223). دلگرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک یافت. (تاریخ بیهقی ص 381). علی گفت امانی و دلگرمیی می باید. (تاریخ بیهقی ص 573). دمادم با هریکی لطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی. (تاریخ بیهقی ص 51). نامه را بر ملا بخواند، نامه با بسیار نواخت و دلگرمی. (تاریخ بیهقی) .سوی حاجبش پیغام و دلگرمی سخت نیکو برد. (تاریخ بیهقی ص 228).
بفرمودش درآوردن به درگاه
ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه.
نظامی.
موی افسرده ای درین معنی
نرم گردان ز بهر دلگرمی.
نظامی.
ارسطو به دلگرمی پشت شاه
برافزود بر هریکی پایگاه.
نظامی.
مگر زآن سنگ و آهن روزگاری
به دلگرمی فتد بر من شراری.
نظامی.
جهاندار کرد از غم آزادشان
به دلگرمی امیدها دادشان.
نظامی.
ز دلگرمی حافظ برحذر باش
که دارد سینه ای چون دیگ جوشان.
حافظ.
- دلگرمی دادن، امیدوار ساختن. مطمئن کردن: کیخسرو او را دلگرمی داد و گفت حق خدمت تو بر ما واجبست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 45). به خانه رفت و عذر از عروس خواست و استمالت و دلگرمی داد و به خانه بازآورد. (سندبادنامه).
، مدد. (غیاث) (آنندراج). دوستی. مودت. (از ناظم الاطباء)، قهر و غضب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا