- دلگرانی (دِ گِ)
حالت و چگونگی دلگران. دلگران بودن. رنجیدگی. آزردگی. (ناظم الاطباء). عتاب. رنجش. کدورت. کینه:
هر آن دلگرانی کز آن داشتم
بدین ای پسر از تو بگذاشتم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر چند زو مهربانی نداشت
بجز درد و جز دلگرانی نداشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ندیدم در تو بوی مهربانی
بجز گردنکشی ودلگرانی.
نظامی.
- دلگرانی کردن، عتاب کردن. بی مهری کردن. تکدر نشان دادن:
تو با او چنین بدزبانی کنی
چنین تندی و دلگرانی کنی.
فردوسی.
چو لختی دلگرانی کرد بر زرد
کلید دزگه از موزه برآورد.
(ویس و رامین).
بترسم از قضای آسمانی
نیارم کرد بر تو دلگرانی.
(ویس و رامین).
- ، رنجیدگی نشان دادن. آزرده خاطری:
به دل بر مگر دلگرانی کند
به ایزد دعاها نهانی کند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، اضطراب کردن. ناآرامی کردن:
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد.
سعدی.
- دلگرانی نمودن، عتاب نمودن:
همانم من که بودم تو همانی
چرا بر من نمایی دلگرانی.
(ویس و رامین)
هر آن دلگرانی کز آن داشتم
بدین ای پسر از تو بگذاشتم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر چند زو مهربانی نداشت
بجز درد و جز دلگرانی نداشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ندیدم در تو بوی مهربانی
بجز گردنکشی ودلگرانی.
نظامی.
- دلگرانی کردن، عتاب کردن. بی مهری کردن. تکدر نشان دادن:
تو با او چنین بدزبانی کنی
چنین تندی و دلگرانی کنی.
فردوسی.
چو لختی دلگرانی کرد بر زرد
کلید دزگه از موزه برآورد.
(ویس و رامین).
بترسم از قضای آسمانی
نیارم کرد بر تو دلگرانی.
(ویس و رامین).
- ، رنجیدگی نشان دادن. آزرده خاطری:
به دل بر مگر دلگرانی کند
به ایزد دعاها نهانی کند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، اضطراب کردن. ناآرامی کردن:
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد.
سعدی.
- دلگرانی نمودن، عتاب نمودن:
همانم من که بودم تو همانی
چرا بر من نمایی دلگرانی.
(ویس و رامین)
